مقالات دکتر امیر شعبانی در جراید و سایر رسانه‌ها

 

متن کامل مقالات

اخلاق‌مداری: ردپای دیگری از روان انسان

دکتر امیر شعبانی، روانپزشک (۱۳۹۴/۵/۳)

[برگرفته از روزنامه شهروند]

نگارنده در متنی با عنوان «قلمرو اثرگذاری روان» (روزنامه شهروند، ۱۳۹۴/۱/۲۹) تلاش داشت که نمایی فراخ از حوزه عملکرد «روان» (psych) در زندگی آدمی نشان دهد. بر این پایه، روان کارکرد مهمی از مغز دانسته شد که بر جنبه‌های بسیار متنوعی از زندگی بشر تأثیرگذار است. این کارکرد فیزیولوژیک مغز که البته کاملاً متأثر از زمینه ژنتیکی و شرایط محیطی کنونی و گذشته فرد است، با شکل‌دهی به چگونگی برداشت‌های فرد از شرایط پیرامون، رفتارهای کنشی و واکنشی او را تعیین می‌کند. در متن یادشده چنین آمد که برخی از حالات هیجانی «در هر لحظه تعیین کننده توان فرد در اجرای وظایف، برنامه‌‌ریزی، رسیدگی به امور روزمره و در نهایت برداشت او از سطح و کیفیت زندگی و حتی دیدگاه‌های او در نگاه به جهان هستی است.»

اخلاق‌مداری و رفتارهای اخلاقی یا غیراخلاقی به عنوان موضوع نوشته حاضر را نیز می‌توان یکی از این کارکردهای مرتبط با عملکرد مغز دانست. برای نگاه جزیی‌تر به این ارتباط، وضعیت روانی افراد را می‌توان در دو شکل «صفت» و «حالت» در نظر گرفت. اولی (صفت) به ویژگی‌های پایدار و ذاتی رفتار و تفکر فرد اطلاق می‌شود که در درازمدت و به راحتی تغییر عمده‌ای نمی‌کند و دیگران اغلب او را به داشتن چنین ویژگی‌هایی می‌شناسند. دومی (حالت) به رفتار و تفکر مقطعی فرد اشاره دارد که البته در سایه «صفات» او عمل می‌کند اما ممکن است به شکل برجسته‌ای با این «صفات» در تعارض یا تناظر واقع شود. هرچند اصول کلی اخلاق و رفتارهای اخلاقی در هر جامعه را می‌توان بر پایه ویژگی‌های فرهنگی، مذهبی و قومی آحاد آن جامعه مشخص کرد، چگونگی رویکرد هر فرد به این مسایل همچون سایر رفتارهای او، از «صفات» پایدار و «حالات» ناپایدار و گذرای او رنگ می‌گیرد. برای روشن شدن موضوع، نمونه‌هایی از این ارتباط در ادامه بیان می‌شود و البته ذکر این نکته ضروری است که نوشته پیش رو وارد بحث فلسفی جبر و اختیار نمی‌شود و اصولاً تنها در جهت بیان بخشی از عوامل تأثیرگذار بر رفتارهای انسان است و صلاحیت نتیجه‌گیری‌های غیرتجربی را ندارد.

الف- اثر «صفت‌ها»: هر یک از انسان‌ها ویژگی‌هایی رفتاری، تفکری و احساسی دارد که نسبتاً باثبات است و تا حدی برای او ذاتی محسوب می‌شود. ویژگی‌هایی چون دمدمی بودن، مهربان بودن، متانت، صبر، گذشت، مقرراتی بودن، معاشرتی بودن، ارزش قایل شدن برای نظر دیگران، خساست، و بسیاری موارد دیگر. به عبارت دیگر، هرچند برخی از ویژگی‌ها کمتر ذاتی به نظر می‌رسد و ممکن است ماحصل شرایط رشد و پرورش یا تنش‌های خارج از کنترل محیط باشد، خصوصیاتی از افراد وجود دارد که به سختی قابل اصلاح است و این «صفات» که البته بر رفتار او در موقعیت‌های مختلف اثر می‌گذارد، شامل رفتارهای اخلاقی او نیز می‌گردد. نوعی از شخصیت به نام «ضد اجتماعی» یا «آنتی‌سوشیال» نامیده شده که مشخصه آن قانون‌گریزی و بی‌اهمیت دانستن ملاحظات اخلاقی است. عامل وقوع بسیاری از جرایم و جنایات چنین افرادی هستند و بخشی از ظرفیت زندان‌ها را به خود اختصاص می‌دهند. با این حال، جدا از تشخیص روانپزشکی استانداردی به نام «اختلال شخصیت ضد اجتماعی»، بسیاری از افراد نیز در جامعه حضور دارند که چنین تشخیصی بر آنها صدق نمی‌کند و بر این پایه بیمار محسوب نمی‌شوند، اما از آنها رفتارهای ضداجتماعی خاصی در موقعیت‌هایی ویژه سر‌می‌زند که معادل نادیده انگاشتن آشکار حقوق دیگران یا قانون‌گریزی است. چنین رفتارهایی ممکن است تنها در شرایط امن یا در موقعیت‌های قابل توجیه گروهی یا صنفی رخ دهد و فرد حتی در منظر افراد جامعه فردی اخلاق‌‌مدار به نظر آید. این «صفات» شخصیتی که بخشی از وضعیت روانی فرد را به نمایش می‌گذارد، در هر موقعیتی با برساختن برداشت فرد از آن و شکل‌دهی به احساسات او، تظاهر رفتار اخلاقی خاص او در قبال موقعیت مذکور را به دنبال دارد. حتی ارتباط این ویژگی‌ها با نشانه‌های فیزیولوژیک بدنی فرد نیز گاهی به وضوح نشان داده شده است. به عنوان مثال، نشان داده شده که افراد دچار خصوصیات ضد اجتماعی به هنگام ارتکاب جرایم، افزایش کمتری در ضربان قلب خود پیدا می‌کنند؛ در حالی که واکنش هنجار (افزایش بیشتر در ضربان قلب) شاید در بسیاری از افراد خود عاملی بازدارنده در آغاز رفتارهای مجرمانه باشد! در واقع، واکنش خفیف قلب این افراد به رفتارهای غیراخلاقی یا ضد قانون (که خود حاصل برداشت آنها از موقعیت و نوع واکنش مغز است)، متفاوت از سایر افراد است.

ب- اثر «حالت‌ها»: با وجود برداشت‌های تقریباً قالبی و تکرار شونده ذهن افراد از موقعیت‌های مشابه و بنابراین رفتارهای نسبتاً تکرار شونده آنها، تنش‌های زندگی روزمره و به ویژه استرس‌های بزرگ زندگی می‌تواند به تغییر برداشت‌های مذکور بینجامد. از سوی دیگر، بروز نشانه‌ها یا اختلالات اضطرابی و افسردگی که امری رایج در کسر قابل توجهی از افراد جامعه است، بر نگرش و دیدگاه افراد در ارتباط با مسایل زندگی و نوع نگاه آنها به جهان مؤثر است. بسیاری از افراد مضطرب، دنیا را مکانی ناامن می‌شمارند و افسرده‌ها ممکن است آن را پوچ و بی‌معنا بیابند. به این شکل، رفتارهای اخلاقی یا تعریف چنین رفتارهایی نیز در دید آنها قابل دگرگونی است و می‌تواند تغییر منش آنها را در پی داشته باشد. در مسیری معکوس، می‌بینیم فردی که در دوره دشوار خاصی اصول اخلاقی را زیر پا گذاشته و نمایی ناهنجار از خود در جامعه به تصویر کشیده، پس از گذارن دوره دشوار به رفتارهای اخلاقی ذاتی خود برگشته است. همین شرایط را در افرادی مشاهده می‌کنیم که در دوره‌ای از سوء مصرف مواد مخدر یا محرک، دست به اعمالی زده‌اند که پس از رفع اثر مواد، از کرده خود انگشت حیرت به دندان گزیده‌اند.

با لحاظ «صفت‌ها» و «حالت‌ها»ی روانی افراد و نقش آشکار آنها در خَلق رفتارها و واکنش‌های روزمره – از جمله از منظر رعایت نکات اخلاقی – در موقعیت‌های گوناگون زندگی، دست‌کم درک چرایی گونه‌گونی کنش‌های اخلاقی انسان‌ها ساده‌تر می‌شود؛ هرچند تغییر این کنش‌ها در جهت مقبول، موضوعی پیچیده و در حقیقت بحثی تخصصی است. به همین دلیل، قضاوت در مورد رفتار انسان‌ها بدون ارزیابی تفصیلی و تخصصی، نتیجه‌گیری کلی اجتماعی بدون لحاظ جزییات پیش‌گفته، و پیچیدن نسخه‌ای قالبی و یک‌دست برای هرآنچه غیراخلاقی شمرده می‌شود، یک صورت‌بندی آگاهانه و مفید را در پی نخواهد داشت.


آیا افراد مبتلا به اختلالات روانپزشکی قادرند روزه بگیرند؟

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۳/۲۹)

پرسش از توان روزه گرفتن سؤالی است که روانپزشکان هر ساله در ابتدای ماه مبارک رمضان به کرات با آن مواجه می‌شوند. هرچند پژوهش‌هایی در حواشی این موضوع انجام شده، هنوز در بسیاری از موارد پاسخ روشنی به این پرسش نمی‌توان داد. واقعیت آن است که پاسخ بسیار وابسته به فرد است و در هر مورد بهترین کسی که می‌تواند قضاوت کند روانپزشک معالج بیمار است.

با وجود پژوهش‌های ناکافی کنونی، هر گونه استدلالی لازم است بر دانسته‌های مستند و تجربه‌های موجود استوار شود. همچنین به هنگام قضاوت در مورد توانایی بیمار برای روزه گرفتن، باید در نظر داشت که بسیاری از افرادی که چنین پرسشی دارند تمایل به روزه گرفتن دارند و محروم کردن آنها از ادای این فریضه ممکن است با ایجاد احساس گناه، خود به بروز هیجان‌های منفی و بدتر شدن شرایط روانی فرد بینجامد. به این لحاظ، روانپزشک در صورت مضر دانستن روزه گرفتن برای یک بیمار، لازم است توجیه مناسبی به او ارائه کند و ضمن قانع کردن او با تأکید بر وجود یک ضرورت پزشکی، به تفاهمی دوسویه دست یابد.

از آنجا که اختلالات روانپزشکی در انواع گوناگون و طیفی گسترده وجود دارند، توان روزه گرفتن مبتلایان به آنها نیز بسیار متفاوت است. گاهی گفته شده است که بیماری‌های روانپزشکی به دو دسته خفیف یا نوروتیک (مانند افسردگی، اضطراب و وسواس) و شدید (مانند اختلال دوقطبی و اسکیزوفرنیا) تقسیم می‌شود و دسته اول شامل بیماران قادر به روزه گرفتن و دسته دوم شامل بیماران ناتوان است. در اینجا باید تأکید شود که این دسته‌بندی خفیف و شدید همواره صدق نمی‌کند و قضاوت بر مبنای آن در بسیاری از موارد منطبق بر واقعیت‌های بالینی نیست. در گروه به ظاهر خفیف، بسیاری از موارد اختلال افسردگی اساسی (MDD) از نوع مقاوم به درمان یا بسیار عود کننده وجود دارد و موارد قابل توجهی از اختلال وسواس به درمان‌های موجود پاسخی ناکافی می‌دهند. از سوی دیگر در مورد گروه به ظاهر شدید، موارد اختلال دوقطبی هرچند در بیشتر موارد مکرراً عود کننده و اغلب نیازمند درمان چند دارویی است، همواره دارای سیری وخیم نیست و بسیاری از افراد مبتلا می‌توانند با درمان مناسب به خوبی یا به شکلی نسبی آن را کنترل کنند. حتی در اسکیزوفرنیا که عموماً سیری مخرب‌تر دارد، چنین سیری قاعده‌ای بدون استثنا محسوب نمی‌شود. به بیان دیگر، هرچند نوع تشخیص دارای اهمیتی در قضاوت است، تصمیم ‌نهایی در دادن یا ندادن مجوز طبی برای روزه‌داری تنها بر آن مبنا گرفته نمی‌شود و به عواملی فرد-ویژه نیز وابسته است.

به این ترتیب قاعده‌ای کلی نه تنها برای همه بیماران روانپزشکی وجود ندارد، بلکه حتی در یکی از انواع تشخیص‌ها نیز نمی‌توان حکمی عمومی صادر کرد. با این حال این موضوع بدون قاعده هم نیست و نکاتی که در زیر می‌آید را می‌توان در نظر داشت:

۱- گرسنگی می‌تواند به تشدید تحریک‌پذیری، اضطراب و اختلال تمرکز منجر شود و از این طریق ممکن است احتمال عود علایم روانپزشکی را افزایش دهد. با این حال می‌دانیم که این یک احتمال است و نمی‌توان گفت که عود قطعاً رخ خواهد داد. از سوی دیگر، در برخی از اختلالات پیشگیری از عود به قدری اهمیت دارد که در هر شرایطی لازم است از آن جلوگیری کرد. مورد شناخته شده آن، اختلال دوقطبی نوع یک (BID) و اختلال افسردگی اساسی عودکننده است. بروز هر موردی از عود در این اختلالات احتمال عود بعدی را افزایش می‌دهد.

۲- سابقه فرد در روزه‌داری طی دوره‌ای که دچار بیماری یا تحت درمان بوده، می‌تواند به عنوان ملاکی برای پیامدهای روزه‌داری‌های بعدی باشد. به این ترتیب، فردی که تحت درمان است، حتی در شرایط پایداری کامل وضعیت کنونی و عدم ابتلا به اختلالات دسته شدیدتر، در صورتی که سابقه‌ای از واکنش روانی نامناسب به روزه‌داری داشته باشد، باید از انجام آن خودداری کند. به هر حال، از آنجا که سیر بیماری در هر فردی ویژه است، بهتر است قضاوت نهایی در مورد روزه‌داری به روانپزشکی که با پیشینه بیماری او آشناست سپرده شود و فرد مبتلا نیز در اجرای بی‌قید و شرط روزه‌داری اصرار نکند.

۳- در برخی از اختلالات روانپزشکی به ویژه اختلال دوقطبی، وجود یک سیکل منظم خواب و بیداری برای تداوم ثبات وضعیت خلقی بیمار لازم است. آداب روزه‌داری ممکن است به آشفتگی این سیکل منجر شود و جدا از اثرات گرسنگی، خود به افزایش احتمال عود بیماری بینجامد. در یک مطالعه، میزان عود در مبتلایان به اختلال دوقطبی طی یک ماه روزه‌داری، حدود ۴۵ درصد به دست آمد و این میزان مستقل از سطح سرمی لیتیوم مصرفی بیماران بود (کدری و همکاران، ۲۰۰۰). این که این فراوانی بالای عود به گرسنگی، آشفتگی سیکل خواب و بیداری یا عواملی دیگر مربوط بوده روشن نیست.

۳- کم‌آبی بدن (دزیدراتاسیون) با کاهش کارکرد کلیه‌ها (فیلتراسیون گلومرولی)، سطح خونی داروهایی که از مسیر کلیه‌ها دفع می‌شوند را افزایش می‌دهد. بنابراین به هنگام تجویز چنین داروهایی به افراد روزه‌دار، لازم است تغییر دوز دارو در نظر گرفته شود. البته در مورد لیتیوم که فاصله مقدار درمانی و مقدار مسموم کننده آن کم است، مصرف کنندگان آن بهتر است از روزه‌داری خودداری کنند.

۴- گرسنگی می‌تواند با تحریک متابولیسم کبدی سطح سرمی داروهایی چون والپروات سدیم را کاهش دهد.

۵- طی دوران روزه‌داری باید مراقب عوارض آنتی‌کولینرژیک داروها از قبیل خشکی دهان، تاری دید و سردرگمی بود. این عوارض بیشتر در سالمندان دردسرساز است و در این گروه باید پایش شود.

۶- از آنجا که داروهای روانپزشکی ممکن است به شکل چندبار در روز تجویز شوند، برخی از بیماران ممکن است برای روزه‌داری، بدون مشورت با پزشک اقدام به کاهش دفعات مصرف داروها کنند. بنابراین بهتر است پیش از شروع ماه رمضان، در مواردی که روزه‌داری مجاز دانسته می‌شود، شیوه مصرف داروها به شکل یک یا دوبار در روز تغییر کند. به این منظور می‌توان از داروهای طولانی‌اثر یا آهسته‌رهش استفاده کرد. البته بسیاری از داروهای روانپزشکی این قابلیت را دارند که در صورت صلاح‌دید روانپزشک معالج، به شکل یک بار در روز مصرف شوند؛ مانند بسیاری از داروهای ضد افسردگی، برخی از داروهای ضد تشنج (تثبیت‌کننده خلق)، داروهای بنزودیازپینی، لیتیوم و آنتی‌سایکوتیک‌ها.

منابعی برای مطالعه بیشتر:

Aadil N, Fassi-Fihri A, Houti I, Benaji B, Ouhakki M, Kotbi S, Diquet B, Hakkou F. Influence of Ramadan on the pharmacokinetics of a single oral dose of valproic acid administered at two different times. Methods Find Exp Clin Pharmacol. 2000 Mar;22(2):109-14.

Benjamin AB, Dennis LW, Mosallaei-Benjamin MM. Medication concerns during Ramadan fasting. Current Psychiatry 2005, 4(9), 64-65.

Browning JD, Baxter J, Satapati S, Burgess SC. The effect of short-term fasting on liver and skeletal muscle lipid, glucose, and energy metabolism in healthy women and men. J Lipid Res. 2012 March; 53(3): 577–۵۸۶.

Kadri N, Tilane A, El Batal M, Taltit Y, Tahiri SM, Moussaoui D. Irritability during the month of Ramadan. Psychosom Med 2000;62:280-5.


اثری از «Pierre-Auguste Renoir»

دلیریوم: تغییر ناگهانی وضعیت روانی سالمندان

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۳/۲۸)

برخی از افراد مشکلات روانی را بیماری سالمندان می‌پندارند و وقتی روانپزشک آنها را نیازمند درمان روانپزشکی می‌داند می‌گویند «مگر چند سال دارم که باید داروی اعصاب بخورم!» با این حال به خوبی می‌دانیم که زمان تظاهر بیماری‌های روانپزشکی عمدتاً از دوران جوانی یا حتی پیش از آن است و این که یک سالمند برای اولین بار دچار یک اختلال عمده روانپزشکی اولیه شود احتمال کمتری دارد. بنابراین هنگام مواجهه با علایم روانی در یک فرد سالمند، ابتدا باید به دنبال علت یا علل مشخص جسمانی برای آن گشت. لزوم پیدا کردن علل جسمانی برای علایم روانی بی‌سابقه یک فرد سالمند، هنگامی مهم‌تر می‌شود که این شرایط به شکلی حاد و ناگهانی بروز کرده باشد. در بسیاری از مواردی که فرد سالمند تحت عمل جراحی (به خصوص جراحی قلب) قرار گرفته باشد یا دچار نارسایی ارگان‌های حیاتی مانند کلیه شده باشد و یا حتی در شرایط به ظاهر خفیف‌تری مانند بیماری‌های عفونی یا حتی کم‌آبی، درد، یا مصرف همزمان چند دارو باشد ممکن است شرایط روانی او تغییر کند. این تغییر شرایط اغلب با اختلال در آگاهی به زمان و مکان و محیط تظاهر می‌کند. علایم این وضعیت می‌تواند درهمین حد محدود بماند و یا نشانه‌های دیگری هم اضافه شود: فرد ممکن است دچار توهمات شنیداری و دیداری شود، حرف‌هایی بی‌ربط بگوید، باورهایی غیرمعمول پیدا کند و رفتارهای پرخاشگرانه نشان دهد.

به چنین وضعیتی در اصطلاح، «دلیریوم» گفته می‌شود و شناسایی و درمان به موقع آن، حتی مواردی که بدون مشکلات رفتاری و روانپریشی است، گاه برای نجات زندگی فرد حیاتی است. علایم فرد مبتلا به دلیریوم اغلب در اوقات شب تشدید می‌شود و در طول روز نوسان دارد؛ به طوری که ممکن است گاهی فرد را در وضعیت نسبتاً عادی ببینیم و وخامت وضعیت او را تشخیص ندهیم.

خوشبختانه در بیشتر مواد، با شناسایی علل مشکل و مداخله به موقع، دلیریوم برطرف می‌شود. باید دانست که پیشگیری از دلیریوم اغلب امکان‌پذیر و ساده‌تر از درمان آن است. افرادی که از سالمندان بیمار نگهداری می‌کنند لازم است برای پیشگیری از بروز دلیریوم اقداماتی را انجام دهند:

۱- به او کمک کنند که در حالت بی‌حرکت نباشد. اگر قادر به راه رفتن است در حد توان و به طور منظم راه برود و اگر قادر به این کار نیست حداقل به او کمک شود که در حالت استراحت اندام‌هایش را حرکت دهد.

۲- تختخواب او در صورت امکان در کنار پنجره باشد و ساعت و تقویم همیشه در مقابل او.

۳- گفتگو با او و توضیح رویدادهای پیرامون به حفظ روحیه و نیز وضعیت شناختی او کمک می‌کند. حفظ ارتباط با نزدیکان و آمد و شد منظم نیز چنین اثری دارد.

۴- تشویق به کارهای ذهنی (مانند مطالعه و تعریف کردن خاطرات) یا حداقل در دسترس بودن یا در معرض دید بودن وسایل مورد علاقه‌اش مفید است.

۵- آموزش دیدن فرد مراقب بیمار سالمند هم ممکن است به کاهش بروز دلیریوم کمک کند.


اثری از ونسان ون گوگ در سال ۱۸۹۰

انسان امروز و چالش‌های فرارَوانی

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۳/۱۲)

[برگرفته از روزنامه شهروند]

می‌دانیم که امروزه عوامل نوظهوری در شیوه زندگی نمود یافته و با ارتقای کیفیت جنبه‌هایی از زندگی و سرعت اجرای بسیاری از منویات فردی و اجتماعی انسان‌ها همراه شده است. این نمودها برای بسیاری از مردم هیجان‌انگیز و مسرت‌بخش و مایه احساس پیشرفت و کنترل بر محیط است. با این حال، این گام‌های رو به جلو با تبعاتی رو به روست که در واقع سلامت فرد و جامعه را تا اندازه‌ای هزینه گسترش دامنه توانایی‌های آدمی می‌کند. امروزه انکار روند رو به فزونی عوامل تنش‌زای زندگی روزمره ناشدنی است و با گسترش و تنوع هرچه بیشتر امکانات، عاملان شکل‌گیری استرس بیشتر و بیشتر می‌شود. در مورد نقش استرس در افزایش فرسودگی افراد، افت کیفیت زندگی، بالابردن شاخص‌های مشکلات اجتماعی، افزایش فراوانی بیماری‌های جسمانی و روانی، و حتی افزودن نرخ مرگ و میر یافته‌ها و شواهد بسیاری موجود است و اجماعی در این مورد مشاهده می‌شود. البته این نقش استرس در میان افراد مختلف جامعه کاملاً متفاوت است و عواملی چون اختلاف در وضعیت بیولوژیک، زمینه‌های اجتماعی و خانوادگی، و باورهای فردی تصویری رنگارنگ از تنوع نقش استرس در زندگی انسان‌ها می‌نگارد. وضعیت روانی هر یک از اعضای جامعه بر مبنای همین عوامل شکل می‌گیرد و با تغییر میزان مواجهه با عوامل تنش یا استرس، تغییر می‌کند. به این ترتیب، زندگی امروز با چالش‌های روانی نوظهوری متناسب با شکل، ماهیت و میزان استرس‌های دنیای جدید رویاروست. اما سخن پیش رو در مورد این چالش‌ها نیست، بلکه برای معرفی چالش‌هایی  است که نگارنده آن را «فرارَوانی» می‌خواند. نخست، منظور از این واژه.

پیش از این منظور نگارنده از «روان» در یادداشتی آمده بود (مقاله «سلامت روان: ندایی برای تغییر نگرش»، روزنامه شهروند، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳)؛ به طور خیلی خلاصه، کارکردی از مغز که قابل اندازه‌گیری، فرضیه‌سازی و پژوهش تجربی است و به کل متفاوت از «روح». در اینجا واژه «فرارَوانی» با معادل «metapsychic» می‌آید و در ردیف واژه‌هایی چون فرانگرانی، فراشناخت و فراحافظه، از پیشوند «فرا» (meta) بهره می‌گیرد. لازم به یادآوری است که در اینجا مراد از فراروان، مفهومی عرفانی یا ماورایی نیست؛ آن‌گونه که برخی چنین برداشت‌هایی از واژه‌های مشابه داشته‌اند. در اینجا موضوع روان و فراروان در ارتباط با روانپزشکی و روانشناسی دیده می‌شود. فرانگرانی، فراشناخت و فراحافظه به نگاه فرد به نگرانی‌ها، شناخت‌ها و وضعیت حافظه خود می‌پردازد. به طور نمونه، فردی را تصور می‌کنیم که نگران است ولی از بابت این نگرانی شکایت یا آزردگی خاطری ندارد؛ به عبارتی ساده شده، «نگران نگرانی خود نیست». در این فرد «فرانگرانی» (metaworry) مشهود نیست و می‌تواند حالتی هنجار به حساب آید، نه وضعیتی بیمارگونه و نیازمند مداخله یا درمان.

و اما چالش‌های فرارَوانی فراروی انسان امروز. موضوع این است که چالش‌های ما در ارتباط با تنش‌های زندگی جدید و اثرات بدنی آنها (روانی، غیر روانی و مرگ)، به خود این تنش‌ها و اثرات مستقیم آنها بر انسان محدود نمی‌شود، بلکه چگونگی نگاه انسان‌ها و جامعه به این اثرات و برداشت آنها از موضوع باید اثری چشمگیر بر دامنه و میزان اثرگذاری استرس بر چگونه زیستن آدمی داشته باشد. باورهای ما در بسیاری از موارد تعیین‌کننده اثر تنش‌هاست. مطالعه کلر (Keller) و همکاران۱ حاکی از افزایش نرخ مرگ و میر در افراد دچار استرس‌های شدید محیطی است، اما این افزایش مرگ و میر محدود به افرادی بوده که اثر تنش‌های محیطی را بر سلامت خود «زیاد» ارزیابی کرده بودند. همچنین افزایش مرگ و میر در افراد دچار استرس‌های اندک که اثر تنش‌های محیطی را بر سلامت خود «زیاد» ارزیابی کرده بودند دیده شد. از سوی دیگر، نرخ مرگ و میر در میان کسانی که باوری در مورد اثر مضر تنش‌های محیطی بر سلامت خود نداشتند افزایش نداشت؛ چه تنش زیادی را در زندگی اخیر خود تجربه کرده بودند و چه تنشی اندک. هرچند تفسیر نتایج پژوهش‌هایی از این دست پیچیده و فراتر از حوصله این یادداشت است، این مطالعات اهمیت باورها و برداشت‌های ما را در ارتباط با رویدادهای زندگی نشان می‌دهد و آن را تعیین‌‌کننده می‌داند. در همین راستا، جالب است که نشان داده شده داشتن رفتارهای یاری‌رسان داوطلبانه به دیگران مانع از آثار مضر استرس بر روان انسان می‌شود۲؛ اما جالب‌تر آن است که رفتارهای یاری‌رسان مذکور زمانی این اثر مفید را نشان می‌دهد که فرد نگاه مثبتی به دیگران و به انجام چنین رفتارهای خیرخواهانه‌ای برای آنها داشته باشد۳! به بیان دیگر، در اینجا هم «الاعمال بالنیات».

در شرایطی که وجود تنش‌های محیطی همواره و در هر سطحی زیانبار نیستند و این باورهای ماست که بخشی از پیامد آنها را می‌سازد و حتی تنش‌های متوسط ممکن است با افزایش انعطاف‌پذیری و مقاومت انسان در برابر ناملایمات همراه باشد، روشن است که آموزش‌دهندگان جامعه – آموزگاران و سایر  منابع مورد وثوق مردم و به‌ویژه رسانه‌های عمومی – در این دنیای پرتنش نقشی بالقوه تعیین‌کننده دارند. به عبارت دیگر، با توجه به نقش مشخص این منابع در انتشار اخبار و شکل‌دهی باورهای عمومی، همانها می‌توانند جایگاهی تعیین‌کننده در طراحی چالش‌های فرارَوانی جامعه یا مهار آنها، و بنابراین در بناساختن سطح «سلامت روان» مردم داشته باشند؛ همان شاخصی که در تعیین قابلیت‌های فردی، کیفیت زندگی، سلامت کلی جسمانی و حتی طول عمر افراد جامعه شاخص است.

منابع

۱- Keller A, Litzelman K, Wisk LE, Maddox T, Cheng ER, Creswell PD, Witt WP. Does the perception that stress affects health matter? The association with health and mortality. Health Psychol. 2012;31(5):677-84.

۲- Poulin MJ, Brown SL, Dillard AJ, Smith DM. Giving to others and the association between stress and mortality. Am J Public Health. 2013;103(9):1649-55.

۳- Poulin MJ. Volunteering predicts health among those who value others: two national studies. Health Psychol. 2014;33(2):120-9.


Territory
اثری از ونسان ون گوگ

قلمرو اثرگذاری روان

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۱/۲۹)

[برگرفته از روزنامه شهروند]

در جراید و رسانه‌ها در باب انواع بیماری‌ها و اختلالات روان و نیز در زمینه لزوم پیشگیری از آنها و چگونگی اجرای آن سخن بسیار رفته است. همچنین با توجه به شیوع زیاد این بیماری‌ها و اثر آن بر جنبه‌های مختلف زندگی فرد مبتلا و خانواده او، به کرات در مورد لزوم شناسایی و درمان حتی موارد به ظاهر خفیف آنها هشدار داده شده است. با این همه، در نوشتار پیش رو نگاهی گسترده‌تر به موضوع «روان» مطرح می‌شود و تلاش می‌گردد تا قلمرو اثرگذاری آن با بیان نمونه‌هایی روشن‌تر شود.

عملکرد روزمره ما تحت هدایت و نظارت مستمر و ماحصل فعالیت‌های مغزی است و عملکرد روان ما که خود بخشی از کارکرد مغز است سهم عمده‌ای در این هدایت و نظارت دارد. البته بدیهی است که رویدادهای محیطی خوشایند و ناخوشایند و عوامل اجتماعی بر فعالیت مغز انسان اثرگذارند و برونداد آن را به شکل چشمگیری تغییر می‌دهند. اما کارکرد و قلمرو روان در این جایگاه مافوق و تعیین‌کننده چیست؟

برخی از کارکردهای روان شامل تعیین روحیه و انگیزه است. اینها از عواملی است که در هر لحظه تعیین کننده توان فرد در اجرای وظایف، برنامه‌‌ریزی، رسیدگی به امور روزمره و در نهایت برداشت او از سطح و کیفیت زندگی و حتی دیدگاه‌های او در نگاه به جهان هستی است. از کارکردهای دیگر روان می‌توان به تعیین سطح خودباروی و اعتماد به نفس اشاره کرد. افرادی که توان خود را در سطحی بالا ارزیابی می‌کنند، برنامه‌‌ای جدی برای پیشرفت دارند و به تناسب، تلاش خود را در این جهت متمرکز می‌کنند، در واقع از کارکرد مناسب روان خود سود برده‌اند. در این بخش، نقش برجسته برخی از برداشت‌ها و باورهای فرد در تعیین مسیر زندگی او عیان می‌شود و به همین ترتیب می‌توان در مورد نقش سایر برداشت‌ها و باورها در جزیی‌ترین امور زندگی اندیشید. هرچند در برخی از بیماری‌های روانی شیوه اندیشیدن دستخوش آشفتگی جدی است، در بسیاری از افراد جامعه بدون وجود چنین اختلالی، نگرش‌هایی کلیشه‌ای و برداشت‌هایی مبتنی بر خطاهای منطقی یا بدون لحاظ شواهد آشکار متناقض، بر تفکر و رفتار روزمره آنها سایه دارد و تعیین‌کننده نگاه و عملکرد آنها در زندگی است. به طور نمونه، برخی از والدین هرگونه سرپیچی کودک خود را غیرقابل اغماض می‌دانند و ابراز واکنشی تند در قبال آن را رفتار یک والد وظیفه‌شناس می‌شمارند؛ یا برخی از افراد، پذیرش پی در پی خواسته همسر را نشان از سادگی، کاهلی و حقارت خود می‌پندارند و واکنش خود در این تعامل را نه بر پایه مستندات و حقایق، که بر اساس باورهای ثابت فردی یا قومی سامان می‌دهند. مثال‌های بی‌شماری در تبیین ارتباط نگرش و رفتار قابل ارائه است که از آن میان می‌توان به برخی از نگرش‌ها یا واکنش‌های کلیشه‌ای که می‌تواند ناکارآمد باشد اشاره کرد: نگاه منفی یا احساس انفعال در برابر صاحبان قدرت یا ثروت، باور داشتن به وجود همیشگی پشت پرده‌ای مهم‌تر از اخبار رسمی، تفاوت قایل نشدن میان مخالفت با یک ایده و مخالفت با فرد صاحب آن ایده؛ ضروری دانستن واکنش فوری و تند به فردی که به ناحق به رفتارمان اعتراض می‌کند؛ لازم دانستن گرفتن تمام آنچه حق خود می‌دانیم به هر قیمتی؛ موجه بودن قانون‌گریزی به هنگام قانون‌گریزی برخی از دیگران؛ و برچسب زدن به افراد و گروه‌های مختلف در جهت قضاوت یک‌دست در مورد همه آنها. بر این مبنا، بسیاری از واکنش‌های فردی و گروهی بر پایه وضعیت روان افراد – که خود اغلب چندوجهی است – قابل تبیین می‌شود و کارکرد «روان» به عنوان بخشی از فعالیت «مغز» هادی رفتارها می‌گردد. بسیاری از اهمال‌کاری‌‌ها، مسؤولیت‌گریزی‌ها، قانون‌گریزی‌ها، زیر پا گذاشتن حقوق دیگران، و حتی سوء رفتارهای خانگی و غیرخانگی، قتل‌ها، تجاوزها و رفتارهای تنبیهی بسیار خشن چون اسیدپاشی در افرادی بدون اختلال مشخص روانی و بلکه در پس کارکرد ویژه‌ای از روان که نگرش‌ها و رفتارهای بخشی از افراد جامعه را متفاوت از دیگران می‌سازد شکل می‌گیرد.

جدا از بروندادهای غیرمعمول و نابهنجار روان که گفته شد، برخی از باورها و نگرش‌ها نیز ممکن است با وجود فقدان مابه‌ازای کافی پیرامونی و حتی با رؤیت شواهدی در بطلان آنها، به شکلی مستحکم و حتی رایج در میان بسیاری از افراد هنجار به حیات خود ادامه دهد. به بیانی دیگر، خطاهای رایجی در نتیجه‌گیری و منطق تفکر روی می‌دهد که به شکل نسبتاً ثابتی در افراد تکرار می‌گردد. اعتماد نکردن مطلق به رؤسا و منابع قدرت و گرفتن اطلاعات از منابع غیرمعتبر سینه به سینه (مثلاً اخیراً از منابع وایبری)، تعمیم فجایعی که خبر آنها از طریق صفحات حوادث روزنامه‌ها یا اخبار سایر رسانه‌ها منتشر می‌شود به زندگی روزمره مردم و در نتیجه خطرناک‌تر دانستن گذران امروزه زندگی، وحشت از آمار خودکشی، طلاق و تصادفات که در مقیاسی ملی یا جهانی اعلام می‌شود و سپس نتیجه‌گیری شخصی مبنی بر زیاد بودن این ارقام و بحرانی دانستن وضعیت زندگی، و بالاخره، تداوم حس کودکانه «زندگی در مدینه فاضله» در طول حیات و حیرت از رویدادهای تلخ آن، همه نمونه‌هایی است از خطاهای مذکور یا به اصطلاح «خطاهای شناختی».

به حوزه دیگری از قلمرو روان نیز اشاره‌ای می‌شود. قدرت تمرکز و حضور ذهن، ظرفیت حافظه، دقت و تیزبینی، توان برنامه‌ریزی، فصاحت کلام، توان انتقال مفاهیم، روابط اجتماعی، قدرت مذاکره و اقناع دیگران، توان «نه» گفتن، توانایی کنترل و ابراز احساسات، و بسیاری موارد دیگر از شاخص‌هایی است که اثر فردویژه روان را در هر یک از ابناء بشر به نمایش می‌گذارد؛ هرچند برخی از این شاخص‌ها تنها مختص کارکرد روان نیست.

به طور خلاصه، «روان» به عنوان کارکرد مهمی از مغز، بر جنبه‌های بسیار متنوعی از زندگی آدمی تأثیرگذار است. در مبحث بیماری‌های روان، آشفتگی‌های مرتبط با این حوزه و پیشگیری و درمان آنها مطرح می‌شود. با این حال، «روان» تعیین‌کننده بسیاری از رویکردها و کیفیت‌های زندگی است و در تک‌تک واکنش‌های انسان مؤثر است. در واقع، اهمیت موضوع روان در زندگی منحصر به جامعه بیماران و حتی محاط بر موضوع پیشگیری و سلامتی نیست.


Grigoriev Village
اثری از بوریس گریگوریف (۱۹۳۹-۱۸۸۶)

صدای بی‌طنین قربانیان تجاوز

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۱/۲۳)

[یادداشتی از هفته‌نامه سلامت]

بیشتر مردم سانحه یا حادثه‌ای دلخراش یا سهمگین را از سر گذرانیده‌اند و در این مواجهه با چگونگی سیر رویدادها و تبعات آن آشنا شده‌اند. با این حال، گاه این سانحه به قدری جان‌کاه است که طاقت فرد را جا گذاشته و اثری عمیق بر روان او می‌گذارد. تجاوز جنسی یکی از این سوانح سهمگین است که با تخریب اعتماد به نفس قربانی و حس کنترل او بر بدن خود، خاطره‌ای مهیب را بر ذهن حک می‌کند و کارکرد فرد را در جنبه‌های گوناگون زندگی متأثر می‌سازد. فرد قربانی، احساس استقلال جسمانی‌اش را که همواره بدیهی می‌پنداشته، از دست رفته می‌بیند و تجاوز دیگران به حریم بدنش را که امری بی‌تردید ممنوع می‌دانسته از این پس ممکن می‌یابد. به این شکل، باورهای یقینی او که مایه اطمینان خاطرش بودند دستخوش تردید می‌گردد و آرامش معمولش را به اضطراب و تنش بدل می‌کند. در این شرایط، مواجهه با فرد متجاوز، عامل رجعت خاطرات رویداد فاجعه‌بار خواهد بود و در خواب و بیداری چنین خاطراتی او را رها نخواهد کرد.

واقعیت آن است که تبعات روانی رویارویی با سوانحی چون تصادفات شدید، سیل، زلزله، بمباران، و تجاوز جنسی ممکن است به درازا نکشد، ولی در بسیاری از موارد با مزمن شدن این تبعات، اختلالی شکل می‌گیرد که بدون مداخله درمانی توان‌فرسا خواهد بود و فرد ممکن است هرگز به کارکرد پیشین خود بازنگردد. بنابراین پیش از بروز اختلال، مداخله پیشگیرانه ضروری است و البته بدون شناسایی به موقع رویداد و آگاهی از چگونگی مداخله صحیح، پیشگیری صورت نخواهد گرفت.

هرچند ناتوانی فرد قربانی از رویارویی با بازخوانی خاطره حادثه مانع عمده شناسایی آن و آغاز مداخله است، یکی از موانع مهم مداخله به موقع، هراس فرد قربانی از افشای ماجراست. این هراس ممکن است دلایلی متفاوت داشته باشد. شرم حاصل از ماهیت ماجرا و دشواری توضیح آن یکی از اینهاست. ترس از فرد متجاوز که در بسیاری از موارد از آشنایان یا نزدیکان است نیز می‌تواند مانع افشاگری شود. در واقع، فرد قربانی ممکن است نه تنها از خود عامل تجاوز هراسان باشد، بلکه در شرایطی که فرد متجاوز از بستگان نزدیک است، پیش‌بینی آشفتگی جدی در روابط میان اعضای فامیل پس از آشکار شدن رویداد، از افشاگری جلوگیری می‌کند. مانع دیگر شناسایی به موقع حادثه، نگرش برخی از افراد جامعه نسبت به گزارش چنین حادثه‌ای است. به عنوان نمونه، حتی در بررسی واکنش افراد پرسنل ارگان‌های ارائه‌دهنده خدمات بهداشتی، دیده شده که ممکن است ادعای فرد قربانی را باور نکنند. از سوی دیگر، بسیاری از افراد، خودِ قربانی تجاوز را به نوعی مسؤول بروز رویداد می‌دانند و به جای همدلی و حمایت از او، شدت تنش را در او می‌افزایند و شرایط دسترسی به احقاق حق و نیز شروع مداخله درمانی را از میان می‌برند. به بیان دیگر، ممکن است نزدیک‌ترین افراد فرد قربانی، او را متهم به رفتارهایی اغواگرایانه و مهیا کردن شرایطی برای رخ‌داد تجاوز کنند و در جایگاه متهم ردیف اول بنشانند. حتی گاه خود قربانی تجاوز نیز چنین نظری پیدا می‌کند یا در مورد صداقت خود دچار تردید می‌شود. به عبارتی، پس از این حادثه و بروز نشانه‌های اضطرابی، از دست رفتن اعتماد به نفس و هجوم تکرارهای عذاب‌آور صحنه فاجعه، ممکن است بازخوانی بیمارگونه ماجرا تفسیر جدیدی از آن را در ذهن قربانی بنشاند و قربانی، خود به محکومیت خود حکم کند. به این ترتیب، او دوباره قربانی می‌شود و در این نوبت، نه قربانی تجاوز متجاوز، بلکه قربانی باورها و نگرش‌های مسلط فرهنگی پیرامون می‌شود؛ پیرامونی که خود نیز بخشی از آن است.

روشن است که برای یاری کارآمد این موارد، اصلاح نگرش‌های ناکارآمد امری حیاتی است و در این مسیر «آموزش» را باید اساس پیشگیری از این اختلال (اختلال استرس پس از سانحه یا PTSD) دانست. آموزش باید در زمینه‌های مختلفی همگانی شود و در این راستا آموزش این مفاهیم به عنوان نمونه، کمک کننده است: ۱) رویداد مذکور، حادثه‌ای خیلی بعید نیست و باید در مورد آن گوش به زنگ بود. ۲) باید دانست که افشای ماجرا امری بی‌نهایت دشوار برای قربانی آن است و در صورت شنیدن چنین داستانی، عواقب جدی نگرفتن آن بسیار ناگوار است. ۳) این حادثه در موارد زیادی، از سوی افراد نزدیک، آشنا یا فامیل صورت می‌گیرد و اعتماد بی‌حد و مرز به چهره‌های آشنا و به ظاهر موجه ممکن است خطر بروز آن را افزایش دهد. ۴) فرد قربانی بیش از همه به اعتماد افراد خانواده، احترام و همدلی آنها و محیطی کاملاً حمایت‌گر و امن نیاز دارد. او باید بتواند بدون هراس از عواقب افشای راز خود، آنها را در جریان بگذارد تا به این ترتیب زمینه آغاز مداخله درمانی توسط افراد حرفه‌ای مهیا شود. ابراز موضوع نباید به شکل‌گیری «انگی» برای فرد قربانی یا خانواده او بیانجامد و البته رسیدن به چنین «نبایدی»، نیازمند تغییراتی در نگرش‌های اجتماعی و فرهنگی است که شخصیت‌های فرهنگی، نهادهای اجتماعی و رسانه‌های همگانی در اصلاح آن مؤثرند. بنابراین باید یادآور شد که به جز فرد قربانی، خانواده او نیز به حمایت و احترام نیاز دارد و هرگونه مداخله‌ای باید چنین جزیی را نیز دربرگیرد.


Paul_Cézanne_169
اثری از «Paul Cézanne»

آیا مواد غذایی در درمان افسردگی دوقطبی مفید است؟

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۱/۱۴)

به طور سنتی، بیماران اغلب از پزشک خود می‌پرسند که چه غذایی برای آنها خوب یا بد است. چنین پرسشی در مواردی خاص از قبیل دیابت قندی و ازدیاد فشار خون یا چربی خون پاسخ مشخص و متناسبی دارد و در بسیاری از موارد نیز پاسخی ندارد و رژیم غذایی ویژه‌ای بر پایه دانسته‌های موجود ارجح نیست. البته گاه اطلاعات اندک و نامطمئنی وجود دارد که بیشتر به عنوان فرضیه مطرح است و هنوز قابلیت توصیه به عموم مردم را نیافته است. با این حال در جستجوی اینترنتی پاسخ به پرسش‌هایمان ممکن است از سوی برخی از وب‌سایت‌ها توصیه‌هایی غذایی ببینیم که در واقع بر پایه یافته‌های محکم علمی نیست. چگونه می‌توان به درستی این اطلاعات پی برد؟

بدیهی است که مطمئن‌ترین اطلاعات علمی را می‌توان با جستجو، مطالعه و استنتاج از لابه‌لای جدیدترین متون علمی دست اول به دست آورد؛ ولی این روشی است که عموماً از کارشناسان و متخصصان امر برمی‌آید و به‌کارگیری آن بسیار زمان‌بر و حتی در مواردی برای کاربر عادی گمراه‌کننده است. بنابراین راه عملی‌تر بهره‌گیری از پزشک معالجی است که به دانش روز مسلط و به اصول حرفه‌ای کار خود پایبند است.

اما چرا فقط پزشک معالج؟ می‌دانیم که روانپزشکان ممکن است مانند سایر پزشکان در حین درمان بیمار، از یاری کارشناسان و متخصصان رشته‌های دیگری بهره گیرند. متخصصان مغز و اعصاب (نورولوژیست‌ها) و سایر رشته‌های پزشکی، روانشناسان، کاردرمانگران، مددکاران اجتماعی، روانپرستاران و نیز کارشناسان و متخصصان تغذیه از آن جمله‌اند. روانپزشک ممکن است از نظر مشورتی این کارشناسان استفاده کند ولی در نهایت او به عنوان پزشک معالج بیمار است که با جمع‌بندی اطلاعاتی که گردآورده و نتیجه معایناتش تصمیم تشخیصی و درمانی را خواهد گرفت. به عنوان نمونه، در مورد توصیه‌های غذایی که موضوع این بحث است، ممکن است پیشنهاداتی توسط کارشناس تغذیه برای کاهش وزن به بیمار داده شود، ولی این پیشنهادها با توجه به بیماری زمینه‌ای روانپزشکی موجود لازم است از نظر لزوم و چگونگی اجرا به تأیید پزشک معالج برسد. و مهم‌تر از آن در مورد آن دسته از توصیه‌های درمانی است که ممکن است توسط کارشناس تغذیه ارائه شود. روانپزشک قاعدتاً از یافته‌های علمی مرتبط با اثربخشی مواد غذایی آگاه است و در صورتی که بداند مواد غذایی طبیعی همان کارکرد داروهای مورد نظرش را بدون عوارض جانبی آنها دارد، بدیهی است که تجویز مواد غذایی را ترجیح خواهد داد. با این حال باید اذعان کرد که اطلاعاتی که روی تعدادی از وب‌سایتهای فارسی در مورد درمان‌های غذایی اختلالات روانپزشکی آمده، حاوی نوعی بزرگنمایی در مورد اثربخشی نوع تغذیه در درمان این اختلالات و مطالبی غیرعلمی است و ممکن است با ایجاد انتظار کاذب از اثربخشی مواد غذایی در درمان، درمان اصلی این اختلالات را به تعویق اندازد و تبعات ابتلا به بیماری را افزون کند.

شاید در اینجا لازم باشد توضیحی در مورد استدلال متداول برخی از منابع شبه‌علمی برای اثربخش خواندن یک ویتامین یا عنصر در درمان افسردگی یا اضطراب داده شود. این استدلال متداول چنین است: «ویتامین یا عنصر X دارای چنین مکانیسم اثری است و به این دلیل باید در افسردگی و اضطراب مؤثر باشد»! در این برهان، داشتن مکانیسم اثری که احتمالاً در بروز افسردگی و اضطراب دخیل است، دلیل اثربخشی دانسته می‌شود. این در حالی است که افسردگی و اضطراب دارای مکانیسم بروز تک‌عاملی یا مشخصی در همه افراد نیست و تنها برهان قابل پذیرش در مورد اثربخش بودن یک ویتامین، عنصر و یا هر دارویی، ارزیابی این اثر با مطالعه بر روی نمونه‌های انسانی و با روشی علمی و قابل قبول است. به پژوهش‌هایی از این دست «کارآزمایی بالینی» گفته می‌شود و بدون دسترسی به نتایج کارآزمایی‌های بالینی با ویژگی‌های مورد پذیرش اهل فن، نمی‌توان در ارتباط با مؤثر بودن یا نبودن یک دارو اظهار نظر کرد.

lithium-
نمک لیتیوم

البته اطلاعاتی از نوع مذکور در مورد اثربخشی برخی از مکمل‌های غذایی که به شکل دارو تهیه  شده‌اند در موارد خاصی وجود دارد، که در واقع به معنای مؤثر بودن برخی از مواد موجود در غذاست که با مقدار زیادی در یک قرص یا کپسول فراوری شده است. بدیهی است که این فراورده‌های با منشأ طبیعی هم ممکن است عوارض جانبی یا تداخلات دارویی خود را داشته باشد.

بر پایه اطلاعات کنونی، رژیم غذایی خاصی برای درمان اختلال دوقطبی وجود ندارد. با این حال در مورد «مصرف کمکی» امگا۳ برای درمان افسردگی دوقطبی شواهدی هرچند متناقض موجود است؛ البته میزان مصرف این مکمل در درمان افسردگی باید در حد مورد قبول برای درمان باشد و نه صرفاً مصرف روزانه هر نوعی از کپسول امگا۳. به هر حال، شواهد اثربخشی سایر مواد مغذی و عناصر در درمان افسردگی دوقطبی [از قبیل ویتامین C، اسید فولیک، اِن- استیل سیستئین (N-acetylcysteine)، اینوزیتول (inositol)، سیتی‌کولین (citicholine) و سیتیدین (cytidine)]، کمتر از شواهد موجود برای امگا۳ است. به این ترتیب، شواهد علمی کنونی از تجویز روتین هیچیک از مواد مغذی نام‌برده در درمان افسردگی دوقطبی حمایت نمی‌کند؛ هرچند «لیتیوم» را که خود یکی از عناصر طبیعی است، باید تنها عنصر مورد تأیید و البته استاندارد طلایی در درمان اختلال دوقطبی دانست.

لازم به یادآوری است که با در نظر گرفتن فراوانی چاقی در افراد دچار اختلال دوقطبی و عارضه افزایش وزن که با مصرف برخی از داروهای درمان کننده این اختلال بروز می‌کند، توجه به کنترل وزن و میزان قند و چربی خون اهمیتی بسیار دارد. از این نظر، رژیم غذایی متناسب با این اهداف در کنار فعالیت کافی جسمانی و ورزش منظم کمک‌کننده است و کارشناس تغذیه می‌تواند کمک شایانی در رسیدن به این هدف نماید.

در مجموع، برای مطمئن شدن از اثربخشی عناصر و مواد غذایی مطرح در درمان افسردگی دوقطبی هنوز نیاز به مطالعات بیشتری وجود دارد.

منابعی برای مطالعه بیشتر

Rakofsky JJ, Dunlop BW. Review of nutritional supplements for the treatment of bipolar depression. Depress Anxiety. 2014;31(5):379-90.

Sarris J, Lake J, Hoenders R. Bipolar disorder and complementary medicine: current evidence, safety issues, and clinical considerations. J Altern Complement Med. 2011 Oct;17(10):881-90.

Sylvia LG, Peters AT, Deckersbach T, Nierenberg AA. Nutrient-based therapies for bipolar disorder: a systematic review. Psychother Psychosom. 2013;82(1):10-9.


Honoré Daumier
اثری از «Honoré Daumier»

کنترل خشم: اهمیت تشخیص پیش از مداخله

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۱۱/۱۸)

[برگرفته از روزنامه شهروند]

«خشم» واژه‌ای برای توصیف حس قوی رنجش و خصومت، و «تحریک‌پذیری» واژه‌ای برای نشان‌دادن ناتوانی یک فرد در کنترل خشم یا تحمل ناکامی و واکنش مفرط اوست. در این جا منظور از این واژه‌ها، نشانه‌هایی احساسی یا رفتاری است که مایه ناراحتی فرد و یا دیگران می‌شود. چنین احساسی ممکن است بیرونی نشود و به تنشی درونی محدود باشد یا به رفتارهایی علیه پیرامون بینجامد. در این نوشتار نخست به علت‌های بروز خشم اشاره می‌شود، آنگاه بر پیچیدگی تشخیص عوامل مؤثر در بروز آن تأکید می‌گردد و سپس از سطحی‌نگری در کنترل آن در جامعه پرهیز داده می‌شود.

خشم نشانه چه چیزی است؟ الف- ممکن است «نشانه بیماری خاصی نباشد» و در افراد سالم هم دیده می‌شود. در واقع، خشم نوعی از واکنش احساسی یا هیجانی طبیعی فرد در رویارویی با برخی محرک‌هاست و به خودی خود بیمارگونه تلقی نمی‌شود. با این حال، هنگامی که خارج از کنترل، مکرر و آسیب‌زا برای خود یا در رابطه با دیگران و به بیان دیگر، عامل اختلال کارکرد اجتماعی، خانوادگی، تحصیلی یا شغلی و یا عامل رنجش مستمر باشد، نابهنجار و نیازمند بررسی تشخیصی است.

ب- ممکن است «حالتی گذرا» باشد که در واکنش به یک تنش روی می‌دهد. چنین خشمی در صورت رفع تنش عامل، اغلب به تدریج و در مدتی کوتاه رنگ می‌بازد و فرد به آرامش پیشین بازمی‌گردد. با این حال، ممکن است در همین دوره نیازمند یاری باشد.

پ- ممکن است باز هم واکنشی به عوامل محیطی چون استرس‌های کوچک و بزرگ روزمره، ترافیک‌ و کار طاقت‌‍‌فرسا باشد، ولی در عین حال گذرا نباشد و خشمی مستمر دیده شود. آموزش مهارت‌های کنترل خشم و اضطراب می‌تواند مفید باشد و در صورت عدم اثربخشی اقدامات بیشتری لازم است.

ت- ممکن است یک «ویژگی شخصیتی» به معنای خصوصیتی که فرد از دوران نوجوانی پیدا کرده و در طول زندگی به آن شناخته می‌شود باشد. «همه می‌گویند آدمی عصبانی است»، «تحمل انتقاد و مخالفت ندارد»، «زود از کوره در می‌رود» و مواردی دیگر از جمله نمونه‌های آن است. در واقع او در اغلب موقعیت‌ها چنین است و همواره چنین بوده. تغییر این ویژگی‌ها دشوار و اغلب نیازمند پروتکل درمانی درازمدت است.

ث- ممکن است علت مشخصی چون «مصرف مواد» یا ابتلا به یک «بیماری غیر روانپزشکی» داشته باشد که در صورت امکانِ رفع علت زمینه‌ای، قابل برطرف شدن است. بیماری‌های درگیرکننده سیستم‌های مختلف بدن از قبیل تغییرات هورمونی و اختلالات مغزی می‌تواند چنین تظاهر کند. با این وجود، رفع علت زمینه‌ای در بسیاری از موارد ساده نیست و کنترل نشانه‌های تحریک‌پذیری بر پایه تشخیص سندرم مربوطه لازم می‌شود. همچنین، شدت علایم رفتاری گاه در حدی است که درمان اختصاصی آن در کنار اداره کردن علت زمینه‌ای ضروری است.

ج- ممکن است نتیجه ابتلا به یک اختلال اضطرابی، اختلال وسواس (OCD)، اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) یا یک اختلال خلقی مانند انواع افسردگی یا شیدایی (mania) و نیمه‌شیدایی (hypomania)، و حتی اختلال خواب باشد، یا در زمینه روان‌‌پریشی (psychosis) یا سایر اختلالات روانپزشکی رخ دهد. در افراد مبتلا، خشم کنونی ممکن است ردپا یا باقیمانده‌ای از علایم شدیدتر پیشین باشد و هم‌اکنون کل نشانه‌های بیماری عیان نشود. برطرف شدن چنین خشمی در ارتباط نزدیک با درمان بیماری عامل آن است و عموماً تنها با آموزش روش‌های کنترل خشم نتیجه زیادی عاید فرد نمی‌شود.

چ- ممکن است به علت بقایای بیش‌فعالی دوران کودکی و تداوم آن تا بزرگسالی باشد. در این صورت فرد رفتارهایی به اصطلاح تکانشی دارد و واکنش‌هایی ناگهانی و بدون اندیشه قبلی گاه و بی‌گاه بروز می‌دهد. کنترل این رفتارها بستگی به رسیدگی مناسب به «اختلال بیش‌فعالی- نقص توجه بزرگسالی» دارد.

به این ترتیب، فهرست بلندی از علت‌های بروز خشم یا تحریک‌پذیری در دست است و بر این اساس، راهکار مدیریت آن در هر مورد متفاوت. تعیین کننده راه حل درست مدیریت خشم، «تشخیص» است و بدون تشخیص درست، ارائه راهکارهای سطحی و یکدست برای همه موارد می‌تواند عواقب ناخوشایندی داشته باشد. به عبارت دیگر، تأخیر در شناسایی مشکل زیربنایی و عدم رسیدگی یا درمان آن و صرفاً ارائه یک مشاوره فردی یا خانوادگی و آموزش راهکارهایی رفتاری برای کنترل خشم،  به شکل بالقوه تبعاتی از این قبیل خواهد داشت: الف- دست‌کم گرفتن اهمیت موضوع و عدم پیگیری مناسب؛ ب- از دست دادن زمان برای درمان سریع و مزمن شدن مشکل زیربنایی؛ پ- ناامید شدن فرد و خانواده او از بهبودی- چرا که شاید می‌پنداشتند فرد مشاوره دهنده احاطه کافی در تشخیص داشته است و عدم اثربخشی راهکارهای او به معنای بی‌علاج بودن است. این ناامیدی می‌تواند گسترش احساس ناکارآمدی سیستم‌های حرفه‌ای مرتبط با سلامت روان را در میان مردم در پی داشته باشد. در اینجا سخن از اهمیت تشخیص پیش از مداخله است و لزوم جدی گرفتن ارزیابی‌های تخصصی وضعیت روان افراد مراجعه‌کننده. برای تبیین بیشتر این موضوع، به آمار اخیر وطنی مبنی بر شیوع یک‌ساله نزدیک به ۲۴ درصدی اختلالات روانپزشکی که بیش از نیمی از آن را افسردگی تشکیل می‌دهد اشاره می‌شود. این میزان شیوع مربوط به جمعیت عمومی است و بدیهی است که در میان افراد مراجع به کلینیک‌های مشاوره – از قبیل کلینیکی که با عنوان «کنترل خشم» وعده راه‌اندازی آن داده شده – فراوانی بسیار بالاتری خواهد داشت. به زبانی دیگر، در بسیاری از افرادی که خود را دچار یک بیماری روانپزشکی نمی‌دانند یا چنین مشکلی در آنها شناسایی نشده، سابقه‌ای از اختلال روانپزشکی وجود دارد و همان زمینه، عامل بروز خشم‌ها و خشونت‌های گاه و بی‌گاه آنهاست؛ این افراد ممکن است در زمان مراجعه برای رفع مشکلات خانوادگی، علامت حاد مرتبط با روان نداشته باشند. در واقع به این ترتیب، بسیاری از افراد مراجع نه نیازمند پیشگیری از ابتلا، بلکه محتاج درمان هستند. ارائه توصیه متناسب، بدون ارزیابی دقیق و تخصصی پیشینه فرد ممکن نخواهد بود و استقرار یک سیستم قوی بیماریابی یا غربالگری در چنین مراکزی ضروری است. در واقع بدون چنین سیستمی، مراکزی از این قبیل ممکن است با ساده‌سازی غیرعلمی اختلالات و روش مقابله با آنها قابلیت زیان‌رسانی پیدا کنند. تقلیل مشکلات روانپزشکی جامعه به «خشم» و برجسته‌سازی «معلول» به جای «علت»، یا «نشانه» به جای «بیماری»، راهکاری منطقی در کاستن از بار گران مشکلات روان در جامعه نیست. البته خدمات ارتقای سلامت روان جامعه بی‌تردید دارای اهمیت و جایگاه والایی است که در مرحله «پیشگیری اولیه» با روش‌هایی از قبیل آموزش مهارت‌های زندگی یا کنترل خشم به جلوگیری از بروز بیماری‌ها در افراد سالم و ارتقای سطح سلامت روان آنها اقدام می‌کند و البته آن موضوع دیگری است.


Kandinsky
اثری از واسیلی کاندینسکی

سلامت روان: ندایی برای تغییر نگرش

دکتر امیر شعبانی  (۱۳۹۳/۱۰/۲۳)

[برگرفته از روزنامه شهروند]

واژه «روان» در این یادداشت متفاوت از «روح» است. در اینجا سخن از کارکردی از مغز است که قابل اندازه‌گیری، فرضیه‌سازی و پژوهش تجربی است. روان بخشی از موجودیت بشر است که ماحصل فعالیت مغز اوست و البته تحت تأثیر عوامل ژنتیکی، بیولوژی سایر بخش‌های بدن، و عوامل محیطی از قبیل استرس‌های ریز و درشت و سایر رویدادهای پیرامون است. از کارکردهای «روان» یک فرد می‌توان به احساسات، باورها، نگرش‌ها، تفکر و رفتار او اشاره کرد. به این معنا، همان‌گونه که کبد، کلیه‌ها، ریه‌ها و سایر ارگان‌های بدن کارکردی دارند، بخشی از کارکرد مغز به حوزه روان مرتبط است و بنابراین «روان» بخشی از جسم است و تقسیم حوزه کارکرد انسان به «جسمی» و «روانی»، یک طبقه‌بندی تصنعی و عرفی و برای سهولت در گفتگو به حساب می‌آید. روانپزشک نیز پزشک متخصص در امر روان است و روان را در ارتباط با سایر حوزه‌های جسم بیمار می‌آزماید. او روان را موضوعی ماورایی نمی‌بیند و غیرجسمانی نمی‌داند. همین غیرجسمانی دانستن «روان» از جانب گروهی از مردم، سهمی به سزا در انکار مشکلات یا علایم روانی دارد و اغلب افراد از برچسب مشکل روانی بر خود یا نزدیکانشان هراسان می‌شوند و با چنین برچسبی خود را «متفاوت» از مردم می‌یابند.

مشکل دیگر واژه «روان»، مرسوم بودن اطلاق آن بر شدیدترین بیماری‌های آن است؛ به طوری که اولین ذهنیت از بیماری روان، فردی است ژنده‌پوش و آلوده که در گوشه‌ای از خیابان به کاری عبث مشغول است و با خود سخن می‌گوید. با این حال، گستره بیماری‌های روان فراخ است. اضطراب امتحان، کم‌خوابی مزمن، پرخوری، تردید مکرر در تعداد رکعت‌های به جاآورده نماز، وابستگی به سیگار، خشمگینی مکرر، بی‌اختیاری ادرار و اختلالات جنسی نمونه‌هایی از اختلالاتی است که توسط روانپزشک مورد بررسی و درمان قرار می‌گیرد. در واقع، بیماری روانی یک فرد ممکن است از دید همه یا بسیاری از افرادی که با او سروکار دارند پنهان باشد یا شدت آن در یک رویارویی عادی اجتماعی قابل تشخیص نباشد. به هر حال همه این موارد، بیماری یا اختلال تلقی می‌شود و نیازمند درمان است. با این وجود، مفهوم سلامت روان فراتر از اینهاست.

امروزه مفهوم سلامت محدود به نداشتن بیماری و معلولیت نیست و رفاه کامل جسمی، روانی و اجتماعی را معادل سلامت بودن می‌دانند. به همین مفهوم، داشتن سلامت روان تنها با نداشتن بیماری روان به دست نمی‌آید و بشر به دنبال چیزی ورای آن است؛ به دنبال کیفیت بالای زندگی و رسیدن به حس خوشبختی. به این ترتیب، هنگام اشاره به سلامت روان، لزوماً بیماری‌های شدید یا خفیف روانپزشکی را مد نظر نداریم، بلکه ممکن است مراد مفاهیمی چون نامطلوب بودن رضایتمندی شغلی، ناخشنودی اجتماعی، افت سطح کیفی زندگی، و بالا بودن تنش‌های محیطی باشد؛ عواملی که ضرورتاً معادل وجود یک بیماری نیستند، بلکه حس خوشبختی را زایل می‌کنند و بشر را از مدینه فاضله خود می‌رانند.

همانگونه که بیان شد، عوامل مذکور نشانه بیماری نیستند اما به دو شکل زیان خود را در زمینه مورد بحث آشکار می‌کنند. از یک سو، کیفیت زندگی را تنزل می‌دهند و ناآسودگی مستمری را دامن می‌زنند. از سوی دیگر عامل خطری برای ابتلای فرد به بیماری روان هستند و احتمال بیمار شدن را می‌افزایند. بنابراین، کاستن از این عوامل خطر به بهبود سطح سلامت روان آحاد جامعه می‌انجامد و در مقوله «پیشگیری از بروز بیماری‌ها» نیز اهمیت می‌یابد.

اصولاً موضوع بهداشت با مقوله پیشگیری گره خورده و آن را در سه سطح می‌بینند؛ ۱) جلوگیری از بروز بیماری، ۲) درمان بیماری و جلوگیری از تبعات آن، و ۳) کاهش ناتوانی‌های حاصل از بیماری و جلوگیری از افت بیشتر کارکرد فرد (بازتوانی یا توانبخشی). شماره ۱ همان است که پیشگیری اولیه نامیده می‌شود و در واقع مداخله برای ارتقای سطح سلامت روان در جهت جلوگیری از ابتلای مردم به بیماری‌های روان است. از آنجا که عوامل بسیاری در این سطح عمل می‌کند و کنترل همه آنها دشوار و در مواردی غیرممکن است، پیشگیری اولیه مسیری بس ناهموار و نیازمند تلاش مستمر خبرگان هر کشور است. مسایل اقتصادی، دشواری اشتغال، بحران‌های اجتماعی، تبعیض میان گروه‌ها، مرسوم شدن بی‌اخلاقی‌ها، سوء تغذیه، پایین بودن سطح آگاهی یا سواد، ناکافی بودن حمایت‌های اجتماعی، سست بودن تعلقات اجتماعی- خانوادگی، و پیش‌بینی ناپذیر بودن آینده، همگی بر سطح سلامت روان افراد اجتماع و در نتیجه آسیب‌پذیری آنها به ابتلا به بیماری‌های روانپزشکی مؤثر است. در این مسیر، در پیش گرفتن گام‌هایی این‌چنین لازم است: برطرف کردن نیازمندی‌های اقتصادی؛ رسیدگی به وضعیت معیشتی، تحصیلی و اشتغال قشر محروم جامعه و افزایش توان آنها در حل مشکلات فردی، خانوادگی و گروهی؛ برقراری آرامش و امنیت در اجتماع؛ ارتقای سیستم غربالگری افراد در معرض خطر؛ تقویت حمایت‌های اجتماعی چون بیمه همگانی؛ دسترسی عادلانه به خدمات پیشگیری روانپزشکی و اجتماعی؛ افزایش آگاهی‌های عمومی؛ آگاه شدن از حقوق فردی و اجتماعی؛ آموزش مهارت‌های زندگی؛ آموزش شیوه‌های فرزندپروری؛ آموزش مهارت اداره‌کردن تنش‌ها؛ بهبود روابط درون خانواده‌ها؛ برقراری مودت و کاستن از کینه‌ورزی‌ها میان گروه‌های اجتماعی؛ رفع تبعیض‌های اقتصادی، اجتماعی و تحصیلی؛ افزایش قابلیت پیش‌بینی وضعیت اقتصادی، اشتغال و تحصیل؛ ارتقای گرایشات اخلاقی در عملکردهای قابل سنجش؛ ارتقای امید و شور اجتماعی؛ ایجاد حس اثربخش بودن و مشارکت داشتن در اجتماع و برنامه‌های آن؛ بی‌نیازکردن مردم از کار مفرط و طاقت‌فرسا؛ رفع تنش‌های قابل پیشگیری روزمره مردم از قبیل مشکلات ترافیک؛ ایجاد شرایط مناسب برای پر کردن اوقات فراغت؛ …

این فهرست طولانی و اجرای آن دشوار و البته ممکن است. رسیدگی به این امور در سطح اول پیشگیری واقع است و به کاهش بروز بیماری‌ها یاری می‌رساند. با وجود صعوبت دستیابی به این شاخص‌ها، نه تنها کارایی بیشتری نسبت به درمان بیماری‌ها دارند، برخلاف انتظار در مجموع هزینه‌ کمتری هم بر دوش دولت‌ها می‌گذارند. با این حال حتی در صورت فعلیت حل همه معضلات فوق و اجرای فهرست مطول مذکور، رفع همه عوامل خطر ابتلا به بیماری‌های روان غیرممکن است و هنوز بروز بیماری و نیاز به درمان باقی خواهد بود؛ چرا که اولاً همه عوامل خطر هنوز شناسایی نشده‌اند و در ثانی، عواملی چون ژنتیک و استعداد بیولوژیک هر فرد هنوز در کنترل قرار ندارد. به هر صورت، سطح دوم پیشگیری که شامل شناسایی موارد بیمار و درمان آنهاست از اهمیت به سزایی برخوردار است. ارتقای سیستم غربالگری شناسایی نیازمندان درمان و شاید مهم‌تر از آن، آگاه کردن عموم مردم از این بیماری‌ها و فهرست بلند مشکلات قابل درمان روانپزشکی و نیز کاستن از انگ درخواست کمک از سیستم بهداشت روان از آن جمله است. درمان بیماری‌های روان جدا از برطرف کردن علایم مشخص بیماری، آشکارا به بهبود کیفیت زندگی فرد و خانواده او کمک می‌کند؛ شانس اشتغال را افزایش می‌دهد، هزینه‌های خانواده را کم و درآمد آن را زیاد می‌کند، روابط میان اعضای خانواده را بهبود می‌بخشد و از فراوانی جدایی‌ها می‌کاهد. به این ترتیب آغاز هرچه زودتر روند درمان، نخست از وخامت مشکل کم می‌کند و در نهایت می‌تواند به بازسازی حس از دست رفته خوشبختی بینجامد.

در همین سطح، جدا از گام‌هایی که در جهت ارتقای سیستم شناسایی و درمان بیماران به ضرورت باید برداشت، تغییر نگرش چه در سطح مردم و چه در میان مسؤولان و متخصصان امری ضروری است. ابتدا مردم؛ با وجود پیشرفت‌های حاصله، هنوز راه درازی است تا گسترش دانش عمومی سلامت روان و پس از آن به عمل رسیدن این دانش در همه اقشار جامعه. تأسف‌بارتر آن است که این جریان‌سازی در میان لایه‌های نیازمندتر و محروم‌تر با کندی بیشتری پیش می‌رود و همان‌ها که باید در اولویت باشند مهجورترند. راه درازی است تا رسیدن به جایی که مراجعه به روانپزشک به تأخیر نیفتد و علاج پس از واقعه نباشد، جایی که مردم داروهای تجویزشده را اعتیادآور ندانند و رسانه‌ها درمان را با کنایه «قرص‌درمانی» نخوانند. جایی که افراد تحت سوء رفتار در خانواده بتوانند به شکلی از حقوق خود دفاع کنند، کودکی کارگر بتواند حق آسایش و تحصیل خود را پیگیری کند، …

نگرشی که تنها رسیدگی به میزان مرگ و میر و نه کارایی آحاد مردم را در اولویت بداند محکوم به شکست است. تعریف داروهای در اولویت نباید بر پایه «حیاتی بودن» که به معنای ضروری برای ادامه زنده بودن است لحاظ شود و بیمه‌ها باید پوشش کافی برای انواع درمان‌های بیماری‌های روان قایل شوند. شاید بتوان گفت تغییر نگرش در جهت گسترش خدمات سطح دوم بهداشت روان (درمان) پیش‌نیاز ایجاد نگرش برای ورود جدی به بسیاری از حوزه‌های پیشگیری اولیه است. به بیان دیگر، هنگامی که آنچه دیدنی و ملموس است (بیماران کنونی) نادیده گرفته می‌شود، چگونه نادیدنی‌ها (بیماران آینده) به حساب آیند. البته بیماری‌های روانپزشکی هم مرگ و میر قابل توجهی دارند که در این میان خودکشی با فراوانی چشمگیرش جلب توجه می‌کند و مواردی از قبیل افسردگی و اضطراب از راه‌هایی چون تنزل سلامتی قلبی-عروقی از عمر فرد می‌کاهند.

اصلاح نگرش حتی در میان پزشکان نیز لازم است. هنوز فراوانی ارجاع بیماران برای مشاوره روانپزشکی از جانب سایر پزشکان ناکافی است. می‌دانیم که شیوع بیماری‌های روانپزشکی در جامعه قابل توجه است، اما این آمار هنگامی چشمگیرتر می‌شود که در میان جمعیت مبتلا به بیماری‌های غیرروانپزشکی ارزیابی شود. به این معنا، احتمال آن که فرد مراجع به یک درمانگاه غیرروانپزشکی یا بستری در یک بخش غیرروانپزشکی، دچار یک بیماری مرتبط با روان باشد به مراتب بیش از شیوع بیماری‌های روان در کل جامعه است. به این ترتیب یک از مکان‌های بسیار مناسب برای غربال افراد نیازمند خدمات بهداشت روان، مطب، درمانگاه و بیمارستان است؛ همان‌جایی که اجرای این دستورالعمل محتاج تغییر نگرش و عملکرد مسؤولان آن است.

و سطح سوم پیشگیری که در ارتباط با کاهش تبعات بیماری و حفظ یا ارتقای کارکرد بیمار است. مراکز توانبخشی در این سطح عمل می‌کنند و گسترش آنها در کنار پوشش حمایتی برای ایجاد قابلیت استفاده اهمیت بسیاری دارد. نمونه مشخصی از این نیاز کم‌اجابت‌شده را در جمعیت جانبازان اعصاب و روان می‌بینیم؛ جایی که بدون این خدمات در دوری از ازکارافتادگی بیشتر و بیشتر می‌افتند. و البته این نیاز تنها محدود به این جمعیت خاص نیست.

رسیدگی به موضوع سلامت روان افراد جامعه، رسیدگی به تمامیت زندگی آنهاست. نزدیک شدن به اهداف سلامت روان پیش‌نیازهایی دارد که از اهم آنها اصلاح نگرش است؛ در مردم، متخصصان و مسؤولان.


اثری از «José Jiménez Aranda»

پیش‌داوری: عامل بقا یا مانع وفاق؟

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۱۰/۱۷)

[برگرفته از روزنامه شهروند]

به کمک «پیش‌داوری» می‌توان با دسته‌بندی افراد و موقعیت‌ها، پیش از رویارویی با آنها یا آگاهی کامل نسبت به آنها فرضیه یا ‏فرضیاتی ساخت. داشتن چنین فرضیه‌ای به ما در کنترل موقعیت مدد می‌رساند و مانع از آشفتگی فکری، هیجانی و رفتاری ‏می‌شود. در زندگی روزمره و هر روزه با موقعیت‌های متفاوتی مواجه می‌شویم که باید در برابر آنها واکنش نشان دهیم در حالی ‏که توان بررسی دقیق و موشکافانه همه این موقعیت‌ها را نداریم و داشتن قضاوتی در مورد آن پیش از تجربه موقعیت، باعث ‏ادامه کم‌تنش‌تر روزمرگی‌ها می‌گردد. این رفتار فرد را در کنار افراد همتا، هم‌رده یا هم‌گروه خود که همگی کم و بیش ‏قضاوت و پیش‌داوری یکسانی در مورد افراد و موقعیت‌های ویژه دارند می‌نشاند و این هم‌رنگ جماعت بودن هر یک از آنها را ‏از چالش‌های درون‌گروهی محافظت می‌کند. از سوی دیگر، افراد در حالت کلی توان محدودی برای ارزیابی موشکافانه همه ‏پدیده‌های روزمره دارند و در صورتی که بخواهند همه آنها را یک به یک و بدون قضاوت ببینند، اختلال در روند معمول و ‏رضایت‌بخش زندگی را در پی خواهد داشت. به این ترتیب، پیش‌داوری باعث کاهش نگرانی‌ها، تنش‌ها و چالش‌های هر روزه ‏است. دراین مفهوم می‌توان پیش‌داوری را عامل بقای فردی دانست که در حال تعامل عادی با هم‌قطاران خود است و از آن در ‏جهت سهولت تحلیل شرایط بهره می‌گیرد. به بیان دیگر، داشتن پیش‌داوری یک توان بیولوژیک، روانی و اجتماعی و عاملی ‏در جهت تعامل ساده‌تر با محیط است و حتی بیماری‌هایی شناسایی شده که در آنها فرد توان پیش‌داوری ندارد. به عبارتی، ‏فرضیه‌سازی برای پیش‌بینی احساسات، تفکر و رفتار دیگران نوعی از کارایی است که در شکل‌دهی به کنش‌ها و واکنش‌های ‏فرد بسیار مؤثر است. از سوی دیگر، این پیش‌داوری‌ها که عموماً در جهت و هماهنگ با افراد هم‌گروه یا همتاست، در راستای ‏نزدیک‌شدن افراد همتا به یکدیگر و گاه عامل اتحاد آنهاست. به بیانی، کنار گذاشتن این پیش‌داوری‌ها ممکن است از جانب ‏سایر اعضای گروه به شنا کردن در خلاف جهت آب تعبیر شود و خود قضاوت یا برچسبی شود بر پیشانی فردی که حاضر شده ‏به رنگ جماعت نزدیک به خود نباشد.‏
مانند هر رفتار کارآمد دیگری که کارآمدی آن در محدوده ویژه‌ای تعریف می‌شود، پیش‌داوری نیز می‌تواند در محدوده‌ای ‏ناکارآمد و مخرب باشد. در واقع، اصطلاح پیش‌داوری در ادبیات مربوطه در معنایی منفی به کار می‌رود و آن را «هرگونه ‏نگرش غیرمستدل که تحت تأثیر منطق قرار نمی‌گیرد» می‌دانند. همان گونه که آمد، فرضیه‌سازی برای پیش‌بینی احساسات، ‏تفکر و رفتار دیگران نوعی از کارایی است؛ اما در حالت مطلوب، این فرضیه‌سازی باید با آزمودن فرضیه پیگیری شود و عمل ‏کردن بر مبنای همان قضاوت اولیه در بسیاری از موارد به نتیجه‌ای نامتناسب منتهی می‌شود. ما بسیاری از رفتارهای روزمره را بر ‏اساس قضاوت اولیه انجام می‌دهیم و در صورتی که از تجربه‌ها بیاموزیم به تدریج قضاوت‌های خود را اصلاح می‌کنیم. با این ‏حال بسیاری از افراد تن به اصلاح قضاوت‌ها نمی‌دهند و همواره بر همان مبنای اولیه عمل می‌کنند. به عبارت دیگر، فرضیه‌های ‏خود را نیازمند آزمودن نمی‌دانند و حتی در مواجهه با شواهد ناهم‌خوان با پیش‌داوری خود بر همان مسیر گام می‌زنند. چنین ‏منش و روشی با برچسب‌زدن به افراد و موقعیت‌ها، روابط اجتماعی این افراد را به افراد و موقعیت‌های شبیه خود محدود ‏می‌کند و مانع از آگاهی‌شان از سایر مردم و موقعیت‌های دیگر می‌گردد. در چنین شرایطی، گرایش به این وجود دارد که ‏گروهی از افراد جامعه همگی به یک چشم نگاه شوند و مثلاً سوء رفتار برخی از آنها به راحتی به همه افراد مشابه تعمیم داده ‏شود. نگرش منفی بسیاری از مردان نسبت به کارایی زنان، بدبینی طبقه تهیدست نسبت به طبقه مرفه، کناره‌گیری طبقه مرفه از ‏طبقه کم‌درآمد، متفاوت‌دیدن افراد سایر قومیت‌ها، تحقیر برخی از لهجه‌ها، غیراخلاقی دانستن صاحبان برخی از مشاغل، ‏غیرقابل اعتماد بودن دسته خاصی از خارجی‌های مهاجر، و «متفاوت» دانستن افراد مبتلا به بیماری‌های روانپزشکی از این قبیل ‏است. ‏
بنابراین یک پیش‌داوری هنگامی کارآمد است که بر پایه تصورات قالبی از افراد و گروه‌ها تداوم نیابد و بر اساس تجربه‌ها ‏اصلاح شود. در غیر این صورت، قضاوت‌ها و برچسب‌ها به دور شدن گروه‌های اجتماعی از یکدیگر و ناآگاه‌ماندن آنها از ‏منش واقعی سایر جوامع منجر می‌شود. این دور ماندن باعث گسترش برچسب‌ها خواهد بود و اسطوره‌های ناکارآمد ذهنی مردم ‏را تقویت می‌کند.‏
عوامل مختلفی را در شکل‌گیری پیش‌داوری‌ها می‌توان برشمرد: فضای رشد دوران کودکی و چگونگی رفتار والدین، ‏پیش‌داوری‌های والدین، باورهای اجتماعی و فرهنگی جمع پیرامون، شکل‌گیری هویت فرد در یک گروه یا طبقه، موقعیت ‏اجتماعی- اقتصادی، وابستگی گروهی، تعصبات قومی، پیام رسانه‌های جمعی، انگ‌ها و برچسب‌های مرسوم‌شده، و خطاهای ‏شناختی. منظور از خطاهای شناختی اشتباهاتی است که فرد در نتیجه‌گیری‌های خود از شواهد موجود دارد و به شکلی ‏تکرارشونده در موقعیت‌های مختلف بر پایه همان خطاها صورت می‌گیرد. «تفکر سیاه و سفید و ندیدن خاکستری‌ها» از این ‏قبیل است. فردی که دیگران را – مانند داستان‌های کودکانه – تنها در دو حالت خوب یا بد می‌تواند تصور کند، در ارزیابی ‏منطقی شرایط ناتوان خواهد بود. هم‌چنین «تعمیم غیرمنطقی» دانسته‌ها ممکن است به الگو دانستن همه افراد یک گروه پس از ‏برخورد با سجایای یکی از اعضای آن، یا غیرقابل بخشش دانستن همه اعضای گروهی دیگر پس از مشاهده رفتار نامناسبی از ‏یکی از آنها بینجامد. علتی دیگر برای پیش‌داوری‌ها را می‌توان در «عدم تحمل بلاتکلیفی و ابهام» در بسیاری از افراد جستجو ‏کرد. اغلب رسیدن به نتیجه و روشن شدن تکلیف یک موضوع، آرامش فرد مرتبط با آن را به دنبال دارد و بلاتکلیفی، عدم ‏قطعیت یا وجود پاسخ‌های مختلف، برای بسیاری قابل تحمل نیست. به این لحاظ، پیش‌داوری، قضاوت زودهنگام و درنظر ‏نگرفتن شواهد و نظرات مختلف کار را ساده می‌کند و مهارکننده تنش‌های فرد خواهد بود.‏
در مجموع، پیش‌داوری را شمشیری دولبه می‌توان دید: در شروع کارآمد و ضروری و در ادامه عامل جدایی. راهکاری قابل ‏توصیه برای کاستن از قضاوت‌های ناصواب، افزودن بر ارتباط و تعامل نزدیک میان دسته‌ها، گروه‌ها و طبقات مختلف مردم ‏است. این راهکار از طریق افزایش آگاهی مردم نسبت به یکدیگر، کاستن از نگرانی‌های آنها نسبت به این تعامل، و ارتقای ‏سطح همدلی میان آحاد مردم عمل می‌کند.‏


آیا افسردگی در ایران رو به افزایش است؟

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۱۰/۱۰)

[برگرفته از روزنامه شهروند]

آمارهای حاکی از میزان بالای بیماری افسردگی در کشور نگرانی هر کنشگر اجتماعی را در رابطه با تبعات مخرب افزایش بیماری افسردگی برمی‌انگیزد. تردیدی نیست که شناسایی و مدیریت دلایل یا علت‌های بروز و شیوع هر بیماری رایج و اثرگذاری مانند افسردگی در هر منطقه جغرافیایی با فرهنگ‌ها و شرایط محیطی و بیولوژیک ویژه خود، از اهمیت به سزایی برخوردار است. ولی در اینجا می‌خواهم توجه مخاطب را به اصل خبر افزایش افسردگی در ایران و اعتبار این گزاره جلب کنم. آیا به هنگام اعلام، روایت یا مخابره یک یافته علمی، یا نقل قول یا حتی گوش دادن به نقل یک رویداد علمی به قدر کافی دقت می‌کنیم؟

با نگاهی به خبرهایی که در مورد آمار و ارقام شیوع بیماری‌های روانی در ایران در رسانه‌های مختلف منتشر شده و می‌شود، فقدان دقت در روایت کاملاً مشهود است. مثلاً در جایی می‌خوانید که «۳۴ درصد مردم تهران دچار بیماری روانی‌اند». در چنین خبری منظور از بیماری روانی چه بوده؟ آیا منظور بیماری‌هایی چون اسکیزوفرنیا و روان‌پریشی‌های دیگر بوده یا در این آمار حتی اختلالات خواب، پرخوری، و ناتوانی‌های جنسی هم لحاظ شده است؟ طبیعتاً برداشت یک کارشناس حوزه سلامت روان با سایر افراد بسیار متفاوت خواهد بود.

جدا از غلط‌‌‌‌‌اندازی واژه‌های دارای تعاریف و مفاهیم گوناگون، خود واژه «شیوع» یک اصطلاح علمی است و دارای شکل‌هایی مختلف. مثلاً مطالعه بزرگی در ایالات متحده آمریکا نشان داده بود که شیوع یک‌ساله اختلال افسردگی اساسی در این کشور کمتر از سه درصد، و شیوع همه عمر (lifetime) این اختلال حدود پنج درصد است. شیوع یک‌ساله به معنی آن است که این بیماری در طول یک سال گذشته در چه نسبتی از مردم حداقل یک‌بار رخ داده است و شیوع همه عمر نیز به مفهوم میزان رخداد این اختلال در طول زندگی مردم مورد بررسی است. بنابراین عدد «شیوع همه عمر» بیش از عدد «شیوع یک‌ساله» خواهد بود. هنگامی که گفته شود شیوع «همه عمر» بیماری خاصی در ایران مثلاً ۱۵ درصد است، ابداً به معنای آن نیست که این بیماری هم‌اکنون در ۱۵ درصد مردم کشور وجود دارد؛ بلکه به این اشاره دارد که ۱۵ درصد مردم کشور در طول عمر خود، دست‌کم در یک دوره این بیماری را تجربه کرده‌اند و هم‌اکنون ممکن است بسیاری از آنها در سلامتی کامل باشند. پس به هنگام مواجهه با آمار شیوع، باید پرسید که منظور از این آمار کدام‌یک از انواع شیوع است.

بر‌گردیم به خبر «۳۴ درصد مردم تهران دچار بیماری روانی‌اند». این خبر از مطالعه‌ای برگرفته شده که نشان داده است ۳۴ درصد افراد ۱۵ سال به بالا در تهران مشکوک به ابتلا به اختلالات روانپزشکی بوده‌اند. با این حال، خبر در نقل قول‌ها به جای «مشکوک به ابتلا» به سمت «مبتلا» رفته که در اساس تفاوت زیادی با هم دارند. در واقع در آن مطالعه، از یک ابزار غربالگری برای شناسایی موارد مشکوک به ابتلا استفاده شده بود که از روی آن تخمینی از موارد واقعاً مبتلا به دست می‌آمد. به بیان دیگر، از یک «ابزار تشخیصی» برای شناسایی موارد بیمار بهره گرفته نشده بود. بنابراین، پرسش دیگری که به هنگام برخورد با آمار بیماری‌های روانپزشکی باید به ذهن خطور کند، در مورد ابزار سنجش مورد استفاده است. البته پرسش‌های گوناگون دیگری نیز در بحث روش‌شناسی مطرح است که کارشناس امر پیش از رسانه‌ای کردن هر آماری باید به جوانب آن بپردازد.

مطالعه بزرگ و جدیدی که توسط پژوهشگران خبره وزارت بهداشت انجام شده، حاکی از آن بوده که شیوع یک‌ساله اختلالات خلقی که افسردگی بخش عمده آن را تشکیل می‌داده، بیش از ۱۴ درصد است. این میزان شیوع، دست‌کم از نتیجه برخی از مطالعات کشورهای دیگر بیشتر است و فراوانی بسیار بالایی را نشان می‌دهد. با این حال، از آن جا که مطالعه مشابهی (از نظر روش‌شناختی) در گذشته انجام نشده است، نمی‌توان در مورد افزایش شیوع این بیماری‌ها اظهار نظر محکمی نمود. هم‌چنین برای مقایسه مستدل آمار کشورهای مختلف، لازم است پژوهشی به منظور مقایسه مستقیم آنها ترتیب داده شود و نتیجه‌گیری تنها بر پایه مطالعاتی با روش‌های ‌مختلف، دارای محدودیت‌هایی است. گذشته از همه این موارد، توجه به این نکته اهمیت دارد که هنگام رسیدن به نتیجه‌ای غیر معمول (شیوع خیلی بالای بیماری)، تکرار مطالعه توسط گروه یا گروه‌های پژوهشی مختلف لازم است.

با همه این ملاحظات، مطالعات ایران و کشورهای دیگر همگی حاکی از میزان قابل ملاحظه باری است که بیماری افسردگی بر پیکر جامعه وارد می‌کند؛ افت میانگین کارایی و توانایی افراد جامعه تبعات زیانباری در شاخص‌های گوناگون اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی دارد. البته خالی از لطف نیست که در اینجا مقصود از بیماری افسردگی روشن شود. بیماری افسردگی با همه تبعات گسترده‌ای که فهرستی طولانی را شامل می‌شود، دربرگیرنده مفاهیمی چون بی‌تفاوتی اجتماعی، نارضایتی‌های اجتماعی، بن‌بست‌های اقتصادی، و خستگی‌های ناشی از مشغله زیاد و اجباری نیست. در اینجا از یک بیماری پزشکی سخن می‌رود. البته همه موارد مذکور می‌توانند نقشی در شروع بیماری افسردگی داشته باشند و در واقع همگی از عوامل خطر برانگیزاننده شروع بیماری افسردگی‌اند؛ و نه خود آن. از این عوامل خطر می‌توان به موارد دیگری هم اشاره کرد: شیوه زندگی امروزی با عدم تحرک کافی، محرومیت از خواب کافی، کاهش دسترسی به نور کافی خورشید، سوء تغذیه، پرخوری، ترافیک شدید شهری، کاهش روابط اجتماعی و ضعف حمایت‌ها، و از سوی دیگر، عدم امنیت شغلی و اقتصادی، مخدوش شدن مرزهای هویت فردی و گروهی، و غیر قابل پیش‌بینی‌بودن آینده. با این همه، نباید نقش پررنگ ژنتیک و استعداد هر فرد در ابتلا به بیماری افسردگی را از یاد برد. می‌توان گفت که وجود بسیاری از عوامل خطر نام‌برده، بدون آسیب‌پذیری ذاتی فرد برای ابتلا به افسردگی، در بسیاری از موارد به این بیماری منجر نمی‌شود. البته بدیهی است که عوامل مذکور شاید به بیماری افسردگی منجر نشود، اما با ایجاد سطحی دائمی از استرس روزمره و کاستن چشمگیر از سطح کیفیت زندگی، حس خوشبختی را ذایل می‌کند و فرد را به روزمرگی می‌اندازد. به عبارتی، با یک نگاه اجتماعی، برای از میان رفتن حس خوشبختی، نیازی به این نیست که حتماً بیماری افسردگی وجود داشته باشد.

با نگاهی به فهرست بلندبالای عوامل مستعد کننده ابتلا به افسردگی، درک دشواری پیمودن مسیر پیش‌گیری از آن، بسیار ساده می‌شود. مداخلات اجتماعی، بهبود وضعیت اقتصادی، برقراری حس امنیت شغلی، گسترده شدن حمایت‌ها و بیمه‌های اجتماعی، افزایش پیش‌بینی‌پذیری مسیر پیشرفت در زندگی، برجسته شدن اخلاقیات در جامعه، و از سوی دیگر ارتقای سطح آگاهی عمومی برای به رسمیت شناختن بیماری‌های روانپزشکی و شناسایی، پیشگیری و درمان آنها، کاهش انگ بیماری‌های روانپزشکی، دسترسی مردم به خدمات سلامت روان، ارتقای سیستم غربالگری افراد مبتلا یا مستعد ابتلا، و ساده شدن دستیابی به درمان‌های روانپزشکی؛ همگی از جمله مواردی است که در کنار هم و به شکلی متوازن، مسیر کاهش بار بیماری افسردگی را هموار می‌کند.


چرا باید داروی اعصاب مصرف کنم؟

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۷/۹)

Complianceپس از تشخیص درست و انتخاب درست شیوه درمان یک اختلال روانپزشکی، چگونگی پیگیری درمان مطرح می‌شود که خود یکی از معضلات دست‌یابی به پاسخ مناسب درمانی است. در اینجا منظور از درمان بیشتر نوع دارویی آن است. بسیاری از افراد شروع‌کننده درمان، قادر به ادامه مناسب آن نیستند. آنها ممکن است به دلایل متفاوتی این راه را ناتمام بگذارند؛ بی‌تابی در رسیدن سریع به بهبودی، عوارض جانبی داروها، باورهای ضد مصرف دارو، فشار اطرافیان برای قطع مصرف دارو، عدم آموزش کافی در مورد چگونگی مصرف داروها و مقابله با عوارض آنها، مشکل بودن رعایت دقیق برنامه مصرف داروها، و ماهیت بیماری موجود که خود به بی‌انگیزگی فرد در ادامه درمان دامن می‌زند، از جمله این دلایل است. متن پیش رو برای پاسخگویی به پرسش‌های احتمالی مصرف‌کنندگان داروهای روانپزشکی و ارائه کمکی در جهت بهبود تداوم مؤثر درمان دارویی تهیه شده است.

چرا باید دارو بخورم؟ چرا خودم به خودم کمک نکنم؟

البته که «کمک کردن به خود» خوب است. بدیهی است که در هر شرایطی فرد باید یاد بگیرد که چگونه به خود کمک کند. اما این که «کمک کردن به خود» دلیلی باشد بر پیگیری نکردن درمان دارویی و نخوردن دارویی که پزشک تجویز کرده، سفسطه‌ای است در جهت «زیان رساندن به خود». هنگامی که درمان یک مشکل روانپزشکی با دارو به نتیجه می‌رسد، چه بسا مهم‌ترین بخش «کمک کردن به خود»، همان مصرف دارو باشد.

و اما پاسخ این پرسش که چرا گاهی مصرف داروی اعصاب ضروری می‌شود؟ اصولاً پزشک هنگامی باید دارو تجویز کند که سود آن را بیش از عوارض جانبی آن بداند. پزشک آگاه و دلسوز به هنگام انتخاب شیوه درمان یک بیماری روانپزشکی، همه روش‌های موجود را کنار هم می‌گذارد و در میان آنها دست به انتخاب می‌زند. وقتی انتخاب او تجویز دارو یا داروهایی است، این به آن معناست که او سودمندی مصرف آن دارو یا داروها را بیش از عوارض جانبی احتمالی آنها می‌داند؛ و بنابراین دلیل مصرف داروهای اعصاب این است: «مصرف‌شان سودمندتر ازعدم مصرف است، و تن ندادن به چنین درمانی عواقبی زیان‌بار دارد.» البته بدیهی است که مواردی هم وجود دارد که به‌کارگیری درمان دارویی یا غیر دارویی سود یکسانی دارد یا درمان غیر دارویی ارجح است. تشخیص این موارد بر عهده پزشک است و اگر می‌خواهیم درمان مشکل خود را مطابق با نظری تخصصی پیش ببریم، باید نظر کارشناسی او را بر ایده سایر افراد (از جمله بر ایده خود، حتی اگر پزشک هستیم) ارجح بدانیم.

چه موقعی می‌توان روان‌درمانی را به جای دارو نشاند؟

این که درمان مناسب برای یک فرد شامل به کارگیری دارو، روان‌درمانی، مشاوره، یا ابزارهای درمانی چون الکتروشوک است در ابتدا به نوع «تشخیص» بستگی دارد. بنابراین انتخاب نوع درمان موضوعی نیست که فرد پیش از مراجعه به پزشک، خود آن را تعیین کند و مثلاً بخواهد تنها از طریق روان‌درمانی مشکل را حل کند. به طور مثال، در مورد بیماری افسردگی، ملاک‌های خاصی برای تعیین شدت آن وجود دارد که بر آن اساس، پزشک می‌تواند انواع خفیف، متوسط و شدید را شناسایی کند. در موارد متوسط و به ویژه نوع شدید افسردگی، یا در موارد وجود نشانه‌های خاصی، تجویز دارو ضروری است؛ در حالی که در موارد خفیف می‌توان روان‌درمانی را درمان خط اول دانست. با این حال به جز تعیین شدت افسردگی، نکات تشخیصی تخصصی دیگری هم مطرح است که از آن جمله می‌توان به تعیین دوقطبی بودن یا نبودن افسردگی اشاره کرد. در موارد دوقطبی، که البته باز هم علایم بیمار هنگام مراجعه به پزشک معمولاً همان علایم افسردگی است، درمان دارویی متفاوتی خط اول درمان را تشکیل می‌دهد. روان‌درمانی‌ها در درمان اختلالات متنوعی از جمله انواع اختلالات اضطرابی، شخصیتی، شبه جسمی و مصرف مواد کاربرد دارد، ولی باید توجه داشت که در هر موردی نظر تخصصی در انتخاب مؤثرترین شیوه درمان موضوع پیچیده‌ای است و نیازمند دانش و تجربه کافی.

چه مدت طول می‌کشد تا دارو اثر کند؟

زجر ناشی از علایم بیماری، گاه توان صبر کردن برای رسیدن به پاسخ درمانی مناسب را از فرد می‌گیرد. با این حال، باید دانست که دیدن اثرات درمانی کافی داروها، اغلب به گذشت چند هفته از مصرف آنها نیاز دارد. این زمان ممکن است گاه به کوتاهی دو هفته و گاه به درازی دو تا سه ماه باشد. موارد کمتری هم که به عنوان مقاوم به درمان شناخته می‌شود ممکن است نیاز به مدتی طولانی‌تر و مصرف تعداد بیشتری از داروها داشته باشد. راهکاری که معمولاً از سوی روانپزشک برای تحمل این زمان توسط بیمار اندیشیده می‌شود، تجویز داروهایی سریع‌الاثر برای تسکین موقتی برخی از علایم است تا بیمار بتواند این مدت انتظار را راحت‌تر سپری کند. پس از بهبودی نسبی، داروهای کمکی مذکور به تدریج قطع می‌شوند و دارو یا داروهای اصلی ادامه می‌یابند. بنابراین، برای آن که از مؤثر بودن یا نبودن یک رژیم دارویی مطمئن شویم، باید آن را با «مقدار کافی» و «مدت کافی» مصرف کرده باشیم و سپس در مورد اثربخشی آن به قضاوت بنشینیم.

تا کی باید دارو بخورم؟

عموماً دو مرحله در درمان دارویی تعریف می‌شود. ابتدا مرحله درمان حاد و سپس دوره درمان نگهدارنده. درمان حاد به این معنی است که دارو برای کنترل علایم بیماری فعلی تجویز می‌شود و درمان نگهدارنده مربوط به زمانی است که درمان حاد به بهبودی بیمار منتهی شده است. به بیان دیگر، درمان نگهدارنده برای جلوگیری از عود بیماری در نظر گرفته می‌شود و بنابراین در مورد بیماری‌هایی به کار می‌رود که عود کننده است. این که به کارگیری درمان نگهدارنده لازم است یا نه، و اگر لازم است تا چه زمانی باید ادامه یابد، به عوامل مختلف و متنوعی وابسته است.

چرا وقتی نمی‌خواهم دارو بخورم، باز هم باید پیش روانپزشک بروم؟

به این پرسش پیش از این به نوعی پاسخ داده شد. پیش از انتخاب نوع درمان، تعیین «تشخیص» اهمیت دارد و «تشخیص» است که درمان مناسب را تعیین می‌کند. به عبارتی، تعیین مؤثرترین شیوه یا شیوه‌های درمان برای یک مشکل خاص روانپزشکی بر عهده پزشک است. البته در مواردی پزشک ممکن است بیش از یک شیوه درمانی را مناسب بداند و پیشنهاد کند و ارجحیت آشکاری میان آنها در نظر نگیرد.

چرا وقتی بیماری خفیفی دارم، دکتر داروی یک بیماری شدید را تجویز کرده؟

هر یک از داروهای مورد استفاده در روانپزشکی (و البته شاخه‌های دیگر طب) ممکن است کاربردهای متنوعی داشته باشد و مهم است که بدانیم حتی بعضی از متخصصان سایر رشته‌ها ممکن است با کارایی متنوع برخی از داروهای روانپزشکی آشنا نباشند. در واقع، کاربردهای همه داروها دقیقاً مطابق با نام مشهور دسته دارویی آنها نیست. به این ترتیب، فردی که به درستی تحت درمان با یک داروی ضد افسردگی برای درمان وسواس، یا یک داروی ضد تشنج برای درمان افسردگی (دوقطبی)، یا یک داروی ضد روانپریشی برای درمان تیک، و یا یک داروی خواب‌آور برای درمان دلشوره قرار گرفته، ممکن است پس از ابراز شگفتی فردی ناآگاه از این عدم تناسب ظاهری دارو با مورد مصرف آن، از ادامه درمان درست پشیمان شود و نسبت به دانش پزشک معالج خود تردید کند. در همین راستا باید به این نکته اشاره کرد که نوع داروی تجویز شده عموماً ارتباطی با شدت بیماری ندارد و همان‌طور که در بالا اشاره شد، به طور مثال، همان داروی ضد روانپریشی که برای درمان بیماری اسکیزوفرنیا تجویز می‌شود، با دوز متفاوتی در درمان تیک به کار می‌رود.

در برابر فشار اطرافیان برای قطع مصرف داروها چه کنم؟

گاهی فرد مصرف کننده داروهای روانپزشکی باید در چند جبهه بجنگد! یکی با افکار ضد درمان و ضد داروی خودش که او را بر علیه مصرف داروها نهیب می‌زند، و دیگر فشاری که دوستداران و اطرافیانش وارد می‌کنند. برای مدیریت مورد دوم، راهکارهایی به این شرح قابل اجراست: ۱) اصلاح باورهای نادرست اطرافیان بیمار در مورد روانپزشکی و داروهای اعصاب؛ ۲) اطلاع‌رسانی به این افراد و آموزش آنها در مورد بیماری روانپزشکی فرد مراجع و چگونگی درمان او از طریق دعوت بیمار از آنها برای شرکت در برخی از جلسات ویزیت؛ ۳) افزایش اعتماد به نفس فرد تحت درمان برای ایستادگی در برابر توصیه‌های نادرست دیگران، دفاع از شیوه درمانی که پی گرفته و حتی آموزش دادن او به اطرافیان در این زمینه؛ ۴) ارائه بروشورها یا کتابچه‌های آموزشی به اطرافیان بیمار؛ ۵) ارتباط همدلانه پزشک با نزدیکان بیمار که در جلسه ویزیت حاضر شده‌اند، در جهت رفع نگرانی‌های آنها و پی‌بردن‌شان به دانش و مهارت پزشک معالج.


چرا از خرافات و دانش کاذب استقبال می‌شود؟

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۸/۱۸)

Grigoriev_Meyerkhold
اثری از بوریس گریگوریف

در اینجا مراد از خرافات، باورهای ناهمساز با عقل، تجربه و دانش است. باورهایی که گاه سینه به سینه منتقل می­‌شود و با وجود شواهد آشکاری که بر غیر منطقی بودن آن دلالت می­‌کند، پایدار می­‌ماند و بر شیوه تفکر و رفتار فرد مستولی است. در اینجا باورهای روانپریشانه دسته­‌ای از بیماران دچار اختلال روانی مقصود نگارنده نیست، بلکه باورهایی مورد نظر است که هرچند به چالش کشیدن آنها مستلزم رویارویی با افراد یا ناهمرنگی با جماعتی باشد، در واقع با فرهنگ یا خرده‌­فرهنگ صاحب آن عجین است. چنین ایده‌­ها و افکاری را گاه می­‌توان به نوعی اختلال در تعیین رابطه علت و معلولی حوادث پیرامون دانست. ولی در مواردی با وجود آگاهی ضمنی از غیرمعقول بودن آنها، رفتار مرتبط با آنها ادامه می­‌یابد؛ مانند به چوب زدن برای پیشگیری از حوادث ناگوار. انگار فرد از مواجهه استدلالی با چرایی انجام چنین رفتاری گریزان است و ترجیح می­‌دهد به هر دلیل تغییر رفتار ندهد؛ شاید یک در میلیون درست از آب درآمد!

و گاه باورهای بی­‌مدرک آن­‌چنان به شکل باورهایی جمعی و اسطوره‌­ای درمی‌­آیند که در کلام روزمره مردم و ادبیات مورد پسندشان تنیده شده و اصولاً به پرسش کشیدن­شان دور از ذهن به نظر می­‌رسد؛ یا حتی تابو تلقی می‌­گردد. موضوعاتی چون «با هوش­‌بودن ایرانی­‌ها»، «چیره بودن بی­‌چون و چرای ابرقدرت­ها بر جزیی‌­ترین تغییرات سیاسی جهان»، «همیشه بهتر بودن اجناس غربی نسبت به نوع ایرانی»، یا حتی باورهای مرتبط با درمان چون «مفید بودن مصرف مستمر ویتامین‌­ها»، «پرعارضه بودن داروهای شیمیایی و بی­‌عارضه بودن داروهای گیاهی»، «لازم بودن مصرف داروی ضد چرک به دلیل احساس چرک در گلو» و «اعتیادآور بودن داروهای اعصاب» از این قبیل­‌اند. در برابر برخی از افراد، موافقت با هر یک از این عبارات نیاز به دلیل و مدرک ندارد و به راحتی پذیرفته می‌شود، در حالی که ابراز تردید در درستی آنها نیاز به توضیح مفصل و چالش مطول دارد یا با شگفتی مخاطب همراه می‌­شود.

چرایی این پدیده (اختلال در تعیین ارتباط منطقی علت و معلول، یا اهمیت ندادن به منطق این ارتباط) پیچیده و چند عاملی می‌­نماید و می­‌توان آن را به دو دسته شرایط فردی و شرایط محیطی تقسیم کرد:

الف- شرایط فردی

۱) شرایط ذاتی: ویژگی‌­های شخصیتی خاصی در درصدی از افراد وجود دارد که آنها را متمایل به رفتار و تفکراتی چون جدی گرفتن حس ششم، اندیشه­‌های جادویی و تله‌­پاتی می­‌کند و چنین باورهایی تعیین کننده ارتباط معمول آنها با دنیا و مردم است. این ویژگی‌­ها عموماً آموخته نشده و جزو خصوصیات فردی آنهاست.

۲) شرایط روانی: پایین بودن اعتماد به نفس یا تحمل ناکامی­‌های مستمر و نیافتن راهی برای هموار کردن دشواری­‌های زندگی از مواردی است که ممکن است واکنشی به شکل غلو در توانایی­‌های خود متظاهر شود. این ناباوری زمینه‌ای به خود، ممکن است آن­‌چنان قوام و دوام یابد و در اقشار مختلف در مقام مقایسه جامعه خود با جامعه­‌ای دیگر قدرت بگیرد که باز هم واکنشی غلوآمیز این بار در سطح گروهی از افراد برانگیزاند و باورهای مشابهی را رواج دهد. به عبارتی، نیاز فرد یا گروه به تغییر شرایط می­‌تواند آنها را به ترجیح کنار گذاشتن روابط معقول علت و معلولی رهنمون کند و به این شیوه به استحکام خودباوری زخم­‌خورده خود بپردازند و قدرتی بیشتر برای ادامه مسیر زندگی بیابند.

۳) ویژگی­‌های تفکر: تفکر بسیط و غیرنقادانه به راحتی به وادی خطاهای منطقی می­‌افتد و شیوه­‌ای غیرعلمی در برخورد با وقایع دارد. در واقع، تفکر علمی مختص دانشمندان نیست، بلکه افراد منطقی و نقدکننده دارای تفکر علمی هستند؛ به عبارتی، آنها به دنبال دلایل هستند و رابطه علت و معلولی میان رویدادها را تنها پس از بررسی منطقی شواهد می­‌پذیرند. آنها آنچه را به عنوان حقیقت می­‌شنوند، در ابتدا فرضیه می‌­دانند و به دنبال شواهدی برای اثبات یا رد فرضیه‌­اند. چنین شیوه‌­ای از تفکر، جزیی از زندگی بسیاری از افراد است؛ افرادی که طبیعتاً خرافه­‌گریزند و یافته‌­های علمی را از اهلش طلب می‌­کنند. آنها حتی این یافته­‌های مستندتر را نیز محک می­‌زنند. شیوه‌­ای از تفکر که دنبال تحلیل و علت نیست و با ظاهرنگری توالی رویدادها را ناشی از ارتباط آنها می­‌داند یا منبع پرطمطراق اطلاعات دریافتی را دلیلی بر صحت آن می‌­پندارد، به سهولت به دام مدعیان می‌افتد و با تبلیغات فریبنده به تاراج می‌­رود.

ب- شرایط محیطی

۱) شرایط فرهنگی- اجتماعی: هنگام رواج یک نظر یا گرایش بی­‌مدرک یا غیرعلمی در جامعه – مانند نمونه‌هایی که پیشتر آمد – نپذیرفتن نظر جمع و به نوعی خود را خلاف جریان آب نشان دادن اغلب هزینه­‌ای دارد که هرکس را توان پرداخت نیست. به این لحاظ، فشار جمع (دوستان، خانواده، هم­‌قطاران) فرد را همراه می­‌کند و پشیمان از روشن کردن خطاهای منطقی دیگران.

۲) سوءاستفاده مروجان خرافات و تبلیغات غیراخلاقی: بدیهی است که نادانسته‌های بشر بسیار بیش از دانسته‌های اوست. به این لحاظ، خلاءهایی که در دانسته­‌های انسان به هنگام حل مسائل روزمره پیش می‌­آید غریب نیست و همه روزه پیش چشم همگان است. در تفکر علمی، فرد می­‌داند که چه می­‌داند و نیز می­‌داند که چه­‌ها نمی­‌داند و در برخورد با نادانسته­‌ها نیز شیوه‌­ای علمی برمی­‌گزیند. همین خلاء نادانسته­‌ها، مکانی است برای جولان تبلیغ شیوه‌های غیرعلمی که هزینه­‌ای گزاف بر دوش نیازمندان مستأصل می­‌گذارد و سودی کلان به جیب مروجان آگاه این شیوه­‌ها می­‌برد. همه روزه شاهد تبلیغات غیرعلمی با بزک شبه علمی در برخی رسانه‌­ها هستیم که از همین خلاء­های ناکارآمدی روش‌­های علمی سود می‌­برند. گاهی نیازی به تبلیغ رسانه‌­ای هم نیست و بسیار هستند افرادی که در خفا و به رایگان مثلاً تبلیغ مصرف تریاک می­‌کنند و دوستان خود را برای درمان یک بیماری به این روش فرامی­‌خوانند.

به طور خلاصه، منشأ بروز و رواج خرافات و در حالت کلی تفکر غیرنقادانه، عوامل گوناگون و متنوعی است که قابل تفکیک به شرایط فردی و شرایط محیطی است. با این حال، بخش اعظم این عوامل ناصواب قابل تعدیل و اصلاح است و ارتقای سطح آگاهی عمومی، رواج تفکر علمی در جامعه و رساتر کردن صدای اندیشمندان در منظر عموم مردم به شرایطی قابل قبول‌­تر منتهی می­‌شود.


اشاره‌ای به تبلیغات غیرعلمی: آیا نوروفیدبک واقعاً  مؤثر است؟

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۷/۱۶)

تبلیغ سون-آپ در سال ۱۹۵۵؛ در دوره‌ای، نوع غنی‌شده آن با لیتیوم به عنوان دارویی شفابخش تبلیغ می‌شد که خطایی بزرگ بود.

در مورد اثربخشی نوروفیدبک در درمان اختلالات روانپزشکی و به ویژه اختلال بیش­‌فعالی- نقص توجه (ADHD)، در چند سال اخیر گاه و بی­گاه مطالبی در جراید، فضای مجازی و سایر رسانه­‌های کشور منتشر شده و نظر برخی از هموطنان به ویژه آنهایی که دچار مشکلات روانپزشکی هستند یا در خانواده خود فرد مبتلایی دارند را به خود جلب کرده است. به عنوان روانپزشک، گاهی با این پرسش مراجعان رو به رو می­‌شویم که مثلاً آیا می­‌توانم فرزندم که دچار بیش‌­فعالی است را به روش نوروفیدبک درمان کنم و دیگر دارویی به او ندهم؟ یا آیا این روش می­‌تواند قدرت یادگیری فرزندم که دچار اختلال یادگیری است را زیاد کند؟ سؤالاتی از این دست اغلب به دنبال مشاهده تبلیغ این روش، در ذهن افراد درگیر با موضوع که به دنبال راه حلی برای رفع مشکلات فردی و خانوادگی خود هستند شکل می­‌گیرد. از سویی، تمایل به روش‌­های درمانی بدون دارو، با توجه نگرش منفی افراد زیادی از جامعه نسبت به مصرف داروهای روانپزشکی (که عمدتاً ریشه در باورهای نابه­‌جا نسبت به بیماری­‌های روان و درمان آنها دارد)، به چنین گرایشی نسبت به هر درمانی به جز دارو دامن می­زند.

اصولاً در رویارویی با تبلیغات پزشکی چه باید کرد و چگونه می­‌توان از درستی آنها مطمئن شد؟ در حالت کلی، شیوه­‌های تبلیغات مربوط به درمان­ها به دلایل مختلف برای عموم مردم اغلب گمراه­‌کننده است. در شیوه‌­های تبلیغی، فواید روش مورد نظر بزرگ و محدودیت­‌ها و ضررهای آن کوچک شمرده می­‌شود. البته این وضعیت حتی در کشورهایی که نظارت دقیق و گسترده­‌ای بر عملکرد رسانه­‌ها در امور تبلیغی وجود دارد و رسانه­‌ها ملزم به رعایت اصول حداقلیِ علمی و اخلاقی تبلیغات هستند نیز دیده می­‌شود. موضوع هنگامی بغرنج‌­تر است که در فقدان نظارت جدی، تبلیغات از این مرز فراتر می­‌رود و متولیان آن به خود اجازه می­‌دهند مطالبی خلاف واقع در متن خود بگنجانند؛ مانند مورد تأیید بودن یک روش از جانب یک سازمان معتبر علمی؛ یا استفاده از واژه­‌ها و عبارت­‌های عوام فریبانه‌­ای مانند «معجزه»، «درمان قطعی و بدون هیچ عارضه» و «دارای اثرات همیشگی». با نگاهی به مقالات علمی می­‌بینیم که کلمات هیجان­‌انگیز و غلو­آمیز جایی در آنها ندارد و همواره مطالب با احتیاط کامل گفته می­‌شود و حتماً نقص‌­ها و محدودیت­‌های روش مورد نظر و جاهایی که آن روش قابل استفاده نیست یا نیاز به بررسی بیشتری دارد اعلام می­‌شود.

از سوی دیگر، تبلیغات ممکن است به نکات درستی در مورد شیوه مورد نظر اشاره کند که با آن که درست است، در حقیقت فریبی برای افراد ناآشنا با دقت­‌های منطقی و علمی باشد. به طور نمونه می­‌توان از این موارد نام برد: «خانم الف، هنرپیشه معروف، هم از این روش استفاده کرده و آن را بسیار مؤثر دانسته»، «سازمان ب، که سازمان بسیار مهمی است، به پرسنل خود این روش را توصیه کرده»، «آقای دکتر پ، که رییس بیمارستان معروفی است، تأکید کرده که حتماً از این روش استفاده شود»، «در کتابی که توسط خانم ت نوشته شده از این روش بسیار تعریف شده است»، و غیره. هیچ­‌یک از این نمونه­‌ها دلیلی بر قابل توصیه­ بودن یک روش درمانی نوظهور نیست. پس چگونه در شرایطی که نظارت محکمی بر شیوه­‌های تبلیغی دیده نمی­‌شود می­‌توان از درستی آنها مطمئن شد؟

رسیدن به چنین اطمینانی همیشه ساده نیست، اما می­‌توان در مورد روش­‌های نوظهوری که فرد در مورد آنها هنوز تردیدهایی دارد پیشنهادی برای اطمینان بیشتر ارائه کرد. شاید دقیق­‌ترین راه، مراجعه به راهنماهای بالینی سازمان­های معتبر علمی مانند دانشگاه­‌ها یا انجمن­‌های معتبر علمی و مشورت با متخصصی که با روش مورد نظر آشنایی دارد باشد. هم­چنین پیشنهاد باید از جانب پزشک مورد اعتماد فرد و نه بر اساس تبلیغات یا صرفاً سخن «هر» فردی که از روش مذکور سود اقتصادی می‌­بَرَد داده شده باشد. به دلیل اخیر است که در مقالاتی که در مجلات علمی معتبر چاپ می­‌شود، نویسنده حتماً باید نام مؤسسه­‌ا‌ی که برای پژوهش خود از آن پول دریافت کرده و وجود یا عدم وجود نفع مادی خود از موضوع مورد نظرش را اعلام کند.

این که فرد معروف یا غیر معروفی روشی را روی خودش مؤثر دیده دلیلی بر قابل تجویز بودن روش نیست و به هیچ عنوان نمی­‌توان در این مورد به نقل قول افراد از رضایت خودشان تکیه کرد. در واقع تأیید مؤثر بودن و قابلیت به کارگیری یک روش، فرآیندی بسیار پیچیده است که اغلب اگر هم به نتیجه برسد، سال­‌ها در این مسیر زمان می­‌برد. شاید هنوز برخی از افراد ندانند که حتی ادعای یک پزشک متخصص در یک رسانه عمومی در مورد مؤثر بودن یک روش درمانی، الزاماً به معنای صحت مطلب نیست! در این‌جا منظور، بدیهی بودن اختلاف نظر میان متخصصان امر نیست، بلکه موضوع، نتیجه­‌گیری اشتباه علمی از یافته­‌های موجود یا جهت­‌دادن تبلیغی نادرست به یک موضوع علمی است. چنین است که به هنگام تبلیغ یک ابزار تشخیصی یا درمانی در رسانه­‌های عمومی، لازم است که موضع تبلیغی بودن برنامه یا گزارش به وضوح بیان شود و تعارض منافع فرد مبلغ اعلام گردد.

نوروفیدبک در درمان بیماران روانپزشکی چه جایگاهی دارد؟

ابتدا ببینیم نوروفیدبک چیست. نوروفیدبک یا نوروتراپی روشی است که در آن به کمک ابزار نوار مغزی و به وسیله حِسگرهایی که روی پوست سر تعبیه می­‌شود و به آمپلی­‌فایر و رایانه متصل است، امواج مغزی ثبت می‌شود و طی فرایندی با هدایت رایانه، بازخوردهای تصویری (به شکل بازی ویدیویی) و شنیداری به فرد داده می­‌شود. این بازخوردها در واقع نمایانگر فعالیت مغز فرد است و او می­‌تواند با تغییر فعالیت مغزی خود به بازی ادامه دهد. فرد به کمک این بازخوردها و طی فرایند شرطی­‌شدن، به تدریج یاد می­‌گیرد که چگونه الگوی امواج مغزی و فعالیت مغز خود را تنظیم کند. نوروفیدبک در واقع نوع خاصی از روش بیوفیدبک است که از سال­ها پیش تا کنون عمدتاً به منظور آرام‌سازی در افراد مضطرب به کار می­‌رفته است.

تردیدی نیست که نوروفیدبک جایگاه رو به رشدی در پژوهش­‌ها یافته و البته کاربردهای بالقوه مختلفی نیز در عمل برای آن برشمرده شده که از مهم­‌ترین آنها می­‌توان اختلال بیش‌فعالی-نقص توجه (ADHD)، اوتیسم، صرع، اختلال یادگیری، اختلالات افسردگی و اضطرابی، و صدمه مغزی را نام برد. با این حال پرسش­‌های بی­‌جواب زیادی باقی است که نیازمند پژوهش است؛ به طور مثال، برای اجرای نوروفیدبک در درمان هر یک از اختلالات از کدام پروتکل اختصاصی باید استفاده کرد؟ چند جلسه نوروفیدبک باید اجرا شود؟ اثر درمان چه­ مدتی باقی می‌ماند؟ کدام مکانیسم دقیق مغزی دخیل است؟ و پرسش­‌های بسیار دیگر. ولی مهم­‌تر از همه این پرسش­‌ها در کار بالینی پزشکی، این است که آیا نوروفیدبک در هریک از اختلالات نام‌برده مؤثر است؟ و اگر مؤثر است آیا از نظر قابلیت به کارگیری مورد تأیید راهنماهای معتبر پزشکی است؟ و اگر هست، در مقایسه با روش­های دیگر در کدام جایگاه قرار دارد؟

به نظر می­‌رسد مطرح­‌ترین کاربرد بالینی نوروفیدبک به اختلال بیش‌­فعالی-نقص توجه (ADHD) مربوط است. با این همه، نتایج مطالعات در این مورد متناقض بوده و در مجموع، گاه اثربخشی نسبی و گاه عدم اثربخشی گزارش شده است. بررسی راهنماهای معتبر نیز نشان می­‌دهد که در آنها هنوز نوروفیدبک برای درمان اختلال بیش­‌فعالی- نقص توجه یا یک روش آزمایشی دانسته شده، یا فاقد شواهد کافی شمرده شده، یا اصولاً توصیه نشده، و یا اصلاً نامی از آن برده نشده است (در راهنماهای SIGN، NICE، آکادمی آمریکایی متخصصان کودک، شورای ملی سلامت و پژوهش پزشکی استرالیا، و انستیتوی ارتقای سیستم‌های بالینی). در بهترین حالت و با توجه به اثربخشی نسبی نوروفیدبک، برخی از محققان آن را به عنوان درمان کمکی و در مواردی که بهبودی کافی با درمان‌­های استاندارد بیماری فوق حاصل نشده یا عوارض جانبی درمان­‌های رایج قابل تحمل نبوده، توصیه کرده­‌اند؛ به هرحال، اجماعی در این مورد وجود ندارد. در مورد اوتیسم هم شواهدی از اثربخشی در برخی از مطالعات گزارش شده ولی بیشتر آنها از ناکافی بودن شواهد یا بی‌­اثر بودن حکایت می­‌کنند. در سایر موارد نام­‌برده شواهد کمتر از این و گاه متناقض بوده است. در مجموع، به کارگیری نوروفیدبک هنوز بیش از آن که جنبه بالینی داشته باشد و به عنوان یک راهکار درمانی دست اول قابل طرح باشد، در مرحله آزمایشگاهی است؛ هرچند ممکن است در آینده جایگاه مهم­‌تری بیابد.

محدودیت­‌های نوروفیدبک

بروز عارضه جانبی خطرناک یا تهدید کننده با اجرای نوروفیدبک مطرح نیست و عوارض دیگری چون اضطراب، تحریک‌­پذیری و سردرد، عموماً کوتاه­‌مدت و گذرا هستند. با این وجود، به کارگیری نوروفیدبک دارای محدودیت­‌ها و دشواری­‌هایی است. به جز محدود بودن اَسنادِ نشان دهنده مؤثر بودن این روش، هزینه زیاد آن و لزوم تبحر و تجربه داشتن در به­‌کارگیری این ابزار از محدودیت­‌های آن است. به عبارتی، فقدان دانش و تجربه کافی در اجرا و تفسیر نتایج می­‌تواند به استفاده نادرست از اطلاعات حاصل از نوروفیدبک منجر شود. حتی اجرای درست نوروفیدبک و آشنایی کامل با این دستگاه، الزاماً به معنای توانایی تفسیر درست نتایج آن نیست. هم­چنین هنجارهای مربوط به این دستگاه مربوط به جامعه یا جوامعی است که این ابزار بر روی آن مورد تحقیق قرار گرفته و ممکن است با جمعیت هدف متفاوت باشد. به عبارتی، تطبیق این هنجارها پیش از به کارگیری آن در جمعیت هدف، ضروری است.

نتیجه­‌گیری

نوروفیدبک روشی نوین برای پژوهش در حیطه فعالیت­‌های مغز و امیدی برای کنترل مشکلات رفتاری و روانی و ارتقای عملکرد مغز است. هم اکنون پژوهش­‌های مرتبط با آن به شدت در جریان است و ممکن است در آینده به نتایجی عملی برای ارتقای سلامت روان و کارکرد مغزی انسان بیانجامد. با این وجود، نتایج مطالعات بالینی که بتواند جایگاه درخوری برای نوروفیدبک در راهنماهای بالینی معتبر دست و پا کند، تا کنون متناقض یا غیر متقاعدکننده بوده است و از جنبه­‎‌های گوناگون نیاز به ادامه مطالعات و اجرای تحقیقات دقیق‌­تر و گسترده­‌تر به شدت احساس می‌­شود.

منابع

  • Attention deficit hyperactivity disorder: diagnosis and management of ADHD in children, young people and adults Issued: September 2008 last modified: March 2013 NICE clinical guideline 72 nice.org.uk/cg72.
  • Dobie C, Donald WB, Hanson M, et al. Institute for Clinical Systems Improvement: Diagnosis and management of attention deficit hyperactivity disorder in primary care for school-age children and adolescents. Updated March 2012.
  • Holtmann M, Steiner S, Hohmann S, et al. Neurofeedback in autism spectrum disorders. Dev Med Child Neurol. 2011 Nov;53(11):986-93.
  • Hurt E, Arnold LE, Lofthouse N. Quantitative EEG neurofeedback for the treatment of pediatric attention-deficit/hyperactivity disorder, autism spectrum disorders, learning disorders, and epilepsy. Child Adolesc Psychiatr Clin N Am. 2014;23(3):465-486.
  • Scottish Intercollegiate Guidelines Network. Management of attention deficit and hyperkinetic disorders in children and young people. A national clinical guideline. Guideline No. 112, ISBN 978 1 905813 53 7, October 2009.
  • Simkin DR, Thatcher RW, Lubar J. Quantitative EEG and Neurofeedback in Children and Adolescents: Anxiety Disorders, Depressive Disorders, Comorbid Addiction and Attention-deficit/Hyperactivity Disorder, and Brain Injury. Child Adolesc Psychiatr Clin N Am. 2014;23(3):427-464.
  • Sonuga-Barke EJ, Brandeis D, Cortese S, et al. Nonpharmacological interventions for ADHD: systematic review and meta-analyses of randomized controlled trials of dietary and psychological treatments. Am J Psychiatry. 2013;170(3):275-89.
  • Sonuga-Barke EJ, Brandeis D, Cortese S, et al. Nonpharmacological interventions for ADHD: systematic review and meta-analyses of randomized controlled trials of dietary and psychological treatments. Am J Psychiatry. 2013 Mar 1;170(3):275-89.
  • Subcommittee on Attention-Deficit/Hyperactivity Disorder, Steering Committee on Quality Improvement and Management, Wolraich M, et al. ADHD: clinical practice guideline for the diagnosis, evaluation, and treatment of attention-deficit/hyperactivity disorder in children and adolescents. 2011;128(5):1007-22.
  • van Boxtel GJ, Gruzelier JH. Neurofeedback: introduction to the special issue. Biol Psychol. 2014 Jan;95:1-3.
  • Vollebregt MA, van Dongen-Boomsma M, Buitelaar JK, et al. Does EEG-neurofeedback improve neurocognitive functioning in children with attention-deficit/hyperactivity disorder? A systematic review and a double-blind placebo-controlled study. J Child Psychol Psychiatry. 2014;55(5):460-72.

قربانیان تبعات روانشناختی جنگ چه کسانی هستند؟

یادداشتی از روزنامه «شهروند»، ۱۳۹۳/۶/۳۱- دکتر امیر شعبانی

Van_Soest,_Four_Days_Battle
«جنگ چهار روزه»

جنگ، فاجعه‌­ای بشرساخته و بنابراین قابل پیشگیری است. بر مصیبت­‌باری، تخریب‌گری و خانمان براندازی آن اجماع است و اندیشمندان عالم همواره سیاستمداران را از درافتادن به چنین دامی برحذر می­‌دارند. با این همه، به تکرار روی می­‌دهد و اقدامات پیشگیرانه فرهیختگان به سرانجام نمی­‌رسد. آن­چه بر جامعه می­‌ماند تبعات ناگوار و بی‌شمار اقتصادی، اجتماعی، روانی و فرهنگی است و معضلات صعب­‌العلاج و پرسش­‌های بی­‌جواب در انتظار علاج و پاسخ تا سال­‌های سال مردم و دلسوزان‌شان را می‌آزارد.

افت شاخص­‌های اقتصادی خیلی زود در آمارهای پس از جنگ نمایان می­‌شود و پیش از آن نیز همه به سادگی آن را لمس می­‌کنند. اما تبعات روانی و اجتماعی جنگ ممکن است تا مدتها پس از بازسازی خرابی­‌ها و بهبود شاخص­‌های اقتصادی نیز دوام یابد و رد پایی تا نسل­‌های آینده به جا گذارد. این تبعات به هیچ عنوان محدود به افراد حاضر در جبهه نیست. مطالعات نشان داده که پس از جنگ، بروز و شیوع اختلالات روانپزشکی افزایش می­‌یابد و این افزایش بیشتر در زنان، کودکان، سالمندان و افراد دچار هرگونه ناتوانی دیده می­‌شود. شایع‌­ترین آنها افسردگی، اضطراب، سوءمصرف مواد، علایم جسمانیِ بدون توضیح مشخص و اختلال استرس پس از سانحه است. این آمار، تنها اختلالاتی با تعریف و ویژگی­‌های مشخص را در بر می­‌گیرد و در واقع باید دانست که نسبت قابل توجهی از آزار دیدگان جنگ را افرادی تشکیل می­‌دهند که هرچند دیگر عملکرد شغلی، خانوادگی یا اجتماعی پیشین را ندارند، به دلیل نداشتن علایم کامل یک اختلال روانپزشکی، در آمارِ آن وارد نمی­‌شوند.

جدا از بیماری­‌های آشکار روانپزشکی، در چنین شرایطی نگرش‌­ها و باورهایی ناکارآمد رواج می­‌یابد که در درازمدت شرایط سلامت روان بسیاری از آحاد جامعه را متأثر می‌سازد. احساس ناامنی، نگرانی از بروز دوباره جنگ، و ترجیح روزمرگی به برنامه­‌ریزی درازمدت از آن جمله است. برای آینده­‌نگری در جنبه­‌های مختلف زندگی، ضروری است که بدانیم جنگی در نخواهد گرفت. هرگونه تردید در این مقوله، تشویشی پیوسته را در پی دارد و به ویژه در جوانان و گروه­‌های آسیب‌­پذیر جامعه، سرخوردگی و کم‌انگیزگی به بار می‌­آورد و سلامت روان و حس خوشبختی را ذایل می­‌کند. در افرادی که مستقیماً و از نزدیک از جنگ آسیب ­دیده‌­اند حتی باورهایی پایه‌­ای­‌تر صدمه می‌بیند. به عنوان نمونه، عموماً کسی نگران ریزش سقف خانه‌­اش نیست و این که «ریزش سقف خانه امری بسیار بسیار بعید است» باوری مستحکم و قابل اتکاست. اما در فردی که در جریان جنگ شاهد تخریب خانه­‌اش بوده، باور مستحکم پیشین بی­‌پایه می­‌شود و دیگر سقف را چیزی غیرقابل ریزش تصور نمی­‌کند. چه دشوار خواهد بود زندگی زیر چنین سقف لرزانی! مفهوم سقف را در این نمونه می‌­توان به برخی از مفاهیم دیگر گستراند و بدین سان احساس بی­‌ثباتی عرصه­‌های گوناگون زندگی به ثبات می­‌رسد.

پس از موضوع اثرات روانی کلی جنگ بر جامعه، نگاهی به قربانیانِ به جا مانده از جنگ و خانواده یا مراقبان آنها ضروری است. جانبازان جنگ – چه آنها که دچار صدمات فیزیکی شده و چه آنها که جانباز اعصاب و روان خوانده می­‌شوند – در این بحث مورد توجه­‌اند. در واقع هرگونه صدمه فیزیکی جدی و محرومیت فرد از برخی از توانایی­‌های پیشین، با کاستن از کیفیت زندگی فرد، سلامت روان او را تهدید می­‌کند و در این شرایط، نیاز به حمایت خانوادگی، شغلی و اجتماعی فارغ از درخواست یا اعلان خود او، ضرورتی آشکار است. در واقع پدیده «از دست دادن»، چه اشاره­‌ای به از دست دادن یک عضو باشد و چه نشانه­‌ای از آنچه فرد می‌­توانسته و دیگر نمی‌­تواند، تشابهی با رویداد «سوگ» که «از دست دادن» عزیزی را یادآوری می­‌کند دارد. سوگ ممکن است تا سال­‌ها دوام یابد و صاحب خود را ناکام گذارد و «از دست دادن» کارایی و توانایی پس از آسیب دیدن در جنگ نیز گاه می­‌تواند با یک سوگواری یا خشم بی­‌انتها ملازم شود.

به شکلی بسیار جدی­‌تر، همین مشکلات و مصایبی دیگر گریبانگیر جانبازان اعصاب و روان است. آنهایی که باز هم چیزی «از دست داده­‌اند» ولی آن چیز برخلاف گم­‌گشته دسته قبل، دیدنی نیست و به لمس نمی­‌آید. آنها ممکن است همه اعضا و ارگان­‌های بدن‌شان به ظاهر در جای خود باشد و در آزمایشات به درستی عمل کند، اما ناتوان شده­‌اند؛ نمی­‌توانند کار کنند، معاشرتی درخور نشان دهند، و وظایف روزمره را به جا آورند. «توقع دیگران» برای دیدن توانمندی­‌های پیشین آنها و اجرای حداقل­‌های مورد انتظار، و «درک نشدن آنها» در ارتباط با زجر مستمری که متحمل‌اند و درد به ظاهر بی­‌منبعی که امانی بر جا نگذاشته، بار مضاعفی بر جان نحیف­‌شده­‌شان سوار می­‌کند. از سوی دیگر، برچسب­‌های اجتماعی که از روی ناآگاهی بر پیشانی جانبازان اعصاب و روان زده می­‌شود و از این طریق با به حاشیه­‌راندن­‌شان، یکی از مهم­‌ترین حقوق اجتماعی آنها را سلب می­‌کند، آزار دیگری بر آنهاست. مراد از برچسب اجتماعی تنها اطلاق واژه­‌های نامبارکی چون «موجی» و «دیوانه» و «مجنون» نیست؛ هنگامی که این جماعت را از جنسی متفاوت با خود و مردم می­‌دانیم و به تبع آن در قبال آنها به گونه‌­ای دیگر رفتار می­‌کنیم، با نگاهی دیگر می­‌نگریم، به شکلی متفاوت می­‌اندیشیم و به اشاره‌­ای نابهنجار نشان­‌شان می­‌دهیم، در حقیقت آن برچسب نامیمون را به کار گرفته­‌ایم و به یاری­‌اش دیواری عریض میان «ما» و «آنها» به پا کرده­‌ایم. به این ترتیب، فردی که بی­‌تردید لایق جایگاهی رفیع در جامعه و شنیدن نوای تحسین اجتماع است، علاوه بر تحمل علایم شدید افسردگی، اضطراب، درد، بی‌­قراری، خشم، بی­‌خوابی، کابوس و خاطرات وحشتناک جنگ و احیاناً ابتلا به تبعات آنها از قبیل سوء تغذیه، سوء مصرف مواد، بی‌کاری، مشکلات خانوادگی و بدهکاری، مجبور به تجربه «متفاوت بودن با مردم» هم می­‌شود و لذت هم­‌رنگ جماعت بودن را به خاطرات می­‌سپارد.

بخشی از مشکلات اجتماعی جانبازان اعصاب و روان را خانواده آنها نیز تحمل می­‌کند. آنها چه از نظر رویارویی با مشکلات رفتاری برخی از بیماران و چه از جنبه پیامدهای اجتماعی این رفتارها با دشواری­‌های بسیاری دست به گریبانند. دوره­‌های عود یا شدت اختلالی چون اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) اغلب با رفتارهای خشونت­‌آمیز همراه است و این خشونت هرچند در هر بروز آن معمولاً با پشیمانی فرد و آرامش او به پایان می‌­رسد، ممکن است به صدمه دیدن جدی بیمار یا اطرافیانش منجر شود و وسایل گرانبهای خانه را نابود کند. بی­‌خوابی­‌ها و بی­‌قراری­‌های شدید فرد در این دوران، آرامش کل خانواده را مختل می­‌کند و به یک بحران می­‌انجامد. هنگامی که چنین وضعیتی گاه و بی­‌گاه و در طول سالیان متمادی بروز کند و یا وخیم­‌تر از آن، بدون وقفه­‌ای قابل توجه همواره وجود داشته باشد، نمی‌­توان انتظار داشت سایر افراد خانواده از سلامت روان مناسبی برخوردار باشند و بتوانند بدون حمایت قوی و مستمر اجتماعی از پس چنین دشواری­‌هایی برآیند. و البته بیش از سایر اعضای خانواده، کودکانی که در این محیط آسیب­‌زا رشد کرده­‌اند و دورانی پر از درگیری­‌های کلامی و فیزیکی، شکستن وسایل، تعارضات خانوادگی، بستری شدن مکرر پدر و مشکلات گسترده اقتصادی را پشت سر گذاشته­‌اند، نیازمند نظارت، پایش و حمایت مراکز حرفه­‌ای هستند.

جانبازان اعصاب و روان، خانواده و به­‌ویژه فرزندان آنها، سایر جانبازان، و در یک نگاه کلی، عموم مردم را باید قربانی تبعات روانشناختی جنگ­‌ها دانست. فاجعه­‌ای قابل پیشگیری که در صورت وقوع، جنبه­‌های گوناگون زندگی افراد را تا مدت‌ها متأثر می­‌کند و این اثر، قابل انتقال به نسل­‌های بعدی است.


اثری از اونوره دومیه

بیماری‌های روانی در نگاه مردم

یادداشتی از روزنامه «شهروند»، ۱۳۹۳/۶/۲۹- دکتر امیر شعبانی

نگاه به بیماری­های روانی در طول تاریخ دستخوش ناروایی­‌ها و ناآگاهی­‌های بسیار بوده است. گاه آن را ناشی از حلول ارواح خبیثه در کالبد فرد دانسته‌اند و فرد متأثر را سزاوار تنبیه یا تسلیم به خشونت اجتماع. این خشونت را برخی برای «پاک­‌سازی» اجتماع ضروری می­‌دانستند و از سوزاندن فرد نیز واهمه نداشتند. این پاک­‌سازی در جایی با طرد فیزیکی فرد مبتلا از اجتماع روی داده و در جایی به مدد به­‌کارگیری برچسب‌هایی چون دیوانه (به معنای دیو زده) یا مجنون (جن زده) آنها را از جمع غالب به انزوایی تلخ می­‌رانده و به بیانی، مجریان پاک‌­سازی یا همان عموم مردم مدعی سلامتی را از هر گونه شباهت یا ملازمت با بیمار روانی می­‌رهانده است. در مسیری دیگر و در یک رویکرد انسانی برای درمان این بیماران نیز در طول تاریخ شیوه­‌هایی به کار رفته که گاه در انطباق با باورهای تاریخی پیش­‌گفته بوده و گاه به دانش امروزی ناساز با منطق و بدیهیات. سوراخ کردن جمجمه برای خروج ارواح نابه­‌کار در قرن­‌های دورتر، و عمل جراحی برای برداشتن اعضای داخلی یا کشیدن دندان­‌ها در قرن گذشته نمونه­‌هایی است از این رهیافت.

حتی در عصر جدید و پس از آن که واژه­‌های تشخیصی تخصصی به عرصه ظهور رسیدند، سوء برداشت برخی صاحب­‌نظران یا سوء استفاده منابع قدرت از تشخیص‌­های روانپزشکی به تداوم نگاه ناصواب به این بیماری­‌ها و دیدی توأم با تردید یا حس تهدید نسبت به شیوه‌­های درمانی آنها دامن زد. ساموئل کارترایت پزشک آمریکایی در عصر برده‌­داری، با ابداع واژه دراپتومانیا (Drapetomania) نوعی از بیماری روانی را تعریف کرد که برده­‌های ناسپاس فراری را دربرمی‌­گرفت. به باور او، برده‌­ها باید مطیع اربابان خود باشند و با آنها مانند کودکان و با مهربانی و بذل توجه رفتار شود. او ابراز چنین برخوردی از جانب اربابان را رفتاری انسانی و عامل «درمان» تمایل برده­‌ها به فرار می­‌دانست. از سویی دیگر و در تاریخی نزدیک­‌تر، فجایعی با بهره‌کشی از دانش روانپزشکی در کشور شوروی به وقوع پیوست. خروشچف رییس جمهور شوروی در سال ۱۹۵۹ گفته بود «جرم، انحرافی از استاندارهای عموماً پذیرفته­‌شدۀ رفتار است و به فراوانی به سبب اختلال روانی ایجاد می­‌شود». بر این اساس، او وضعیت روانی مخالفان کمونیسم را غیرطبیعی می‌­دانست. در همان عصر و دیار، برخی از روانپزشکان نیز به یاری اصحاب قدرت رفته و با گسترده کردن تعریف بیماری روانی، به حبس مخالفان حکومت به بهانه ابتلا به چنین بیماری­‌هایی کمک کردند.

با مرور چنین تاریخچه­‌ای، درک چرایی بروز مقاومت در برابر تشخیص­‌های روانپزشکی و درمان­‌های دارویی آن در اقشاری از جامعه و حتی برخی از صاحب­‌نظران، ساده‌­تر می‌­شود و می­‌توان ریشه باورهای عامیانه کنونی ضد روانپزشکی در میان بسیاری از مردم را نیز در تاریخچه شکل­‌گیری دانش روانپزشکی دید. در واقع، حتی در عصر حاضر و با پیشرفت­‌های قابل توجه علمی و ملاحظات کم‌­نظیر اخلاقی و اجماع بر توجه دقیق به حقوق انسانی افراد و از جمله بیماران در رشته روانپزشکی، باورهای ناکارآمد بسیاری از مردم در پرهیز از درمان­‌های روانپزشکی ادامه یافته و عامل محروم شدن جمعیت زیادی از نیازمندان دانش روانپزشکی است. این نگرش منفی محدود به جمعیت یا کشور خاصی نیست. رد پای آن را می­‌توان در اندیشه­‌های سازندگان بسیاری از فیلم­‌های سینمایی یا سریال­‌های تلویزیونی ایران یا کشورهای دیگر دید و این نکته نیز می‌­تواند شاهدی بر همه­‌گیری آن باشد. فیلم‌­هایی که تصویری غیرعادی یا سیاه از چهره یا نگاه بیماران نمایش می­‌دهد، آنها را انسان­‌هایی متفاوت می­‌نمایاند، مصرف داروهای اعصاب را به شکلی ناگوار به تصویر می­‌کشد، زندگی فرد بیمار را رو به تباهی و غیر قابل اصلاح می­‌داند، روند معمول بیماری و درمان را با حضور در آسایشگاه روانی یکسان می­‌پندارد، و حتی روانپزشک را فردی متفاوت از عموم مردم معرفی می­‌کند، همه و همه نشانگر متفاوت دانستن قشری از جامعه و تلاش برای جدا نگهداشتن آنها از سایرین است. به عبارت دیگر، رفتاری است در جهت حفظ «داغِ متفاوت بودن» بر پیشانی گروهی از افراد جامعه. جالب اینجاست که تخمین زده می­‌شود نزدیک به ۲۴ درصد افراد جامعه ایران در طول زندگی خود نوعی از اختلالات روانپزشکی را تجربه می­‌کنند. به این ترتیب، این رویکردِ متفاوت­‌سازی، حدود یک‌­چهارم جمعیت کشور را متأثر می‌­کند و می‌­توان رفتار حامیان آن را نوعی خودزنی به حساب آورد. به بیان دیگر، بسیاری از افرادی که با نگاهی طردکننده به بیماران روانپزشکی می­‌نگرند و خود و نزدیکان‌شان را بسیار سالم­‌تر از «آنها» می‌پندارند و بر این پایه دوستان و آشنایان خود را از پیگیری درمان­‌های روانپزشکی برحذر می­‌دارند، خود ممکن است دچار مشکلات مرتبط با روانپزشکی و نیازمند درمان باشند و با چنین باورهایی نخست خود و عزیزان خود را از امکان برخورداری از آرامشی والاتر، کیفیتی بهتر در زندگی و حضوری مؤثرتر در اجتماع محروم می­‌کنند.

باورهای ناکارآمد مخل روند رو به رشد روانپزشکی در جامعه، تنها محدود به نگرش منفی به بیماری­‌ها و درمان­‌های استاندارد روانپزشکی نیست. تصورات گوناگونی در اقشاری از جامعه دیده می­‌شود که با دانسته‌­های کنونی متفاوت یا گاه در تضاد است و با این وجود در ذهن صاحبان خود به شکلی مستحکم نشسته است. از آن جمله می­‌توان به اثربخش دانستن ازدواج در درمان بیماری­‌های روان اشاره کرد. چنین باوری بسیاری از افراد دچار بیماری­‌های شدید و نیازمند درمان مستمر را به ورطه تنش­‌هایی بی­‌پایان کشانده و خانواده­‌های مرتبط با چنین وصلتی را سال­‌ها درگیر کرده است. شاید محدود بودن منابع اطلاعات گروهی از افراد جامعه یا اعتماد بیش از حد آنها به اطلاعات سینه به سینه، روایتی یا محفلی نسبت به شیوه­‌های روزآمد دسترسی به اطلاعات را بخشی از علت پایداری باورهای ناکارامد بدانیم. با این حال، برخی از این باورها از حیطه خانواده­‌ها فراتر رفته و در قاب تبلیغات خیابانی نمایان می‌­شود. تنبل و تن­‌پرور دانستن دسته­‌ای از بیماران روانپزشکی که در واقع دچار وابستگی به مواد هستند و بیماری پیچیده و چندعاملی «اعتیاد» را ناشی از ضعف اراده دانستن، منتهی به اعلامیه‌­ای می­‌شود با مضمون: «ورزش آری، اعتیاد نه». تردیدی در مفید بودن ورزش و اثربخشی آن در بهبود کیفیت زندگی و حتی کمک به درمان برخی از بیماری­‌ها نیست؛ اما باور یاد شده که ورزش را به تنهایی عامل رفع اعتیاد می‌­داند و نگارش یک عبارت کوتاه در معابر را در کاهش شیوع این بیماری مؤثر می‌­پندارد بر یافته­‌های علمی استوار نیست و می­‌دانیم که آموزش‌­های منفعلانه و یک­‌سویه بدون یک برنامه‌ریزی همه‌­جانبه که خارج از حوصله این بحث است ره به جایی نخواهد برد.

از اثر تبلیغات پزشکی بر نگرش مخاطبان نیز نباید گذشت. هنگامی که فرد نگرشی منفی به درمان­‌های دارویی دارد و از روی اطلاعات ناکافی یا به تذکر اطرافیان، چنین درمانی را عامل اعتیاد یا موجب خواب­‌آلودگی و ازکارافتادگی می­‌داند، ممکن است با مشاهده تبلیغ یک داروی گیاهی یا روشی که نوین و «بدون دارو» خوانده می­‌شود به آن تمایل نشان دهد و تنها با هدایت آگهی تبلیغاتی یا مشورت افراد فاقد صلاحیت، درمانی ناروا را پی بگیرد. به عنوان نمونه‌­ای از تبلیغات گمراه­‌کننده می­‌توان به تبلیغ «شیمیایی بودن» داروهای مرسوم اعصاب و «شیمیایی نبودن» داروهای گیاهی اشاره کرد. در همین زمینه، نشاندن تأیید افراد خاص (حتی برخی از متخصصان) به جای ارائه تأییدیه سازمان­های معتبر علمی قابل ذکر است. در نبودن نظارت جدی و دقیق سازمان­‌های صاحب صلاحیت بر تبلیغات پزشکی، راه بر روش­‌های درمانی غیرمعتبر گشاده می­‌شود و بستر نگرش منفی به درمان­‌های دارویی روانپزشکی و ناآگاهی از روش­‌های مورد اجماع جامعه علمی روانپزشکی نیز مسیر گسترش روش­‌های نابه­‌جا را هموارتر می­‌کند. نمونه مشخصی از تبلیغات پزشکی که یک شیوه درمان مقدماتی و بدون شواهد کافی را برجسته می­‌کند و حتی گاهی آن را بر درمان­‌های استاندارد و مؤثر موجود رجحان می­‌دهد، تبلیغ روشی به نام نوروفیدبک است که برای درمان اختلال بیش­‌فعالی- نقص توجه (ADHD) مطرح شده است. این روش هم­‌اکنون به عنوان روشی آزمایشی مطرح است و البته ممکن است در آینده جایگاهی در درمان این اختلال یا اختلالات دیگر پیدا کند. با این وجود، نوروفیدبک هنوز در راهنماهای بالینی معتبر جایگاهی ندارد و این مورد نشان دهنده آن است که استناد به تبلیغات و عدم ارتباط با منابع موثق در کنار نگرش منفی به درمان­‌های دارویی روانپزشکی می­‌تواند مانع از دسترسی به درمان استاندارد یا باعث تأخیر ناموجه در آغاز آن و بروز تبعات مربوطه شود.

کاهش انگ ابتلا به بیماری­‌های روانپزشکی و بهره‌­گیری از درمان‌­های آن، ارتقای آگاهی عموم مردم و به­‌ویژه برنامه‌­ریزان، برنامه­‌سازان و افراد مرتبط با آحاد جامعه از بیماری­‌های روانپزشکی و اصلاح نگرش­‌های ناکارآمد می­‌تواند به رشد سطح سلامت روان و کیفیت زندگی افراد جامعه بینجامد و برای دستیابی به چنین هدفی، تقویت نقش اجتماعی نهادها و جوامع علمی مرتبط و مشارکت آنها در سیاست­گذاری­‌های کلان توصیه می‌­شود.


خواب‌آورهای عامل بی‌خوابی

Xanax

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۶/۲۲)

وجود یک خواب راحت و بی­‌دغدغه نقش مهمی در تداوم سلامت جسمانی که سلامت روان نیز بخشی از همان است دارد. کم­‌خوابی چه به دنبال عوامل بیرونی یا بیماری‌های دیگر بروز کرده باشد و چه به عمد و به دلیل تمایل فرد به کار کردن زیاد یا اشتغالات و تفریحات شبانه باشد، در بروز برخی از بیماری­‌ها و کوتاه کردن طول عمر فرد مؤثر است. بسیاری از مردم از مشکلات خواب شکایت دارند؛ کم­‌خوابی، پرخوابی، خواب منقطع، خواب بی‌­کفایت، خواب سبک، خُرخُر یا مشکل تنفسی در خواب، بی‌قراری پاها پیش از خواب، کابوس، راه رفتن در خواب، حرف‌­زدن در خواب و غیره و غیره. بسیاری از مردم نیز از داروهای خواب­‌آور برای افزایش مقدار یا کیفیت خواب خود بهره می­‌گیرند. در برخورد با افرادی که برای بهبود خواب خود به پزشک مراجعه می‌­کنند، عموماً یکی از این دو نکته در ذهنیت آنها نسبت به داروهای خواب­‌آور دیده می‌شود: «مخالفت با مصرف داروهای خواب­‌آور که آنها را مضر و عامل اعتیاد می­‌دانند» یا «درخواست برای ادامه داروی خواب‌­آوری که مدتهاست مصرف می­‌کنند». نظر کدام دسته درست­‌تر است؟ آیا مصرف داروهای خواب‌­آور اعتیادآور است؟ آیا خواب کسی که مدتهاست از این داروها مصرف می­‌کند و کماکان دچار کم­‌خوابی است قابل اصلاح است؟ به پاسخ این دو سؤال می­‌پردازم.

آیا مصرف داروهای خواب­‌آور اعتیادآور است؟

در گذشته از داروهایی مانند فنوباربیتال برای بهبود خواب استفاده می‌­شد که اکنون اصلاً جایگاهی در این امر ندارد. امروزه داروهای متنوعی مانند دیازپام، کلونازپام، لورازپام و آلپرازولام به وفور به این منظور تجویز و مصرف می­‌شوند. این داروها عموماً در ابتدای مصرف باعث ایجاد خوابی با کیفیت مطلوب می­‌شوند و از طرفی اثر ضد اضطراب دارند و باعث افزدون بر آرامش فرد می­‌شوند. با این حال، مصرف خودسرانه آنها به هیچ‌­وجه توصیه نمی‌­شود و در بسیاری از موارد اثر خواب­‌آوری آنها پس از مدتی کاهش می‌­یابد. حتی ممکن است در مواردی در درازمدت به تشدید مشکلات خواب منجر شوند به طوری که کاهش مقدار یا قطع مصرف‌شان به بهبود کیفیت خواب کمک کند. از سوی دیگر، مصرف خودسرانه این داروها در افرادی که مشکل تنفسی دارند ممکن است به وخامت وضعیت تنفسی بیانجامد. در پاسخ به سؤال بالا، می­‌توان گفت که این داروها قابل سوءمصرف هستند و البته این سوءمصرف عموماً توسط افرادی که دچار اعتیاد به مواد مخدر یا محرک هستند دیده می­‌شود. با این حال، این داروها در صورتی که زیر نظر پزشک مصرف شوند و بر اساس تشخیص درست و در مدت لازم به کار روند، تأثیر زیادی در بهبودی خواب و علایم اضطرابی افراد دارند و در واقع در این شکل مصرف، باید آنها را جزو داروهای بسیار کم­‌عارضه به حساب آورد.

درمان کم‌­خوابی

برای بهبود کم­‌خوابی باید نکاتی را در نظر داشت که یک به یک در پی می‌­آید:

الف- کم­‌خوابی، نشانه یک بیماری دیگر است

بسیاری از بیماران ممکن است از سرفه، تب یا درد در رنج باشند. برطرف‌­کردن هر یک از این نشانه­‌ها بدون رسیدگی به علت آنها ممکن است عواقب وخیمی داشته باشد. به طور مثال، سرفه یا تب ممکن است نشانه‌­ای از یک بیماری عفونی، و درد نشانه­‌ای از هر یک از بیماری­‌های سیستمیک بدن باشد. مصرف داروهای ضد سرفه، تب­‌بُر یا مسکّن بدون تشخیص اختلال زیر بنای آنها به پیشرفته‌­تر شدن بیماری زمینه­‌ای کمک می‌­کند و درمان را به تأخیر می­‌اندازد. این در حالی است که در بسیاری از موارد، سرعت عمل نقش مهمی در مداوا دارد.

کم­‌خوابی نیز عموماً یک نشانه است نه یک بیماری مستقل. بنابراین در اینجا نیز باید به دنبال علت گشت، نه آن­که تنها با یک داروی خواب­‌آور روی نشانه مهمی که می‌تواند در رسیدن به شناسایی بیماری عامل آن کمک کننده باشد، سرپوش گذاشت و درمان اصلی را به تأخیر انداخت. کم­‌خوابی ممکن است تنها نشانه­‌ای از عدم رعایت بهداشت خواب باشد که در زیر به آن اشاره می­‌شود. در عین حال می‌­تواند نشانه‌­ای از ناتوانی در مدیریت مناسب تنش­‌های روزمره یا رویدادهای ناخوشایند، یک بیماری سیستمیک یا عضوی (مانند بیماری­‌های ریوی)، و یا حاکی از هر یک از بیماری‌­های روانپزشکی مانند اختلالات افسردگی و اضطرابی باشد. پس ارزیابی علت بروز کم­خوابی مهم‌­تر از رفع فوری آن است.

ب- اصول بهداشت خواب

هر فردی – چه دچار بیماری باشد و چه نباشد – برای حفظ ویژگی­‌های مطلوب خواب خود، لازم است نکاتی را همواره رعایت کند:

روش نادرست: «من هر شب بعد از صرف قهوه و تمام شدن برنامه­‌های تلویزیون که در حالت استراحت روی تختخوابم می­‌بینم می­‌خوابم».

روش درست: «من هر شب در ساعت معینی می­‌خوابم و هر روز حتی در تعطیلات در ساعت معینی بیدار می­‌شوم. از اتاق خواب برای تماشای تلویزیون یا رسیدگی به کارهای روزمره استفاده نمی­‌کنم و پیش از خواب غذای سنگین، چای، قهوه، نوشابه یا سیگار مصرف نمی­‌کنم. اصولاً پیش از خواب تلویزیون نمی‌­بینم و با رایانه کار نمی­‌کنم، ولی ممکن است روزنامه یا کتاب بخوانم».

روش نادرست: «خوشبختانه عصرها همیشه یک خواب حسابی دارم، ولی بدبختانه شب‌ها خیلی دیر خوابم می­‌برد».

روش درست: «سعی می­‌کنم روزها کمتر بخوابم تا شبها راحت خوابم ببرد. هر وقت دوره­‌های بی‌­خوابی شروع می‌شود، روزها جلوی خوابم را می­‌گیرم».

روش نادرست: «برای رفع بی‌­خوابی شبانه، روزها به شدت ورزش می­‌کنم که تا نزدیک زمان شام طول می­‌کشد».

روش درست: «به شکل مستمر و با برنامه ورزش می­‌کنم، ولی سعی می­‌کنم این برنامه شش ساعت پیش از خواب انجام شود. غروب‌ها گاهی از روش آرام‌سازی که یاد گرفته­‌ام استفاده می­‌کنم و حمام با آب گرم قبل از خواب هم گاهی به بهتر شدن خوابم کمک می­‌کند».

روش نادرست: «هر وقت خوابم نمی‌­برد تا حدود دو ساعت در تختخواب در تقلا هستم و نگرانم که صبح خواب بمانم».

روش درست: «هر وقت خوابم نمی‌­برد از تختخواب بیرون می­‌آیم و چند دقیقه به کارهای عقب­‌افتاده‌­ام می‌­پردازم یا کتاب می­‌خوانم. سعی می­‌کنم محیط خواب خنک و کاملاً تاریک باشد».

پ- درمان علت زمینه­‌ای

در قریب به اتفاق موارد کم‌­خوابی، علتی پشت آن نهفته است. به جز دلایل جسمانی که اشاره‌­ای به آن شد، انواع اختلالات افسردگی و اضطرابی زمینه‌­ساز آن هستند. فرد افسرده به جز بی­‌حوصلگی، ناامیدی و کاهش اعتماد به نفس، اغلب در خوابیدن نیز دچار مشکل است. اگر چنین فردی تنها با مصرف داروهای خواب­‌آور، کم­‌خوابی خود را به ظاهر جبران کند، در واقع با ایجاد تأخیر در درمان افسردگی، علاوه بر آن که زجر ناشی از این بیماری را تحمل می­‌کند، ممکن است دست‌یابی به نتیجه مطلوب از درمان بعدی را دشوارتر کند و یا با ایجاد وابستگی به داروی خواب‌­آور، یک «کم­‌خوابی مقاوم به درمان» را نیز به مشکل افسردگی موجود بیافزاید. مانند آن که فرد دچار عفونت ریوی با مصرف خودسرانه داروی ضد سرفه و بدون درمان با آنتی‌­بیوتیک، باعث گسترش عفونت ریوی و ایجاد بیماری مقاوم به درمان گردد. در صورتی که در موارد بیماری افسردگی یا اضطرابی، درمان از ابتدا به درستی معطوف به تسکین افسردگی و اضطراب شود، در نهایت مشکل خواب فرد نیز بهبود می‌­یابد. حتی در مورد فرد افسرده­‌ای که مدتها به شکل بی­‌رویه داروهای خواب‌­آور مصرف کرده و کماکان دچار کم‌­خوابی است، شروع درمان با داروهای دارای اثر دوگانه ضد افسردگی و خواب­‌آوری می­‌تواند راه‌گشا شود.

ت- درمان دارویی

برای درمان علت زمینه‌­ای کم‌­خوابی که در بیشتر موارد یک اختلال افسردگی یا اضطرابی است، مصرف داروهایی که ضد افسردگی نام دارند و در واقع هم ضد افسردگی‌اند و هم ضد اضطراب، در بیشتر موارد کفایت می‌­کند. با این حال، از آن جا که اثر این داروها معمولاً چند هفته پس از آغاز مصرف‌شان شروع می­‌شود، پزشک معمولاً داروی سریع­‌الاثری مانند داروهای خواب­‌آوری که نام برده شد را به عنوان داروی کمکی تجویز و حداکثر پس از چند هفته قطع می­‌کند. این قطع زودهنگام داروی خواب‌آور مانع از ایجاد وابستگی می­‌گردد و البته داروی اصلی ضد افسردگی اغلب تا مدتی برای جلوگیری از بازگشت علایم ادامه می­‌یابد. داروهای ضد افسردگی بر خلاف داروهای خواب­‌آور باعث وابستگی نمی­‌شوند. البته همواره استثنائاتی در تجویز داروها وجود دارد که با نظر پزشک اعمال می­‌گردد. به طور مثال، پزشک ممکن است مصرف طولانی‌­مدت داروی خواب­‌آور را نیز در مواردی لازم بداند.

ث- درمان غیر دارویی

روش‌­های غیر دارویی مانند روان­‌درمانی­‌های شناختی- رفتاری نیز در درمان کم­‌خوابی می‌­تواند مؤثر باشد و البته این درمان‌­ها در بیشتر موارد باز هم باید در اساس، معطوف به درمان اضطراب و افسردگی شود.


تیغ جهل و جفا بر گریبان افسرده‌ها

دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۰۶/۱۵)

افسردگی چیست؟ آیا افسردگی همان نارضایتی و دلخوری از وضعیت موجود است؟ یا بی‌­برنامگی و بادی به هر جهت بودن در زندگی است؟ یا بی­‌هدف دانستن جهان و پوچ و بی‌­دلیل خواندن آن است؟ آیا افسردگی همان پشت پا زدن به دنیا، گوشه‌­نشینی و اعتکاف است؟ یا دل به دنیای دیگر داشتن و بی‌­اهمیت دانستن لذت­‌های این جهانی؟ آیا غم داشتن همان افسردگی است؟ دلتنگ یک دوست بودن یا دوری یار را تحمل نکردن همان افسردگی است؟

نه! هیچ­‌کدام به تنهایی معادل افسردگی نیست. آن­چه در این­جا افسردگی نامیده می­‌شود یک بیماری است و بیماری آن است که مانع زندگی روان روزمره شود، عامل زجر و عذاب گردد، مخرب باشد و مایه فروگذاری از اجرای منویات شخصی و وظایف جمعی. هر یک از نمونه­‌های بالا حالتی است از احوال ما یا دیگران که در زندگی روزمره به آن شکل رفتار می­‌شود، حس می­‌گردد یا به اندیشه می‌­آید. هیچ‌­یک از این موارد یا موارد دیگر تا به آشفتگی زندگی فردی یا اجتماعی ما نیانجامد بیماری به حساب نمی­‌آید. افسردگی یک ژست اجتماعی نیست، یک دلتنگی گذرا نیست، یک تأسف سطحی نیست. پس افسردگی به چه می­‌گوییم؟

امروزه از برخی می­‌شنویم که «همه افسرده­‌اند، مگر شما خودتان افسرده نیستید» یا «مگر می­‌شود در این اوضاع اقتصادی با اجبار به چند شیفت کار روزانه، بدهکاری، آلودگی هوا، ترافیک و ناسالم بودن مواد غذایی افسرده نبود». آن­چه به عنوان افسردگی در کلام معمول روزانه ما می‌­آید همیشه همانی نیست که در یک بحث تخصصی مراد است. افسردگی یک بیماری است با همه مشخصات یک بیماری. افسردگی مجموعه­‌ای از نشانه­‌هاست. شاید به جای تعریف علمی و پیچیده افسردگی، نگاهی به نمونه زیر روشنگرتر باشد:

Virginia Woolf
ویرجینیا وولف، نویسنده انگلیسی که در ۱۹۴۱ خودکشی کرد؛ اثر راجر فرای

خانم الف ۳۸ ساله، از زمانی که به­ یاد دارد غم‌­زده و پریشان است. در بیشتر اوقات خود را بی­‌حوصله و کم­‌انگیزه می­‌داند. او که دارای دو فرزند و کارمند یک شرکت است، تمام وقت خود را صرف کارهای منزل یا کار در شرکت می­‌کند و می­‌گوید با غرق­­‌شدن در کارها غم­‌هایش را از یاد می­‌برد. با این همه تلاش، خود را کاملاً ناکارآمد می­‌پندارد و از این­‌که توانایی­‌های خود را دست­‌کم می­‌گیرد واقعاً ناراحت است. سال­‌هاست که در به­‌خواب‌­رفتن مشکل دارد ولی اشتهای عادی و تمرکزی نسبتاً مناسب دارد، انرژی خود را کافی می­‌داند و نسبتاً امیدوار است که بتواند با معالجه به وضعیت بهتری برسد.» (برگرفته از کتاب آموزش روانپزشکی با نمونه­‌های بالینی).

این خانم دچار یک افسردگی خفیف ولی مزمن است. غمگینی او دائمی و آزارنده است و لذت کار و زندگی را از او گرفته. اعتماد به نفس خود را از دست داده و خود را ناتوان می‌­داند. در واقع، افسردگی دارای سه دسته نشانه است که در این مثال، فرد مورد نظر بعضی از آنها را دارد: ۱- آنچه حس می­‌کند [غم- بی­‌انگیزگی- خستگی- بی‌حواسی]؛ ۲- آن­چه رفتار می­‌کند [کم­‌حرفی- کناره­‌گیری از دیگران- خیره شدن­‌های طولانی- سستی در انجام وظایف- کم­‌خوابی یا پرخوابی- کم­‌خوری یا پرخوری]؛ و ۳- آنچه باور دارد [ناتوان بودن- به درد نخور بودن- اضافه بودن- بی‌­ارزش بودن زندگی- پُررنگی ناکامی­‌های گذشته- تیره و تار بودن آینده].

چنین فردی نیاز به درمان دارد. اما ادامه داستان او را ببینید:

خانم الف تصمیم می­‌گیرد برای درمان به روانپزشک مراجعه کند. بنابراین با همسرش مشورت می­‌کند. اما در حین مشورت، با واکنشی بسیار غیر منتظره روبه­‌رو می­‌شود. همسرش با عصبانیت می­‌گوید: «مگه تو دیوونه‌­ای که پیش روانپزشک بری. سابقه نداشته که هیچ­ کدوم از اقوام ما همچین کاری کنند. اصلاً افسردگی یعنی چه؟ این حرفا مال توی کتاباست. سعی کن به خودت مسلط بشی. این­‌قدر به خودت تلقین نکن که افسرده‌­ای! پیش روانپزشک هم که بری یه مشت قرص خواب­‌آور تجویز می­کنه که به جای این که سرحال بشی باید دائم بخوابی! یعنی دیگه از کار و زندگی می­‌افتی. مگه چند سالته که باید از حالا قرص اعصاب بخوری؟».

همسر خانم الف تنها کسی نیست که چنین باورهایی دارد. این باورها ریشه در تاریخ و فرهنگ ما دارد و تغییر آنها در میان بسیاری از مردم کار ساده‌­ای نیست. به هر حال، کار هر روزه روانپزشکان آموزش افراد برای اصلاح باورهایی این چنین است؛ باورهایی که رسیدن به یک زندگی مثبت، کارآمد و بارور را با یک حیات ناکام، فرصت­‌سوز و در مواردی خانمان­‌برانداز تاخت می‌­زند. و ادامه داستان:

همسر خانم الف موفق می‌­شود. خانم الف که به دلیل افسردگی توان و انگیزه زیادی برای به کرسی نشاندن خواسته­‌هایش ندارد، سرانجام تسلیم می­‌شود. با این حال در ماه‌­های آینده به تدریج بی­‌حوصله­‌تر و بی­‌حوصله‌­تر می­‌شود تا جایی که دیگر رمقی برای حاضر شدن در محل کارش ندارد. یک سال بعد شغلش را رها می­‌کند و خانه نشین می­‌شود. بیشتر وقتش را روی تخت­خواب در حالی که به نقطه‌­ای خیره شده و بدترین خاطرات زندگی­‌اش را با خود مرور می‌­کند می­‌گذراند. شب‌ها خواب اندکی دارد و به دلیل اشتهای اندک، در حال از دست دادن وزن است. دیگر امیدی به بازگشت به سال­‌های قبل ندارد و فکر می­‌کند که باقی عمرش نیز با همین عذاب غیرقابل تحمل خواهد گذشت. همسرش اغلب او را سرزنش می­‌کند؛ گاهی با فریاد از او می­‌خواهد که بلند شود و به زندگی‌­اش برسد. گاهی نیز او را تهدید می‌­کند که با این رفتارهایش، شاید مجبور به تجدید فراش شود! چند بار هم با زدن ضرباتی سعی می­‌کند خانم الف را به خود آورد ولی این ضربات تنها به کبودی صورت بیمار می‌­انجامد و وخامت حس بدبختی او. دو سال پس از آن و در حالی که خانم الف از زبان اطرافیان زمزمه­‌هایی از ازدواج دوباره همسرش می­‌شنود، به اصرار بستگان، توسط همسرش نزد روانپزشک برده می­‌شود.

این یک داستان تخیلی نیست. بسیاری از افرادی که در جامعه ما از افسردگی رنج می­‌برند گرفتار باورهای نادرست خود یا اطرافیانشان هستند. ناآگاهی برخی از افراد از سویی، و انگ بیماری­‌های اعصاب و روان از سوی دیگر از موانع عمده تأخیر در درمان هستند. خانم الف در ابتدا دچار یک افسردگی خفیف بود که البته در همان زمان نیز می‌بایست تحت درمان قرار می­‌گرفت. با این حال، در طول زمان نشانه­‌های افسردگی شدت گرفتند و تا اینجای داستان به حدی رسیده که تداوم آن ممکن است مرگبار باشد. آری؛ جدا از عواقب فرصت­‌سوزی چون «از دست دادن امکان پیشرفت و کیفیت زندگی» و عواقب خانمان‌­براندازی چون «ورشکستگی و از دست دادن جمع گرم خانواده»، «مرگ» نیز می­‌تواند سرنوشت عدم درمان افسردگی باشد. ادامه داستان را در مطب روانپزشک ببینید:

همسر خانم الف: آقای دکتر به او بگویید که باید خودش سعی کند تا از این وضع درآید. به او بگویید هیچی‌ا­ش نیست و همه­‌اش این فکرهای بی­‌خودی است که او را به اینجا رسانده. تا خودش نخواهد هیچ چیز درست نمی­‌شود. همه­‌اش به خودش تلقین می­‌کند که افسرده است. شما خودتان یک چیزی به او بگویید.

روانپزشک: این بیماری مدتهاست که شروع شده. باید هر کاری از دستمان برمی­‌آید برای بهبودی این افسردگی انجام دهیم. می­‌فهمم که خانم الف چه اوقات سختی را می­‌گذراند. به هر حال هنوز هم می­‌توان کاملاً به بهبودی امیدوار بود. باید همه به کمک هم به جنگ این بیماری برویم.

خانم الف (در حال بغض و با چشمانی پراشک): دیگر فایده‌­ای ندارد. بهتر است کمکم کنید تا راحت‌­تر از این دنیا بروم. می­‌خواهم بمیرم. واقعاً اگر می­‌خواهید کمکم کنید، یک جوری راحتم کنید. (سرش را پایین می­‌اندازد و به شدت می­‌گرید)

همسر خانم الف (با خشم): تمامش کن! این بازی­ها را در نیاور. مگر دست خودت است که خودکشی کنی. (رو به پزشک:) او اهل این حرف­ها نیست دکتر، شما جدی نگیرید.

Vincent_Willem_van_Gogh_002
اثری از ونسان ون گوگ در ۱۸۹۰

بیماری که در چنین مرحله شدیدی از افسردگی است، بی­‌تردید باید زیر نظر پزشک بستری شود. هنگام رؤیت عوامل خطر بروز خودکشی، نباید به سادگی از کنار موضوع رد شد و نگاه را به سویی دیگر انداخت. آری! «او هم ممکن است خودکشی کند. حتی او!». دست کم گرفتن چنین خطری در مورد بیمار افسرده، گاه سرنوشتی چون کوتاهی در پیگیری خطر سکته قلبی در فرد دچار تنگی عروق قلب می­‌یابد. در شرح بالا، انواعی از باورهای نادرست یا مخرب دیده می­‌شود که یک به یک از نگاه می‌گذرانیم:

الف- «این دیوانگان هستند که به روانپزشک مراجعه می­‌کنند»!

ب- «افسردگی بیماری نیست، بلکه با تلقین فرد به خودش ایجاد می­‌شود»!

پ- «روانپزشکان برای درمان افسردگی قرص خواب­‌آور تجویز می­‌کنند و باعث می­‌شوند فرد از کار و زندگی بیفتد»!

ت- «خوردن قرص اعصاب برای جوانان و میانسالان زود است»!

ث- «با فریاد و تهدید و زور می­‌توان فرد افسرده را به زندگی برگرداند»!

ج- «این­ها افسرده نیستند، خوشی زیر دلشان زده»!

چ- «نزدیکان ما خودکشی نمی­‌کنند»!

امروزه افسردگی نوعی بیماری تلقی می­‌شود که با واکنش مغز به عواملی چون زمینه ذاتی یا ارثی و تنش­‌های محیطی شکل می­‌گیرد و در صورت عدم رسیدگی و مدیریت مناسب، ممکن است به یک بیماری وخیم و صعب­‌العلاج منتهی شود. این باور که داروهای روانپزشکی خواب­‌آور و کسالت­‌زا هستند در میان بسیاری از مردم رواج دارد و یکی از عوامل عدم مراجعه آنها به پزشک است. متأسفانه گاه با افرادی روبه‌­رو می­‌شویم که بدون دانش کافی، خود را صاحب­‌نظر می­‌یابند و به خود اجازه می­‌دهند در زمینه معالجه بیماری­‌ها از جمله افسردگی، به اطرافیان و دوستان­شان مشورت دهند و آنها را به سوی روشی عوامانه که خود می‌­پسندند هدایت کنند. چه فاجعه­‌بار و چه شجاعت کوری!

موضوع خواب­‌آور دانستن همه داروهای روانپزشکی هم معضلی برای روانپزشکان است. تغییر باور برخی از افراد در این مورد ساده نیست. واقعیت آن است که بسیاری از داروهای روانپزشکی نه تنها خواب­‌آور نیستند، بلکه ممکن است از خواب فرد هم کم کنند. البته داروهای خواب­‌آور متعددی نیز وجود دارد که آنها هم به کار افراد دچار کم‌خوابی می­‌آید. به عبارتی، پزشک بر مبنای آن که فرد مراجع دچار کم­‌خوابی است یا پرخوابی، از داروهایی با اثر متناسب با آن وضعیت بهره می‌­گیرد. به هر حال، هدف از تجویز داروها در درمان افسردگی تغییر وضعیت خواب فرد نیست، بلکه اثر درمانی اصلی داروهای ضد افسردگی همان برطرف کردن روحیه غمگین و ناامیدی و بالابردن انرژی و اعتماد به نفس اوست. چنین اثراتی از طریق تغییر میزان خواب ایجاد نمی­‌شود و مکانیسم جداگانه­‌ای دارد. این داروها با اثر بر گیرنده­‌های درون مغز و برقراری تعادل میان مواد مؤثر بر سلول­‌های مغزی کار می­‌کنند.

برخی نیز نگران شیمیایی بودن داروها هستند. البته که این داروها چنین­‌اند و داروهای گیاهی نیز اتفاقاً شیمیایی­‌اند! آب هم یک ترکیب شیمیایی است! منظور واقعی افرادی که داروها را شیمیایی می­‌خوانند باید «مصنوعی» بودن این ترکیبات باشد نه شیمیایی بودن‌­شان. آری این ترکیبات مصنوعی هستند، در آزمایشگاه ساخته می‌شوند و پس از سال­‌ها پژوهش بر روی نمونه­‌های حیوانی و سپس انسانی، و ارزیابی منافع و مضرات آنها، وارد کار بالینی پزشکی می­‌شوند. مصنوعی بودن این ترکیبات به آن معنا نیست که با اثر بر مغز آن را از کار می­‌اندازند یا باعث عوارض مغزی می­‌شوند. آن­چه نقطه قوت داروهای تأییدشده است، «آگاه بودن ما» از میزان اثربخشی، جایگاه اثربخشی، نوع و مقدار احتمال بروز عوارض جانبی و تداخلات بالقوه داروها با یکدیگر است. این آگاهی، ما را به بهترین و منطقی­‌ترین تصمیم رهنمون می‌شود. به عبارتی، مصنوعی یا طبیعی بودن دارو در اینجا اهمیتی ندارد، بلکه مهم مورد تأیید بودن آن از نظر «غلبه وزن اثربخشی بر وزن عوارض جانبی» است. «شیمیایی» خطاب کردن داروها را می­‌توان ترفند برخی از مراکز برای از میدان به در کردن داروهای مقبول­‌تر رقیب دانست و سخنی عوامانه است برای فریب شیفتگان آگهی­‌های بازگانی پزشکی. بدیهی است که داروهای گیاهی نیز عوارض جانبی و تداخلات ویژه خود را دارند و باز هم تنها و تنها در صورتی قابل تجویزند که از نظر «غلبه وزن اثربخشی بر وزن عوارض جانبی» بر رقبای خود چیره شوند؛ نه صرفاً به این دلیل که گیاهی­‌اند! ادامه ماجرا:

اصرار پزشک برای بستری کردن خانم الف در بخش روانپزشکی به جایی نمی­‌رسد. خانم الف مخالف است و همسرش از مطرح شدن این پیشنهاد بسیار ناراحت و ناخرسند. در نهایت داروی ضدافسردگی تجویز می­‌شود و به آنها آموزش داده می­‌شود که تا رسیدن به اثربخشی دارو چندین هفته زمان لازم است و در این مدت بیمار نیاز به مراقبت و حمایت جدی دارد. قرار ملاقات بعدی، هفته آینده است؛ ولی آنها مراجعه نمی­‌کنند.

چهار ماه از آن زمان می­‌گذرد. خانم الف این بار توسط خواهرش نزد همان پزشک آورده می­‌شود. دارو را حدود دو هفته مصرف کرده و کنار گذاشته است. با برملا شدن ازدواج مجدد همسرش، از او جدا شده و با خواهر خود زندگی می­‌کند. بسیار افسرده، تکیده و لاغر به نظر می­‌رسد. چند هفته است که غذای اندکی می­‌خورد. در چهار ماه اخیر دو بار اقدام به خودکشی کرده که به کمک خواهرش نجات پیدا کرده است. از این که زنده مانده بسیار پشیمان است. باز هم نظر پزشک بستری شدن خانم الف است. او باز هم نمی­‌پذیرد اما با موافقت خواهرش بستری کردن او امکان­پذیر می­‌شود. در بخش روانپزشکی تجویز دارو شروع می­‌شود و پس از آن که همکاری خانم الف به تدریج جلب می­‌گردد و به درمان تمایل نشان می­‌دهد، جلسات روان­‌درمانی نیز آغاز می­‌گردد. در چهار ماه اخیر، خانم الف دچار سوزش معده شدید بوده که در مواردی غیرقابل تحمل بوده است. در بررسی­‌ها روشن می‌­شود که زخم اثنی­‌عشر بروز کرده و نیاز به دوره‌­ای از درمان دارد. پس از گذشت یک ماه از آغاز درمان، اکنون وزن خانم الف به حال عادی پیشین بازگشته و روزنه­‌های امید به بهبودی را در پیش چشم دارد. از بخش مرخص می­‌شود و درمان را به شکل سرپایی پی می­‌گیرد.

در چنین موردی درمان دارویی ضروری است و نمی­‌توان درمانی که دارو در آن دیده نشده باشد را به تنهایی در نظر داشت. با این حال، روان­‌درمانی بی­‌تردید کمک­‌کننده است و بدون برقراری حمایت خانوادگی و اجتماعی ممکن است درمان­‌ها اثربخشی درازمدت یا کافی نشان ندهند. حتی پس از بهبودی کامل نیز در چنین مواردی، نیاز به درمان نگهدارنده برای جلوگیری از عود افسردگی تا مدتی که توسط پزشک تعیین می­‌شود وجود دارد.

تأخیر در درمان خانم الف مصایب زیادی به همراه داشته و این تأخیر حتی می­‌توانست با مرگ او فاجعه‌­ای اسف­بار بیافریند. به علاوه، چنین تأخیری ممکن است به صدماتی جسمانی چون بیماری قلبی یا آن­‌طور که خانم الف دچار شده، زخم گوارشی منتهی گردد. در واقع افسردگی هم از طریق افزایش احتمال بروز بیماری­‌هایی چون بیماری عروق قلب و هم از راه افزودن خطر خودکشی، طول عمر را کوتاه می­‌کند و در غیر این صورت نیز به شدت از کیفیت زندگی می­‌کاهد و حس خوشبختی را کلاً ذایل می­‌کند. پس آگاه کردن افراد و به موقع وارد عمل شدن، در کاستن از چنین خطراتی نقش به سزایی دارد.


جانبازان به ناحق موجی خوانده می‌شوند

بررسی «اختلال استرس پس از جنگ» در گفت‌و‌گوی روزنامه شهروند با دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۵/۱۹)


به نظر می­‌آید اگر گفت و گو را با تعریف جامعی از بیماری اعصاب و روان ناشی از جنگ شروع کنیم، می­‌تواند روشن­‌کننده ادامه بحث باشد.

در متن­‌های علمی به این بیماری اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) گفته می‌شود. این اختلال پس از یک سانحه ناگوار که تهدیدکننده حیات است به وجود می‌­آید؛ مثل سیل، زلزله، تجاوز و جنگ. یعنی پس از آن­که که فرد احساس کند عن­‌قریب ممکن است فاجعه­‌ای برایش اتفاق بیفتد یا شاهد فاجعه­‌ای برای فرد دیگری باشد بیماری شروع می­‌شود. اما چون بحث ما درمورد جنگ است، می‌توانیم نام بیماری را «اختلال استرس پس از جنگ» بگذاریم.

درمان و علایم هردوی این­ها مثل هم است؟

بله، از این لحاظ تفاوتی با هم ندارند و علایم و اصول کلی درمان آن ها مثل هم است.

این بیماری با این اسم شناخته شده؟ گویا نام­‌های دیگری هم مطرح است.

در گذشته به آن شِل شاک (shell shock) می‌گفتند؛ به معنای شوک ناشی از انفجار. از روی همین عبارت، واژه موجی و انگ‌هایی مانند آن رواج پیدا کرده و بر بیماران نام­گذاری شده است. به این معنا که انفجاری رخ داده و موج آن فرد را پَرت کرده و پس از آن فرد ضربه دیده و به خاطر انفجار دچار بیماری روانی شده است.

یعنی شما اعتقادی به کلمه موجی ندارید؟

خیر، این کلمه توسط عموم افراد به نادرستی استفاده می­‌شود. بسیاری از خود بیماران هم فکر می‌کنند به دلیل آن­‌که روزی بر اثر موج انفجار پَرت شده‌اند این بیماری برایشان به وجود آمده؛ درصورتی که خود آن موج انفجار و پَرت شدن ربطی به این موضوع ندارد. البته پَرت شدن ممکن است باعث ایجاد ضربه مغزی شود، یا تکان مغزی شدیدی به وجود آورد که علایم خاصی را به دنبال داشته باشد؛ مانند اختلال تمرکز، اختلال حافظه، اختلال یادگیری و حتی اختلال رفتاری؛ اما اختلال استرس پس از جنگ برخلاف تصور عامه هیچ ربطی به موج و پَرت شدن ندارد.

پس چه چیزی باعث این بیماری می­‌شود؟

همان مفهوم روان­شناختی زیربنایی رویداد فاجعه­‌باری که گفته شد. یعنی فرد در شرایطی قرار گرفته که فکر می­‌کرده هر لحظه ممکن است از بین برود و یا یک رویداد مصیبت­‌بار را تجربه کند و یا این‌که این بلا بر فردی نازل شود که همراه اوست. حتی ممکن است فرد شاهد صحنه ای در تلویزیون باشد و اصلاً در محل اتفاق حضور نداشته باشد. از دیگر مواردی که می تواند سبب‌ساز بروز این بیماری شود می‌توان شکنجه شدن یا شاهد کشته شدن یا شکنجه شدن فرد دیگر یا فرد هم‌رزم را نام برد. این بیماری الزاماً به موج انفجار ربطی ندارد.

وقتی که فرد این اتفاق را تجربه می­‌کند چه می‌­شود؟ اصلاً این بیماری به فاصله چه مدت زمانی بروز می­‌کند و خود را نشان می­‌دهد؟

طیف این فاصله بسیار زیاد است؛ ممکن است از همان روز سانحه شروع شود و یا از سال­ها بعد. بعضی از گزارش ها شروع بیماری رادر ۳۰ سال بعد هم نشان داده است. اما این که ادعای کسانی که بعد از ۳۰ سال خود را به عنوان مبتلا به این بیماری معرفی می­‌کنند تا چه حد می­‌تواند معتبر باشد، بحث دیگری است. آنچه گاهی می­‌بینیم جانبازانی هستند که با مناعت طبع سال­‌ها دنبال غرامت نرفته­‌اند و بعد از سال‌­ها که دچار مشکل اقتصادی شده­‌اند حاضر به تن دادن به دریافت غرامت شده‌­اند. آنها باورهایی داشته‌­اند که اجازه نداده دنبال این موضوع بیایند. این جانبازان اغلب جزو آن دسته‌­ای هستند که علایم­‌شان خفیف‌­تر بوده و به مرور با زیاد شدن سن و یا مشکلات اقتصادی و خانوادگی، علایم خفیف جدی­‌تر شده است.

البته آن­‌طور که جانبازان گفته­‌اند اثبات این مورد هم بسیار سخت است…

به هر حال تمارض جزو تشخیص­‌های افتراقی اختلال استرس پس از جنگ است و در تمام دنیا هرجا که غرامت پرداخت شود عده‌ای تمارض می­‌کنند. یعنی آن دسته­‌ای که مثلاً تنها در پشت جبهه حضور داشته­‌اند و شاهد هیچ صحنه فاجعه­‌بار یا دل‌خراشی هم نبوده‌­اند ممکن است علایم عصبی خود را به فجایع جنگ مرتبط کنند. حالت عکس آن هم ممکن است؛ یعنی فرد دچار این بیماری است ولی پزشک به اشتباه تشخیص تمارض می­‌گذارد.

شما چه پیشنهادی برای نحوه شناسایی این گروه از جانبازان دارید؟

به نظر من اگر به تمام کسانی که خود را جانباز اعصاب و روان معرفی می­‌کنند و پزشکان نیز آنها را با احتمال نسبی دچار اختلال روانپزشکی ناشی از حضور در جبهه جنگ می­‌دانند غرامت کافی پرداخت شود در نهایت به نفع جانبازان و به سود کشور است؛ چرا که ممکن است به علت مشکوک بودن به تمارض یا بزرگ­نمایی، از پرداخت غرامت به عده‌ای که واقعاً دچار بیماری­‌اند غفلت شود و این فاجعه­‌بارتر از آن است که به عده‌­ای از افراد بی‌جهت غرامت داده شود. از سوی دیگر، می­‌دانیم که شماری از جانبازان اعصاب و روان صرفاً برای آن‌که به درصد جانبازی (غرامت صدمات وارده) متناسب خود برسند، به ناچار خود را در بیمارستان بستری می­‌کنند و با در نظر داشتن مجموع این روند، هزینه­‌ای غیرضروری، مستمر و هنگفت تحمیل می­‌شود. اما با این روش پیشنهادی می­‌توان از بستری­‌شدن­‌های نابه­‌جا برای اثبات اختلال روانپزشکی به سیستم مسئول جلوگیری کرد. البته این بستری­‌شدن­‌های نابه­‌جا عموماً به قصد تمارض نیست، بلکه برای دیده شدن و رساندن صدای نیاز است. نیازی که وظیفه داریم به آن پاسخ دهیم.

این بیماری چه علایمی دارد؟

معمولاً علایم آن در همان اوایل شروع می­‌شود. در زلزله بم هم مشاهده شد که در همان روزهای ابتدایی خیلی­‌ها دچار علایم PTSD شده بودند؛ البته اسم این حالت را در ابتدای بروز علایم، PTSD نمی­‌گذارند؛ بلکه به آن اختلال استرس حاد می­‌گویند که معمولاً بعد از چند روز برطرف می‌شود؛ اگر مدت علایم از یک ماه بگذرد به آن PTSD گفته می‌­شود. البته بسته به شدت سانحه یا تروما مدت علایم اختلال متفاوت خواهد بود. مثلاً بیشتر کسانی که در اتاق­‌های شکنجه اردوگاه نازی­‌ها بودند دچار PTSD شدند، چرا که شرایط وحشتناکی داشتند. در جنگ ما هم اتفاق­‌های ناگوار زیادی برای رزمندگان رخ داد. به هر حال، این بیماری جزو بیماری­‌های وابسته به استرس قرار می­‌گیرد و فرد دچار اضطراب شدید، بی­‌قراری، حملات ناگهانی خشم و پرخاش، بی­‌حوصلگی و بی­‌انگیزگی و فعالیت زیاد سیستم سمپاتیک بدن مثل تپش قلب، لرزش و عرق کردن می­‌شود.

اضطراب یادشده در جانبازان چگونه شکل می­‌گیرد؟

این اضطراب در زمینه سه دسته از علایمی رخ می­‌دهد که ارزش تشخیصی دارد؛ یعنی وقتی این علایم به مدت بیش از یک ماه در فردی بروز کرده که در معرض سانحه قرار گرفته تشخیص، «اختلال استرس پس از سانحه» یا PTSD است. یک دسته از علایم، تکرار مکرر خاطرات آن اتفاق است که به آن خاطرات تروماتیک گفته می­‌شود؛ مثلاً کسی که از نزدیک شاهد شهادت دوست خود بوده یا در آخرین لحظات او را در آغوش‌ خود داشته، ممکن است تصویر این لحظات یا صحنه‌­ای که آخرین ترکش به بدن او برخورد کرده مدام در ذهنش تکرار شود. فردی تعریف می­‌کرد که اسیر و شکنجه شده؛ او با جزییات همه صحنه­‌ها را در ذهن خود داشت، حتی صداهایی که به گوشش می­‌رسیده یا بوی فردی که او را شکنجه می­‌کرده. اکنون هر بویی که او را یاد فرد شکنجه­‌گر می­‌اندازد باعث می­‌شود که بسیار برانگیخته شود و در شرایطی گاه خودزنی یا حتی اقدام به خودکشی کند. او در اغلب روزها و ساعت­‌ها در حال تداعی ناخواسته خاطرات فاجعه­‌بار خود است.

یعنی تداعی خاطرات هم جزو عواملی است که باعث برانگیختگی فرد می­‌شود؟

بله؛ همان­‌طور که گفته شد تداعی مکرر خاطرات فاجعه‌بار یکی از سه دسته علامت اصلی PTSD به شمار می­‌آید. این تداعی گاهی آن‌قدر شدید است که جانباز اعصاب و روان فراموش می­‌کند در حال حاضر کجا قرار گرفته و کاملاً وارد خاطره خود می­‌شود؛ او فکر می­‌کند که این­جا جبهه است، زیر میز سنگر می‌­گیرد و طی حملات مکرر ذهنی از محیط فعلی خود کنده می­‌شود و به محیط دیگر که جبهه است وارد می­‌شود. حتی ممکن است ساعت­‌های طولانی در این وضعیت باقی بماند و روزها و هفته­‌ها همین مورد برای او تکرار شود. این وضعیت گاهی آن­‌چنان شدید است که هرچقدر به آنها توضیح داده شود قبول نمی­‌کنند و می­‌گویند «الان زمان جنگ است و باید به جبهه بروم، چرا من را در بیمارستان نگه داشته­‌اید؟». این حالت در دوره­‌های شدید بیماری اتفاق می­‌افتد. نکته جالب آن­جاست که قسمت­‌هایی که فرد تمایلی برای به­‌یادآوردن آنها ندارد مدام در ذهن‌اش تکرار می­‌شود، ولی قسمت­‌هایی از داستان حادثه هم هست که هرچقدر کنکاش کند چیزی به یاد نمی­‌آورد. این قسمت معمولاً محوری­‌ترین بخش خاطره است؛ قسمتی که از فرط وحشتناک بودن نمی­‌تواند به یاد آورده شود و انگار برای آن­‌که فرد مصون بماند مغز ناخودآگاه آن را پنهان می­‌کند.

این بخش، چه اتفاق‌­ها و خاطراتی را شامل می­‌شود؟

این قسمت شامل ناگوارترین بخش خاطره است؛ ممکن است مربوط به خاطره مشاهده متلاشی شدن سر دوستش باشد یا مورد تجاوز قرار گرفتن یک فرد؛ لحظاتی که یادآوری­‌اش برای او کشنده است. در واقع، خاطراتی هست که فرد می­‌خواهد جلوی آنها را بگیرد اما مدام جلوی ذهنش می‌­آید و بعضی دیگر هم هست که هرچقدر بخواهد آن را مرور کند چیزی به خاطر نمی­‌آورد؛ یعنی ممکن است داستانی را تعریف کند و وقتی که به نقطه اوج هیجانی آن برسد بگوید: «دیگر چیزی به خاطر نمی‌آورم.» این کار تمارض نیست و فرد ممکن است واقعاً چیزی به یاد نیاورد.

خوب، به ادامه علایم زمینه ساز استرس بپردازیم…

دسته دوم علایم، علایم اجتنابی نام دارد؛ یعنی فرد از چیزهایی که یادآور خاطرات عذاب­‌آور اوست دوری می­‌کند. دوری از یک بوی خاص هم می‌­تواند مصداق همین اجتناب باشد. وقتی که فرد شاهد یک صحنه فجیع بوده و حالا با فردی رو به رو می­‌شود که چهره او شبیه به یکی از افراد حاضر در آن صحنه است و یا نوحه‌­ای می­‌شنود که در زمان حادثه می­‌شنیده است؛ هر یک از این یادآورها برای دگرگونی او کافی است و بنابراین از مواجهه با چنین یادآورهایی دوری می­‌کند. در واقع هنگامی که از این یادآورها اجتناب نکند، ممکن است دوباره صدای خمپاره­‌ها را بشنود یا تصویر تانک، شکنجه­‌گرها یا کسانی که دارند به او حمله می­‌کنند جلوی چشمانش بیاید.

اگر این یادآورها زیاد شوند، چه اتفاقی می‌­افتد؟

می­‌تواند تا جایی پیش رود که هر صدای بلندی باعث یادآوری خاطرات بد آنها شود؛ مثلاً در روز حادثه انفجار بزرگی رخ داده و پس از آن با شنیدن هر صدای مهیبی یاد آن روز می­‌افتد. در عین حال ممکن است به تدریج این تحمل آن­‌قدر کم شود که حتی صدای کلیک بر جا گذاشتن گوشی تلفن هم یادآور خاطره شود و فرد را برانگیخته کند. در این وضعیت او هیچ صدایی را تحمل نمی‌­کند و کلاً قادر به زندگی عادی نیست. در این موقعیت هیچ‌کس حق ندارد در خانه بلند صحبت کند و حتی گاهی اصلاً نباید هیچ­کس صحبت کند. کسی حق امرکردن به او را ندارد و باید به تمام حرف­های او «بله» گفته شود. رفته رفته فرد «دوری­‌ها» و «اجتناب­‌ها» را در زندگی خود اعمال می­‌کند و از مردم و خانواده فاصله می­‌گیرد و حتی ممکن است زندگی کردن در یک اتاق را به هر چیزی ترجیح دهد. جانبازانی را می­‌شناسم که اغلب خود را در یک اتاق منزل حبس می­‌کنند تا مجبور به تحمل رفتار دیگران نباشند و یا باعث آزار افراد خانواده خود نشوند. حتی یکی از بیماران من به یک شهرستان رفته و در اتاقی گوشه یک باغ به تنهایی زندگی می­‌کند. او می­‌گوید که در آن­جا حال بهتری دارم، تا این­‌که بخواهم در خانواده­‌ای زندگی کنم که حال من را درک نمی­‌کنند.

شما با جانبازان و خانواده­‌های آنها در ارتباط هستید. خانواده‌­ها معمولاً در این شرایط چه واکنشی نشان می­‌دهند؟

هیچ رفتاری را نمی‌­توان به همه افراد و به شکل یکسان نسبت داد. با این حال بسیاری از خانواده­‌هایی که جانبازشان بهبودی نیافته و این علایم شدید را تجربه می­‌کند، کم کم خسته می­‌شوند. آنها نمی­‌توانند در خانه­‌ای بدون صدا و با تلویزیونی که اغلب باید خاموش باشد زندگی کنند؛ مهمانی به خانه آنها نیاید و آنها هم به خانه کسی نروند. فرزندان، پدر پرخاشگری را می­‌بینند که گاه رفتارهایی بسیار خشونت­‌آمیز نشان می­‌دهد. بعضی از جانبازان اعصاب و روان با گوشه­‌نشینی و دوری از اجتماع یا همان­‌طور که گفته شد با تنها زندگی کردن توانسته‌­اند تا حدی آرامش را به زندگی خود برگردانند. البته این آرامش یک آرامش غیرطبیعی و نااُمیدانه است و به قیمت از دست دادن شاخص­‌های ریز و درشت کیفیت زندگی به دست می­‌آید. این جانبازان از مواردی هستند که ما توانایی خدمت کافی به آنها را نداشته‌­ایم یا نتوانسته‌­ایم اثری کافی در درمانشان بگذاریم. این ناتوانی نسبی و اثربخشی ناکافی ممکن است تا حدی به عواملی چون کمبود پرسنل و امکانات درمانی و توان‌بخشی موجود و عدم تأمین اقتصادی بیماران بازگردد.

اگر موافق باشید بحث علایم PTSD را ادامه دهیم…

دسته سوم علایم، علایم بیش­‌برانگیختگی است که عمدتاً علایم بیش­‌فعالی سیستم سمپاتیک است؛ در این مورد وقتی که فرد یاد خاطرات می­‌افتد و اجتناب برای او ناممکن می­‌شود تپش قلب، لرزش، بی­‌قراری، تعریق و پرخاشگری شدید اتفاق می‌­افتد. در بسیاری از موارد، فرد خاطرات فاجعه­‌آمیز خود را در خواب به شکل کابوس می­‌بیند. بنابراین خواب این افراد کیفیت بدی دارد؛ در خواب عرق می­‌کنند و قلبشان تند می­‌زند و به کرات از خواب می‌پَرند. فردی را به یاد دارم که گاهی نیمه‌شب از خواب بلند می­‌شد و فکر می­‌کرد همسرش که در کنارش خوابیده سرباز عراقی است و گاهی در این حال به او حمله­‌ور می­‌شد.

این پرخاشگری کاملاً به صورت لحظه­‌ای و ناخودآگاه انجام می­‌شود؟

این نوع پرخاشگری کاملاً ناگهانی و بدون فکر انجام می­‌شود. اگر در لحظه‌­ای که با یادآورها مواجه می­‌شوند و یا به دلیلی احساس ناکامی می­‌کنند یا با تنشی مواجه می­‌شوند – مانند این که مثلاً در یک محیط اداری احترام آنها حفظ نشده- ممکن است آرامشی که تا لحظه­‌ای پیش از آن داشته­‌اند به ناگهان ناپدید شود و رفتاری خشونت­‌آمیز نشان دهند. در مورد این نکته آخر لازم است به شرایط اجتماعی و اقتصادی این افراد نیز اشاره شود. طبیعی است که انتظار داشته باشیم فردی که در جنگ جان بر کفی کرده، هم­‌اکنون مدال­‌های افتخار را بر سینه داشته باشد و جامعه احترامی در خور به او نشان دهد. حال که در بسیاری از موارد چنین شرایطی دیده نمی­‌شود و به جای آن بسیاری از جانبازان در تأمین شرایط ابتدایی یک زندگی ناتوانند و از سویی ناملایمات ناشی از رفتارهای اجتماعی دیگران نیز بر این بار می­‌افزاید، توجه به مسایل اجتماعی- اقتصادی جانبازان اهمیتی بسیار بیشتر می‌­یابد. بسیاری از افراد هنوز با به کار بردن کلماتی مانند «موجی» جانبازان اعصاب و روان را خطاب می­‌کنند و آنها را به عنوان افرادی غیر عادی با دست نشان می­‌دهند. مسایل معیشتی، خانوادگی و اجتماعی زیادی را می‌­توان برای آنها نام برد. جانبازی هست که منزلش کنار یک ایستگاه تاکسی قرار گرفته و طبیعتاً راننده‌­ها گاهی برای پیداکردن مسافران خود در ایستگاه تاکسی بلند صحبت می­‌کنند. این جانباز هم در واکنش به این صداها گاهی از پنجره آپارتمانش گلدان­‌هایی را پایین می­‌اندازد. او می­‌گوید یک تابلو هم پایین منزلش نصب کرده و در آن چیزی با این مضمون نوشته که «یک جانباز اعصاب و روان در این محل زندگی می­‌کند، لطفاً سکوت را رعایت کنید.» همسرش ظاهراً گلدان‌­ها را جابه‌­جا کرده و به جای آن بطری­‌های پلاستیکی آب معدنی گذاشته است. با همه اوصافی که این جانباز کاملاً به بیماری­‌اش آگاه است و درمان را به خوبی پیگیری می­‌کند – دارو مصرف می­‌کند، روان‌­درمانی می­‌شود و گاه در بیمارستان روانپزشکی بستری می­‌گردد – به دلیل رفتارهای پرخاشگرانه ناگهانی که خارج از کنترل او روی می­‌دهد شاکی­‌های متعدی دارد و می­‌گوید به دلیل درگیری مکرر با رانند‌ه‌های کنار منزلش یا سایر افراد، چندین پرونده دارد و بارها به دادگاه رفته است.

بعد از پایان این برانگیختگی چه اتفاقی می‌­افتد؟ یعنی وقتی که یک فرد دچار PTSD به حالت عادی اش برمی­‌گردد و اتفاقات حالت برانگیختگی خود را مرور می کند چه می­‌شود؟

عموم آنها با مرور کردن آن حالت به شدت پشیمان می‌­شوند و احساس انزجار از رفتار خود می‌­کنند و می­‌پندارند که دیگر شخصیت سابق را ندارند. برخی از آنها مسئولیت­‌هایی در جنگ داشته­‌اند یا نیروهایی از آنها فرمان‌برداری می­کرده­‌اند و حالا احساس می­‌کنند که دیگر کسی آنها را به حساب نمی‌­آورد. حتی خانواده­‌شان ممکن است هر روز آرزو کنند زودتر از خانه بیرون بروند. به عنوان نمونه، دختری می­‌خواهد ازدواج کند و خانواده طوری برنامه­‌ریزی می­‌کند که در روزخواستگاری پدر در خانه نباشد و در آن روز او را در بیمارستان بستری می­‌کنند. یا در روزهای امتحان بچه‌­ها، پدر را در بیمارستان بستری می­‌کنند تا خانه ساکت و مناسب برای درس خواندن شود. رفتارهای پرخاشگرانه بیماران مبتلا به PTSD از نوع تکانشی است؛ یعنی بدون برنامه قبلی و به صورت ناگهانی انجام می‌شود؛ بنابراین طبیعی است که فرد پس از فرونشستن خشم بسیار پشیمان شود یا به شدت بی­‌قرار و گریان شود و حتی در موارد شدید واکنشی به شکل خودزنی یا اقدام به خودکشی نشان دهد. در مورادی دیده می­‌شود که این بیماران صدمات جسمانی شدیدی به افراد خانواده خود که اتفاقاً برای‌شان بسیار عزیز بوده‌­اند وارد کرده‌­اند. این واقعیت نشان می­‌دهد که آنها در شرایط حادی که رفتاری خشونت­‌آمیز نشان داده‌اند، این رفتار کاملاً خارج از کنترل و اراده آنها بوده است. بنابراین طبیعی است که پس از چنین رویدادی فرد دچار احساس تقصیر شود و چه بسا در مواردی تا آخر عمر این احساس گناه را به همراه داشته باشد. البته هنگامی که چنین رفتارها و واکنش­‌هایی همه روزه رخ می­‌دهد و کشمکش‌­های درون خانواده روزمره می­‌شود، ممکن است به تدریج پشیمان شدن رنگ ببازد و جای آن را سوءظن و بدگمانی بگیرد. فرد احساس می­‌کند که دیگران او را درک نمی­‌کنند. یا ممکن است از دیگران متوقع شود که در هر حال باید بدانند او یک بیمار اعصاب است و باید او را تحمل کنند.

راننده آژانسی که من را به این جا رساند از رزمنده­‌های دوران جنگ بود؛ او برایم تعریف کرد که با یک گروه هفت نفره کاملاً در محاصره نیروهای عراقی قرار می­‌گیرد، با تلاش زیاد راه خروجی پیدا می­‌کنند و به آن سمت می­دوند؛ هم‌رزمِ جلوتر از او با اصابت چند ترکش به پاهایش از دویدن جا می‌­ماند، راننده آژانس هم مجبور می‌شود که از روی او پَرت شود و به راهش ادامه دهد، در این موقع هم‌رزم به زمین افتاده می­‌گوید: «صبر کن رفیق، من رو هم با خودت ببر، مادرم منتظره.» او با گفتن این جمله و یادآوری این صحنه به شدت گریه کرد و از عذاب وجدان این که نتوانسته او را نجات دهد به هم ریخت. آیا می­‌شود این مورد را هم جزو ویژگی­‌های مرتبط با بحث امروز طبقه­‌بندی کرد؟

بله، به این وضعیت «احساس گناه فرد بازمانده» گفته می­‌شود. برای تبیین این مورد سکانس یکی از فیلم‌های سینمایی را یادآور می‌شوم؛ در یک کش و قوس وقتی یک رزمنده می­‌خواهد همراه خود را نجات دهد او را زیر آب می­‌بَرد تا گلوله­‌ای به او برخورد نکند. آنها بالا می­‌آیند ولی به ناچار باز هم پایین می­‌روند؛ آن­‌قدر زیر آب می­‌مانند تا مطمئن شوند شرایط آسوده است. وقتی که بالا می­‌آیند معلوم می‌­شود که فرد همراه خفه شده و مُرده است. این شهادت باعث عذاب وجدان و احساس گناه فرد می‌­شود. چنین احساسی ممکن است تا ابد باقی بماند و برای درمان این وضعیت حداقل احتیاج به روان­‌درمانی است. در حالت دیگر مثلاً کسی به شما و دوستتان حمله می­‌کند، شما فرار می­‌کنید و او کشته می­‌شود. فردی که زنده می‌ماند تا ابد احساس گناه می­‌کند که باید می­‌مانده و می­‌جنگیده. در چنین شرایطی حتی با مرور داستان همیشه نمی‌­توان اطمینان پیدا کرد که بهترین اقدام در آن موقعیت چه بوده و مثلاً در نمونه اخیر این امکان هم بود که در صورت ماندن فرد در موقعیت برای دفاع از دوستش هر دوی آنها به راحتی کشته شوند. کشمکش ذهنی برای تحلیل چنین وضعیت­‌های دشواری و ناتوانی در رسیدن به یک پاسخ منطقی یا آرامش­‌بخش، به روان فرد آسیب می­‌زند.

آیا این بیماری علایم جسمانی هم دارد؟

در این مورد به جز علایم برانگیختگی مانند طپش قلب و تعریق و لرزش، و نیز مشکلات خواب مانند کابوس­‌های مکرر که گفته شد، می‌توان به وجود درد اشاره کرد. منظور دردهایی است که منشاء روان­شناختی دارد؛ البته بدیهی است که دردها و صدمات جسمانی هم شیوع زیادی در این افراد دارد. این دردهای با منشاء روانشناختی در بسیاری از موارد مزمن می­‌شود و درصورت پیگیری نکردن ممکن است به سوءمصرف مواد بیانجامد. البته سوءمصرف مواد ممکن است ناشی از درمان ناکافی دردهای جسمانی توسط ما پزشکان باشد؛ مثلاً در مواردی که تجویز متادون برای مهار درد لازم است، مقداری ناکافی از آن را تجویز کنیم. در این شرایط فرد برای کنترل درد شاید به تریاک روی آورد. خیلی از بیماران PTSD بنا بر توصیه دوستان و اطرافیان خود مبنی بر این که با تریاک حال آدم خوب می­‌شود، داروهای تجویزی را قطع می­‌کنند. یکی از بیماران گفته بود: «بالاخره تونستم با کشیدن تریاک از شر قرص­‌هام خلاص بشم!» متأسفانه هنوز مصرف داروهای روان­پزشکی در میان مردم انگ­‌های زیادی دارد و در بسیاری از موارد، وجود درد و توصیه دیگران به مصرف مواد باعث شروع اعتیاد می­‌شود.

در مورد اعتیاد بیماران مبتلا به اختلال استرس پس از جنگ، نکته مهم دیگری هم وجود دارد. اعتیاد در واقع یکی از عواقب عدم درمان و رسیدگی مناسب به این بیماران است و نباید آنها را به کوتاهی، بی­‌ارادگی یا ضعف شخصیت متهم کرد. بیماری وخیمی که بسیاری از این افراد تحمل می­‌کنند پیامدهای سنگینی از جمله انزوای اجتماعی، از کار افتادگی شغلی و مشکلات جدی خانوادگی دارد و اعتیاد نیز در این سیر با فراوانی بالا روی می‌­دهد. در تعیین غرامتی که برای این جانبازان در نظر گرفته می­‌شود نیز نباید بروز اعتیاد عاملی در جهت کاهش آن قلمداد شود؛ برعکس، وجود اعتیاد در کنار PTSD نشان­‌دهنده وخامت بیشتر بیماری و نیاز بیشتر بیمار به مراقبت و حمایت است.

تأمین اقتصادی جانبازان چه نقشی می­‌تواند در درمان آنها داشته باشد؟

اختلالی به نام «روان­‌نژندی غرامت» وجود دارد؛ یعنی وقتی شما به یک بیمار اعصاب و روان به خاطر وجود برخی از علایم پول پرداخت می­‌کنید، در این شرایط بهبودی علایم به سادگی امکان­‌پذیر نمی­‌شود و حتی این ارتباط مالی منجر به ادامه یافتن علایم می­‌گردد. در واقع به شکلی ناخودآگاه، مغز به این نتیجه می­‌رسد که علایم نباید خوب شود. اگر فرد بیمار تنها در صورت رفتارهای پرخاشگرانه غرامت دریافت کند و هنگامی که برخلاف گذشته پرخاش نکند و شیشه­‌ای نشکند غرامت او قطع شود، بیماری جدیدی در او شکل می­‌گیرد که عامل آن تنها دریافت غرامت در قبال وجود بیماری است. البته این حالت همان تمارض نیست چرا که تمارض در وضعیتی کاملاً آگاهانه صورت می­‌گیرد. بنابراین در چنین مواردی که یک بیماری مزمن روانپزشکی وجود دارد که به تبع آن فرد سال­‌های فعال جوانی خود را از دست داده و اکنون مدتهاست که توانایی اشتغال یا حتی انجام وظایف ساده خود در خانواده را ندارد، پرداخت غرامت و تعیین درصد جانبازی باید به صورت مادام‌­العمر و مستقل از میزان بهبودی کنونی علایم تعیین شود. اختلاف نظر در تشخیص متخصصان نیز موضوعی است که به تفاوت در نتیجه کار منتهی می­‌شود. ممکن است پزشکی بگوید که برای تشخیص PTSD باید هر سه دسته علایمی که گفته شد وجود داشته باشد و در صورتی که اکنون پس از سال­‌ها از شروع بیماری، یکی از این سه دسته علایم در مصاحبه با بیمار آشکار نشود، فرد مورد نظر دیگر مبتلا به PTSD نیست. بدیهی است که در طول سال­ها از شروع بیماری برخی از علایم آن ممکن است تغییر کند یا برطرف شود و یا آن­‌که در یک مصاحبه روانپزشکی نتوان علایم کامل را به دست آورد. در روانپزشکی، اصولاً از تشخیص «همه عمر» استفاده می‌­شود؛ به این معنا که مثلاً برای تشخیص PTSD لازم نیست که همه علایم آن «هم­‌اکنون» وجود داشته باشد و در صورتی که برخی از علایم بیماری بهبودی یافته نیز تشخیص اولیه تغییر نمی­‌کند. به جز این، توجه به این نکته دارای اهمیت است که فردی که سال­‌های مفید عمرش را به دلیل ابتلا به یک بیماری از دست داده و اکنون در میانسالی یا کهنسالی است و توان جبران سال‌های از دست رفته را ندارد، نمی­‌توان با بهبودی نسبی برخی از علایم بیماری، حمایت اجتماعی- اقتصادی از او را ناتمام گذاشت.

مسئله دیگر بحث انگ و نگاه اجتماعی به بیماری اعصاب و روان است. خود من یادم می­‌آید در دوره­‌ای نیاز به مشورت‌های روان­پزشکی داشتم، وقتی که به روان­پزشک مراجعه کردم، جرأت آن را نداشتم که کسی را از این موضوع باخبر کنم؛ حتی با حرف­‌هایی که در جامعه رواج داشت به خودم شک کرده بودم که مشکل خاصی دارم که به روانپزشک مراجعه کرده‌­ام. به نظر این موارد کار را برای جانبازان اعصاب و روان و خانواده­‌هایشان سخت‌تر می‌کند.

هنوز بیماری­‌های روانی به عنوان یک انگ در جامعه مطرح­‌اند و اصلاً خود کلمه «روانی» به عنوان یک ناسزا به کار برده می­‌شود. هرچقدر هم که از این کلمات در طنزها و شوخی­‌هایمان استفاده کنیم به گسترش این انگ دامن زده‌­ایم. خیلی‌­ها به خاطر همین نگاه با وجود بیماری به روان­پزشک رجوع نمی­‌کنند، یا وقتی مراجعه می­‌کنند به کسی نمی­‌گویند؛ یا آنکه می­‌گویند مراجعه کردیم و دکتر گفت که مشکلی نداری؛ یا در نهایت می­‌گویند پزشک فقط یک قرص خیلی سبک تجویز کرد. برای جانبازان در کنار همه این انگ‌­ها، انگ مضاعفی هم وجود دارد و آن به کار بردن کلماتی مانند «موجی» است؛ این کلمه یک انگ است نه یک بیماری. حتی آن­‌قدر این کلمه مُصطلح شده که گاهی خود جانبازان می­‌گویند ما موجی هستیم و چیزی درمورد اختلال استرس پس از سانحه نمی­‌دانند. چنین نگاهی باعث طرد جانبازان از جامعه و گوشه­‌نشینی آنها می‌­شود. در این حالت ممکن است به آنها کار ندهند یا با کوچک­ترین مشکلی اخراج‌شان کنند. وظیفه مهم همه ما و به‌­ویژه افراد صاحب منصب و بانفوذ در جامعه و از جمله روزنامه­‌نگاران و اهالی رسانه این است که تا می­‌توانند در راه کم کردن انگ این بیماری­‌ها قدم بردارند.

برای درمان این افراد چه روشی را پیش گرفته‌­اید؟

درمان این موارد نیاز به یک تیم درمانی دارد. باید امکانات لازم برای درمان و توان­‌بخشی مهیا شود و از نظر اقتصادی و اجتماعی و شغلی نیز حمایت صورت بگیرد. آنها از نظر اجتماعی باید جایگاهی در خور و فراتر از تعارفات الزام­‌آور مرسوم بیابند. حتی در کلاممان باید از به کار بردن کلماتی مانند مجنون و دیوانه و موجی – چه به طعنه و چه غیر آن – خودداری کنیم. تغییر نگرش اجتماع و تلاش برای ارتقای موقعیت اجتماعی جانبازان در عمل، از مهم­ترین مسایل این حوزه است.

درمان­‌های تخصصی پس از تشخیص روان­پزشک و با تجویز دارو شروع می­‌شود؛ داروهایی برای کم کردن اضطراب و افسردگی و بالا بردن کیفیت خواب و کنترل خشم. انواع روان‌­درمانی هم به این جانبازان بسیار کمک می­‌کند؛ اما معمولاً درمان این افراد طولانی است و هزینه بسیاری می­‌طلبد و نیازمند پرسنل زیاد و مجرب برای اجرای روان­‌درمانی و خدمات توان­‌بخشی به همه بیماران است. در بخشی از روان‌درمانی باید متوجه کم کردن اضطراب، بی­‌قراری و پرخاشگری در فرد شد و در قسمت دیگر، او را با خاطرات ناگوار خود مواجه کرد؛ یعنی در نهایت فرد باید بتواند چنین خاطراتی را بدون دگرگونی تعریف کند و با آن کنار بیاید و در عین حال با حفظ آرامش خود بر خشم غلبه کند. چنین فرایندی ممکن است در کوتاه مدت مؤثر باشد ولی در موارد شدید بیماری، ممکن است سال­‌ها طول بکشد تا به نتیجه برسد. در مواردی هم هیچ‌­وقت به بهبودی کامل منجر نمی‌­شود. روش دیگر توان‌بخشی و کاردرمانی است که باعث کاهش تبعات PTSD در جانبازان جنگ می­‌شود. ایجاد توانایی اشتغال و مهیا کردن زمینه فعالیت­‌های اجتماعی برای آنها، اغلب به بهبود علایم بیماری کمک می­‌کند.

در پایان می­‌خواهم بپرسم که نمونه­‌هایی هم داشته­‌اید که درمان صورت گرفته باشد و جانباز اعصاب و روان به زندگی عادی خود بازگشته باشد؟

بله. البته بهبودی نسبی و کوتاه­‌مدت که در بیشتر موارد اتفاق می­‌افتد، ولی به ویژه آنهایی که پشتوانه تحصیلی و شغلی و حمایت خانوادگی و اجتماعی قوی­‌تری داشته‌­اند، به بهبودی کامل­‌تر و ماندگارتری رسیده­‌اند و اصولاً این افراد در اصطلاح پزشکی، پیش‌­آگهی بهتری دارند. افرادی هم هستند که بیماری شدیدی دارند اما تسلیم نمی­‌شوند و به شدت با ناملایمات در حال مبارزه‌­اند. تلاش آنها بی‌تردید در نتیجه درمان بسیار مؤثر خواهد بود. شخص جانبازی را می­‌شناسم که هنر دستی خوبی دارد و کوزه­‌های زیبایی می­‌سازد، اما بارها در محل کار به دلیل عصبانیت کوزه­‌ها را شکسته و اخراج شده است. با این حال او کماکان در تلاش است.


اختلال دوقطبی قابل درمان است

یادداشتی از دکتر امیر شعبانی در هفته­‌نامه «زندگی مثبت» (۱۳۹۳/۰۴/۱۴):

چه کسی دچار اختلال دوقطبی است؟

دسته­‌ای از بیماری­‌های روانپزشکی به نام اختلالات «خُلقی» شناخته می­‌شوند که نام­‌آشناترین آنها اختلال افسردگی است. در واقع علامت بیمارگونه اصلی افراد مبتلا به این اختلالات، علامت مربوط به «خُلق یا روحیه» دانسته شده است. اختلال افسردگی انواع گوناگونی دارد که هر یک دارای ویژگی­‌هایی منحصر به خود است. این اختلال به شکل «دوره­‌هایی» از علایمی چون بی­‌حوصلگی، بی­‌انگیزگی، غم‌زدگی، خستگی، کاهش امید به آینده، احساس پوچ بودن و عدم تمایل به زندگی یا حتی زنده بودن تظاهر می­‌کند. گاهی نیز به شکل «دوره­‌ای» نیست و به صورت درازمدت و حتی تا سا‌ل‌ها به طول می­‌انجامد.

گروهی از افرادی که دچار افسردگی می‌­شوند ممکن است در طول زندگی خود دوره یا دوره‌­هایی از آشفتگی خُلق تجربه کنند که به کلی متفاوت از دوره­‌های افسردگی است. به این دوره­‌ها شیدایی (mania) یا نیمه‌شیدایی (hypomania) می­‌گویند و مورد زیر نمونه­‌ای از آن است:

آقای الف ۲۸ ساله، متأهل، دیپلمه و کارمند است. او سه سال پیش، پس از یک مشکل مالی جدی دچار افسردگی شدید شد و با درمان دارویی بهبود یافت. یک سال پیش نیز دوباره و این بار به دنبال بروز بیماری سرطان در پسر عمویش مبتلا به افسردگی شد و این بار نیز به پزشک مراجعه کرد و با پنج هفته مصرف داروی ضد افسردگی بهبودی کامل یافت.

آقای الف از دو هفته پیش اغلب سر کار نمی­‌رود و تغییراتی در رفتارش مشاهده می­‌شود: «شب‌ها حداکثر دو ساعت می­‌خوابد در حالی که اصلاً در طول روز خسته یا خواب­‌آلوده نیست. همه می­‌گویند بیش از حد حرف می­‌زند و گاهی شوخی­‌هایی می­‌کند که پیش از این از او سرنزده بود. گاه و بی­‌گاه شروع به تعریف و تمجید از توانایی­‌ها و قابلیت­‌های زیاد خودش می­‌کند و در این مورد به داستان­‌سرایی می­‌پردازد. گاهی نیز برخلاف منش همیشگی، بسیار عصبانی می­‌شود و با تندخویی با دیگران صحبت می­‌کند.»

در نمونه بالا، روایتی از آقای الف را می­‌بینید که پس از دو دوره افسردگی و درمان موفق، دچار دوره­ای از آشفتگی «خُلق» شده که «شیدایی» نام دارد. در چنین دوره­‌هایی خُلقِ فرد اغلب در حد بسیار بالا (احساس شادی­ و نشاط نامتناسب یا غیرمعمول) است و یا به شکل تحریک­‌پذیر (عصبانیت یا واکنش­‌های پرخاشگرانه مستمر به شکلی نامتناسب یا غیرمعمول) تظاهر می­‌کند. به جز آن، فرد مبتلا ممکن است هر یک از ویژگی­‌های پرحرف شدن، پُرکارشدن، خستگی­‌ناپذیر شدن، مغرورتر شدن، خود بزرگ­‌بینی، پرانرژی شدن، نیاز نداشتن به خواب و زیاد شدن تمایل جنسی را نشان دهد. در این دوره­‌ها فرد خصوصیاتی پیدا می­‌کند که در حالت معمول در او مشاهده نشده و برای اطرافیان تازگی دارد. به دوره­‌هایی که شکل خفیف­‌تری دارد، «نیمه­‌شیدایی» می­‌گویند.

افرادی که دچار دوره یا دوره­‌هایی از شیدایی یا نیمه­‌شیدایی شده‌­اند، در ارزیابی روانپزشک ممکن است تشخیص «اختلال دوقطبی» (Bipolar) بگیرند. در واقع، روانپزشک پس از ارزیابی دلایل دیگر بروز علایم شیدایی (مانند برخی از بیماری­‌های غدد درون­‌ریز یا مغزی و مصرف مواد یا برخی از داروها) و اطمینان از این که چنین دلایلی عامل بروز تغییر رفتار فرد نیست، تشخیص اختلال دوقطبی را مطرح می­‌کند.

اثری از آندریاس آخنباخ

آیا اختلال چند شخصیتی، همان اختلال دوقطبی است؟

بسیاری از افراد، اختلال دوقطبی را با «اختلال چند شخصیتی» که اغلب در فیلم­های سینمایی با آن آشنا شده­‌اند، اشتباه می­‌گیرند؛ در حالی که هیچ ارتباطی میان آنها نیست. مبتلایان به اختلال دوقطبی در صورت پیگیری درمان دارویی (که اساس درمان آنهاست) و تبعیت از دستورات پزشک، ممکن است در فواصل دوره­‌های آشفتگی، زندگی کاملاً عادی داشته باشند، به تحصیلات خود تا بالاترین درجه آن ادامه دهند، به موفقیت­‌های بزرگ شغلی دست یابند و روابط اجتماعی کاملاً عادی و حتی بهتر از بسیاری از افراد غیر مبتلا داشته باشند. چنین اهدافی برای بسیاری از افراد مبتلا قابل دستیابی است و البته برای آن دسته از کسانی که بهبودی کامل نمی­‌یابند یا مشکلاتی در عملکرد اجتماعی، شغلی، تحصیلی یا خانوادگی خود دارند، کماکان پیگیری درمان برای نزدیک شدن به اهداف بالا بهترین راهکار است و همواره امید برای عملکرد بهتر و بهتر وجود دارد.

آیا اختلال دوقطبی انواعی دارد؟

این اختلال را به انواع ۱) اختلال دوقطبی نوع یک، ۲) اختلال دوقطبی نوع دو و ۳) اختلال خلق ادواری (سایکلوتایمیک) تقسیم می‌کنند. بیشترین آشفتگی خُلقی که در افراد مبتلا به هر یک از این انواع سه­‌گانه بروز می­‌کند، از نوع دوره‌­های افسردگی است. به عبارت دیگر، آنها بیشتر در وضعیت افسردگی هستند تا در حالت (نیمه)شیدایی، و بیشتر در وضعیت افسرده به پزشک مراجعه می­‌کنند. اما آن­چه این سه نوع را از هم متمایز می­کند به این شرح است:

الف- اگر فرد دست­‌کم یک دوره شیدایی را تجربه کرده باشد، دچار اختلال دوقطبی نوع یک است.

ب- اگر فرد به جز دوره یا دوره‌­های افسردگی شدید (با نام علمی «ماژور» یا «اساسی»)، دست­‌کم یک دوره نیمه­‌شیدایی را تجربه کرده باشد (و نه هرگز دوره شیدایی)، مبتلا به اختلال دوقطبی نوع دو است.

ج- اگر فرد به مدت طولانی (بیش از دو سال)، در بیشتر اوقات در دوره­‌های افسردگی خفیف و نیمه­‌شیدایی (که گاه و بی­‌گاه به هم تبدیل می­‌شوند) باشد، دچار اختلال خلق ادواری است.

البته شکل یا اشکال خفیف­‌تری از اختلال دوقطبی نیز تعریف شده که هنوز مورد اجماع صاحب­‌نظران نیست.

چه درمانی برای اختلال دوقطبی در دسترس است؟

بی­‌تردید درمان اصلی این بیماری، به کمک داروها انجام می­‌شود. درمان غیر دارویی به شکل روان­‌درمانی نیز در موارد خاصی مؤثر است، ولی نمی­‌توان آن را جایگزین درمان دارویی نمود و تنها به عنوان مکملی برای افزایش اثربخشی داروها به کار می­‌رود.

از آن جا که اختلال دوقطبی بسیار عودکننده است و عدم درمان دارویی تبعات نامطلوب و گاه ناگواری در زندگی فرد دارد، لازم است که مصرف دارو یا داروها به مدت طولانی و در مواردی برای همیشه ادامه یابد. در واقع، حتی پس از برطرف شدن کامل علایم بیماری و رسیدن به عملکرد شغلی، تحصیلی یا اجتماعی مطلوب، باز هم در بیشتر موارد لازم است که مصرف دارو برای تداوم بهبودی و ثبات کارکرد فرد ادامه پیدا کند.

داروهایی که برای درمان این بیماری به کار می­‌رود انواع مختلفی دارد. برخی از آنها مانند لیتیوم، والپروات، لاموتریژین و کاربامازپین به نام داروهای «تثبیت­‌کننده خُلق» مشهورند. داروهای دوم تا چهارم فوق، در دسته داروهای ضد تشنج نیز قرار می­‌گیرند که البته این کاربرد آنها ارتباطی با اثربخشی­‌شان در درمان اختلال دوقطبی ندارد. از سایر داروهایی که قابل تجویز در درمان این بیماری است، می­‌توان به کوئتیاپین، الانزاپین، ریسپریدون و آریپیپرازول اشاره کرد. داروهای دیگری نیز برای تجویز وجود دارد، اما آن­چه یادآوری آن در اینجا مهم است، توضیحی در مورد جایگاه مصرف داروهای ضد افسردگی – از قبیل فلوکستین، سرترالین، فلووکسامین، سیتالوپرام، ونلافاکسین و دولوکستین – در درمان اختلال دوقطبی است. این داروها در درمان اختلالی به نام افسردگی اساسی مؤثرند، اما در تجویزشان برای افراد افسرده­‌ای که مبتلا به اختلال دوقطبی هستند (یعنی فرد افسرده­‌ای که در گذشته دوره‌­ای از شیدایی یا نیمه­‌شیدایی را گذرانده است) باید احتیاط شود. روانپزشک می­‌تواند آنها را در موارد خاصی در همراهی با سایر داروهای درمان کننده اختلال دوقطبی (که برخی از آنها در بالا نام برده شد) تجویز کند، اما مصرف خودسرانه داروهای ضدافسردگی ممکن است به وخامت سلامت روان فرد بیانجامد. در این افراد، گاهی مصرف داروی ضد افسردگی به بروز دوره جدیدی از نیمه­‌شیدایی یا شیدایی منتهی می­‌شود. ایمی­پرامین، آمی‌تریپتیلین، نورتریپتیلین و دزیپرامین، برخی از داروهای ضد افسردگی­‌اند که بیشتر در مظان اتهام ایجاد عود دوره شیدایی در فرد مبتلا به اختلالات دوقطبی قرار گرفته‌اند.

داروی دیگری که مصرف خودسرانه و نابه‌­جای آن اکنون در اقشاری از جامعه دیده می­‌شود و ممکن است برای فرد دچار اختلال دوقطبی مضر و مایه عود دوره خُلقی شیدایی یا نیمه‌­شیدایی شود، مِتیل­‌فِنیدِیت (یا ریتالین) است. کاربرد پزشکی این دارو عمدتاً در درمان «اختلال بیش فعالی و نقص توجه» (ADHD) است؛ هم­چنین، به ندرت در درمان اختلال افسردگی اساسی مقاوم به درمان­‌های مرسوم ممکن است توسط روانپزشک در دوره کوتاهی تجویز شود. بر خلاف درمان اختلال بیش فعالی و نقص توجه، که مصرف این دارو ممکن است به مدت طولانی ادامه یابد، در درمان افسردگی مقاوم به درمان سعی روانپزشک بر آن است که آن را در کوتاه­ترین دوره ممکن تجویز کند. به هر حال، مصرف آن در اختلال دوقطبی، حتی در دوره­‌های افسردگی مورد پذیرش نیست و می‌­تواند به وخیم شدن سیر بیماری منجر شود.

 کم­‌خوابی و اختلال دوقطبی

کم­‌خوابی یکی از مشکلاتی است که ممکن است در دوره‌­های افسردگی یا شیدایی دیده شود و نیاز به مداخله درمانی دارد. از سویی خود بی­‌خوابی شبانه می­‌تواند عاملی برای بروز یک دوره جدید نیمه­‌شیدایی یا شیدایی باشد و بنابراین خود فرد نیز باید از بیدار نگهداشتن خود در شب پرهیز کند. بی­‌خوابی ممکن است به کمک داروها درمان شود، ولی گاه این مشکل به طول می­‌انجامد و به جز با رعایت دستورات بهداشت خواب، تغییری نمی­‌کند. به عبارت دیگر، فرد لازم است که فعالیت جسمانی کافی در طول روز و در صورت امکان ورزش مرتب (مثلاً دست­‌کم سه روز در هفته و هر بار حداقل ۲۰ دقیقه) داشته باشد، از خواب روزانه بپرهیزد، شبها قهوه نخورد، مکان خوابیدن خود را تغییر ندهد، هر صبح در ساعت مشخصی بیدار شود (فارغ از آن که شب در چه ساعتی به خواب رفته)، پیش از خوابیدن تلویزیون تماشا نکند و غذای سنگین نخورد، به جز برای خوابیدن مدتی طولانی را در بستر نگذراند، و اگر به خواب نمی­‌رود تقلای زیادی نکند (مکان خواب را ترک کند و چند دقیقه به فعالیتی مشغول شود).

مصرف مواد و اختلال دوقطبی

فرد مبتلا با توجه به نوساناتی که در خلق و رفتارش طی دوره­‌های عود رخ می‌­دهد ممکن است به مصرف مواد مخدر یا سایر مواد (از جمله الکل) روی آورد. برخی نیز با مصرف مواد در حقیقت به تنظیم روحیه یا خلق خود می­‌پردازند. بدیهی است که با این رفتار به تدریج دچار وابستگی به مواد می­‌شوند و درمان خود را پیچیده و پیچیده­‌تر می­‌کنند. مواردی از بروز شیدایی نیز با قطع ناگهانی مصرف موادی چون تریاک گزارش شده است که می­‌تواند نشان دهنده اهمیت ترک اصولی مصرف مواد – و نه ترک اجباری و ناگهانی در کمپ­‌های ترک اعتیاد – باشد. به هر حال، پرهیز از مصرف مواد، اصلی از اصول درمان اختلال دوقطبی است. شگفت­‌انگیز است که هنوز گاه و بی­گاه کسانی را می­‌بینیم که به عزیزشان توصیه می­‌کنند داروهای اعصاب را قطع کند و با مصرف تریاک که به قول خودشان علاج هر دردی است به مداوا بپردازد!

خودکشی و اختلال دوقطبی

شدید شدن افسردگی ابتدا با بی­‌میلی به تفریح، کار و فعالیت، و سپس با بی­‌میلی به هر آن­چه مربوط به زندگی و زنده­‌بودن است و در نهایت با تمایل به مرگ یا حتی گرایش به خاتمه دادن به زندگی خود همراه می­‌شود. به همین شکل، در اختلال دوقطبی که افسردگی تظاهر معمول و غالب آن است، تمایل به خودکشی ممکن است به­‌ویژه در دوره‌­های افسردگی بروز کند. درمان اختلال دوقطبی می­‌تواند با کنترل این دوره‌­ها به برطرف شدن افکار خودکشی و بازگشت فرد به زندگی عادی بیانجامد و از این راه در واقع طول عمر فرد را زیاد کند. اعضای خانواده و دوستان فرد مبتلا نیز با برخورد آگاهانه و ارتباط صمیمانه با او می­‌توانند هم او را به ادامه ارتباط درمانی تشویق کنند و هم در صورت بروز گرایش به خودکشی، به موقع وارد عمل شده و از فرد متخصص کمک بگیرند. مشارکت دادن خود شخص مبتلا به اختلال دوقطبی در فرآیند درمان و حتی گاهی در تصمیم‌­گیری­‌های درمانی، به ارتقای سطح همکاری او می‌انجامد و افراد نزدیک بیمار نیز می­‌توانند با هوشیاری وضعیت او را در نظر داشته باشند تا در صورت بروز اولین و خفیف­‌ترین نشانه­‌های عود دوره­‌های افسردگی یا شیدایی به پزشک اطلاع دهند تا به کمک او از عود کامل جلوگیری شود.


 

ترس از الکتروشوک و داروهای اعصاب

متن زیر، مصاحبه‌ای است با دکتر امیر شعبانی که در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۸ در روزنامه خورشید با عنوان «به بیماران روانی برچسب نزنید» منتشر شده است.

یکی از روش‌های درمان روان‌پزشکی که مردم از آن واهمه دارند، الکتروشوک است؛ این ابزار درمانی چیست و چرا با چنین ترسی همراه است؟

الکتروشوک عبارت است از قرار دادن دو الکترود بر روی سر و  انتشار یک جریان الکتریکی درون مغز که به بروز تغییرات شیمیایی در مغز منجر می‌شود و بهبودی بیمار روانی را میسر می‌سازد. درباره این روش درمانی نگرش‌‌های منفی زیادی وجود دارد. نارضایتی مردم و ترس آنان از الکتروشوک به تاریخچه استفاده از این وسیله در گذشته برمی‌گردد. در ابتدای پیدایش الکتروشوک، بیماران روانی را بدون بی‌هوشی و از طریق برق دچار تشنج می‌کردند که حالت بسیار ناخوشایندی را برای آنان به وجود می‌آورد. از طرف دیگر سوء استفاده از شوک الکتریکی برای انگ زدن به زندانیان و قلمداد کردن آنان به عنوان بیمار روانی در آن زمان رواج یافت و باعث شد که الکتروشوک به عنوان  یک وسیله تهاجمی در بین مردم شناخته شود و ترس و واهمه آنان از این وسیله درمانی را به دنبال داشته باشد.

یکی دیگر از رخدادهای مهمی که الکتروشوک را در اذهان جهانیان مخدوش کرد، فیلم «دیوانه از قفس پرید» بود. این فیلم که در سال ۱۹۷۵ با نام اصلی «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» ساخته شد، نشان می‌داد که با بیماران روانی چه رفتار خشونت آمیزی می‌شود تا جایی که حتی برای تنبیه آنان از شوک‌های الکتریکی استفاده می‌‌شود. این فیلم به صورت خاطره‌ای در ذهن مردم باقی ماند و این‌گونه شیوه‌های درمانی روان‌پزشکی را زیر سؤال برد.

 آیا درمان با الکتروشوک با عوارض همراه است؟

امروزه الکتروشوک در زمره موثرترین درمان‌های روانپزشکی قرار دارد که عوارض آن نسبت به گذشته خیلی کمتر شده چون با روش‌های بسیار پیشرفته‌تری انجام می‌شود. در حال حاضر برای شوک الکتریکی، بیماران را بی‌هوش می‌‌کنند تا متحمل درد ناشی از شوک نشوند. عارضه‌ای که این شیوه درمان برجای می‌گذارد، اختلال حافظه کوتاه مدت برای زمان کوتاهی است.

استفاده از الکتروشوک برای چه بیمارانی توصیه می‌شود؟

الکتروشوک برای بیمارانی که عوارض مصرف دارو را تحمل نمی‌کنند، به کار گرفته می‌شود. این شیوه همچنین برای افراد مُسنی که به دلیل مسایل جسمانی و یا مصرف حجم بالای سایر داروها، امکان مصرف داروهای جدید برایشان میسر نیست، مناسب است.

از طرفی برای بیمارانی که در وضعیت اورژانسی روان‌پزشکی قرار می‌گیرند و درصدد آسیب رساندن به خود و دیگران هستند نیز از الکتروشوک استفاده می‌شود. در خانم‌های باردار نیز که در سه ماهه نخست بارداری قادر به مصرف دارو نیستند، از این شیوه استفاده می‌شود. همچنین در افرادی که به دلیل مسایل حاد روانی از غذا خوردن امتناع می‌کنند و همکای با پزشک ندارند، الکتروشوک می‌تواند مؤثر باشد. به طور کلی شوک الکتریکی برای درمان بیماری‌هایی مانند افسردگی، اختلال دوقطبی، اسکیزوفرنیا، کاتاتونیا و اختلالات دیگر استفاده می‌شود. باید گفت سریع‌ترین اثر درمانی که در روان‌پزشکی وجود دارد، به‌وسیله الکتروشوک است و هیچ‌گونه منع مطلقی برای استفاده از این وسیله برای بیماران وجود ندارد اما باید در نظر داشت که این شیوه درمان از عود بیماری پیش‌گیری نمی‌کند.

ECT
اولین دستگاه الکتروشوک در ایران؛ به همت مرحوم دکتر عبدالحسین میرسپاسی

یکی دیگر از مسایلی که مردم را از درمان‌های روان‌پزشکی دور می‌کند، عدم تمایل آن‌ها به مصرف داروهای مرتبط با روان است. چرا چنین تصوری وجود دارد؟

بسیاری از مردم فکر می‌کنند داروهای اعصاب اعتیادآورند. این تصور نادرست ممکن است به دلیل سوءمصرف گروهی از این داروها توسط برخی از افراد معتاد به وجود آمده باشد.

دسته خاصی از داروهای روان‌پزشکی که در آن‌ها احتمال سوء مصرف وجود دارد، بنزودیازپین‌هاست که شامل داروهایی مانند لورازپام، دیازپام، کلونازپام و آلپرازولام است. این داروها در صورت مصرف طولانی و بی‌رویه و بدون نسخه پزشکی می‌تواند باعث وابستگی شود. البته این موضوع به منزله آن نیست که مصرف این‌گونه داروها خطرناک باشد، بلکه لازم است تحت نظر پزشک معالج و با دوز مناسب و مدت کافی مصرف شود تا اثربخشی مفیدی برای درمان بیماری داشته باشد.

به جز نگرش منفی ترس از اعتیاد، چه عوامل دیگری مانع از مصرف داروهای روان‌پزشکی می‌شود؟

یکی دیگر از نگرش‌های منفی درمان‌های روان‌پزشکی، وجود این تصور است که جوانان نباید از داروهای روان‌پزشکی استفاده کنند و در این باره گفته می‌شود که چون هنوز خیلی جوان است، زود است که از این داروها مصرف کند؛ این در صورتی است که بیماری‌های روان‌پزشکی معمولاً جوانان را درگیر می‌کند و افرادی که سالمند هستند و تا سن سالمندی مشکل روانی پیدا نکرده‌اند، بعید است که در این سن برای نخستینبار مشکلات روان‌پزشکی بر آن‌ها عارض شود؛ مگر آن‌که بیماری‌های مغزی از قبیل آلزایمر، سکته مغزی و یا تومور مغزی پیدا کنند. چنین تصوری مانع از درمان بیماری‌های روانی جوانان شده و منجر به این می‌شود که آن‌ها فرصت‌های زندگی خود را از دست بدهند و نتوانند از زندگی طبیعی مانند تحصیل، شغل و ازدواج برخوردار باشند و زندگی آن‌ها به تباهی کشیده شود.

وجود این تصور که داروهای روان‌پزشکی نیاز به مصرف طولانی دارد، یکی دیگر از نگرش‌های منفی مردم به درمان‌های روانی است.

برخی از بیماری‌های روانی در زمان کوتاهی درمان می‌شود که نیاز به مصرف دارو به مدت طولانی نیست؛ ولی درمان برخی دیگر از بیماری‌‌ها ممکن است چند ماه به طول بینجامد که در این صورت بیماران باید بعد از بهبودی نیز مصرف دارویشان را ادامه دهند تا  بیماری عود نکند و باید بگویم که از این نظر داروهای روان‌پزشکی با سایر بیماری‌هایی که مصرف مرتب دارو برای آن‌ها ضروری است، مانند ازدیاد فشارخون، تفاوتی ندارد.

واهمه مردم از عوارض داروهای روان‌پزشکی، یکی دیگر از نگرش‌های منفی آن‌ها نسبت به درمان‌های روانی است. عوارض این داروها تا چه حد است؟

بسیاری از داروها دارای عوارض هستند و این عارضه تنها متعلق به داروهای روان‌پزشکی نیست. به عنوان مثال مصرف طولانی داروی ضد فشار خون ممکن است منجر به افسردگی شود، ولی نمی‌توان برای جلوگیری از چنین عارضه‌ای از مصرف آن خودداری کرد. درمان‌های روان‌پزشکی نیز به همین ترتیب است و به ویژه برای درمان بیماری‌های حاد روانی مانند اسکیزوفرنیا، نمی‌توان مصرف دارو را به خاطر عوارض آن قطع کرد چون زندگی فرد مختل می‌شود. لازم به یادآوری است که در بیشتر موارد، عوارض داروهای روانپزشکی خفیف، گذرا یا به راحتی قابل درمان است.

به نظر می‌رسد خواب‌آور بودن داروها نیز می‌تواند مانع دیگری برای مراجعه مردم به روان‌پزشک باشد.

خواب‌آور بودن برخی از داروهای روان‌پزشکی مربوط به سابقه‌ این‌گونه داروها در گذشته است که غالباً خواب‌آور بودند و امروزه نیز برخی از این داروها این ویژگی را دارد. اما برخی از داروهای روان‌پزشکی دارای عارضه بی‌خوابی هستند و بنابراین نمی‌توان حکم کلی برای این داروها صادر کرد. مهم آن است که پزشک معالج معایب داروها را بسنجد و بهترین تصمیم را برای تجویز بگیرد.

امتناع از حضور در مراکز روان‌پزشکی به دلیل ترس از انگ روانی خوردن، وجود دارد. برای رفع این مشکل چه اقداماتی ضروری است؟

در این زمینه تصمیمات مهمی در کشور گرفته شده از آن‌جمله که صدور مجوز احداث بیمارستان تک‌تخصصی روان‌پزشکی، ممنوع شده و قرار بر این شده است که بخش روان‌پزشکی در داخل یک بیمارستان عمومی احداث شود و همچنین به بیمارستان‌هایی مجوز ساخت داده می‌شود که حتماً دارای یک بخش روان‌پزشکی باشد.

برای زدودن انگ در جامعه چه اقداماتی می‌توان انجام داد؟

به نظر من مسئولیت این کار بر عهده رسانه‌های گروهی است که سعی کنند بار منفی را از روی کلمات مربوط به مشکلات روانی بردارند. استفاده از کلماتی مانند دیوانه، مجنون و روانی برای تحقیر و یا شوخی کردن، جنبه‌های منفی زیادی را به همراه دارد که مهم‌ترین آن خودداری مردم از مراجعه به مراکز درمان روان است. از طرف دیگر خطاب کردن برخی از بیماران با عنوان موجی نیز کار درستی نیست؛ لازم به یادآوری است که هر آسیب روانی ناشی از صدمات جنگی، لزوماً به علت موج‌گرفتگی نیست بلکه می‌تواند ناشی از عوامل دیگری مانند مشاهده صحنه‌های دلخراش، احساس خطر کردن یا اتفاقات ناخوشایند دیگر باشد که این نوع اختلال با نام استرس پس از سانحه (PTSD) شناخته می‌شود و بنابراین اطلاق نام موجی بر این‌گونه بیماران نه مبنای درستی دارد و نه شایسته افرادی است که در جنگ دچار آسیب‌های روانی شده‌اند.


Share