متن زیر، بخشی از مصاحبهای است با دکتر سامان توکلی – روانپزشک – که در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۲۱ در روزنامه اعتماد منتشر شده است.
آیا خشم و خشونت جزو احساساتی هستند که بشر با آنها به دنیا میآید، یا زاده فرهنگها و زندگی اجتماعی ما هستند؟
خشم یکی از احساسات بنیادین انسان است، مثل غمگینی، خوشحالی یا ترس. ولی وقتی صحبت از پرخاشگری و خشونت میکنیم در واقع از یک مؤلفه رفتاری حرف میزنیم که ممکن است پیرو احساس خشم یا حتی ترس بروز کند، یا بدون احساس خشم باشد. احساس خشم هم میتواند منجر به خشونت بشود یا نشود. یعنی ممکن است احساس خشم توسط فرد مهار، سرکوب یا تعدیل شود؛ و الزاماً به صورت پرخاشگری یا خشونت تظاهر پیدا نکند. توانایی کنترل خشم، و بروز سازنده یا ویرانگر آن به عواملی از جمله فرآیند اجتماعی شدن و ارزشهای فرهنگی جامعه بستگی دارد. ممکن است این خشم یا میل به پرخاشگری در قالب فعالیتهایی تخلیه شود که الزاماً بد نیستند، بلکه شکلهای پذیرفتهشده اجتماعی دارند؛ مثلاً در رقابتهای شغلی یا ورزشهای رزمی. یعنی ممکن است ذهن انسان برای بروز و بیان میل به خشونت و پرخاشگری خود راههایی پذیرفتهشده بیابد و به جای اینکه مثلاً در خیابان با کسی خشونت کند و مشت بزند، آن را در قالب قواعدی مشخص، در مکانی مشخص، به یک رقابت ورزشی تبدیل کند که نهتنها فعالیتی ممنوع نیست، بلکه فرد میتواند برای آن جایزه و مدال هم بگیرد. یعنی به اصطلاح روانشناسی و روانکاوی این میل به پرخاشگری خود را «فرازش» کند و شکلی پذیرفتنی از نظر اجتماع به آن بدهد.
اشاره کردید که خشم از احساسهای بنیادین است. پس باید خشونت را هم، به عنوان یکی از اشکال بروز خشم، طبیعی و غریزی بدانیم؟
درباره خشم و پرخاشگری نظریههای مختلفی وجود دارد. بعضی از این نظریهها پرخاشگری را یکی از غرایز اصلی انسان و ذاتی انسان میدانند؛ و سازوکار و همبستههای زیستشناختی خاصی برای آن قائلند. در واقع، طبق این نظریهها، همه آدمها این غریزه پرخاشگری را به نوعی با خود دارند. بر مبنای یکی از نظریهها پرخاشگری نتیجه احساس ناکامی و سرخوردگی در فرد است. یعنی وقتی فرد میخواهد به چیزی برسد و عاملی بیرونی مانع تحقق این خواست میشود، و فرد نسبت به آن عامل بیرونی احساس خشم پیدا میکند. این احساس ممکن است با رفتاری خشونتآمیز، چه خشونت کلامی و چه خشونت آشکار فیزیکی، خودش را نشان بدهد؛ و در پی حذف آن عامل بازدارنده و ناکامکننده باشد. از این منظر اعمال خشونت میتواند «طبیعی» تلقی شود. اما همین جا باید درباره عمل «طبیعی» توضیحی بدهم. منظورم از طبیعی بودن خشونت در اینجا تأیید آن نیست. اینجا و بهخصوص وقتی درباره خشونت در روابط بین انسانها حرف میزنم، «طبیعی» را در برابر «مدنی» به کار میبرم. در واقع، صحبت از این است که طبیعت و غرایز انسان ممکن است چنین ایجاب کند که در برابر ناکامی به خشونت رو بیاورد، اما آنچه انسان را از گونههای موجودات دیگر جدا میکند این است که انسان موجودی است «مدنی»؛ و هزینهیی که برای این مدنیت و تمدن میپردازد آن است که در بسیاری جاها خواست آنی و بلاواسطه و بلافاصله غرایز خود را مهار میکند، یا ارضای آن را به تعویق میاندازد یا به شکلی دیگر تبدیل میکند. در واقع، آنچه از «انسان مدنی» انتظار میرود، رفتار واکنشی، غریزی و رفلکسی نیست. با این دید، مشخص است که انسان برای زندگی مدنی خود، در بسیاری جاها، رفتارهای غریزی و بهاصطلاح طبیعی خود را مهار میکند.
نظریه ناکامی معتقد است سرخوردگی و ناکامی باعث احساس خشم و میل به پرخاشگری و حذف عامل ناکامکننده میشود. بر این اساس، انسان از بدو تولد به طور زیستشناختی و غریزی این میل به پرخاشگری را دارد. کودک بیشترین پتانسیل را برای تجربه خشم و خشونت دارد؛ چون تحمل ناکامی در رسیدن به خواستههایش را ندارد، و مثلاً همان موقع که گرسنه است، بدون هیچ تأخیری، باید سیر شود. هنوز توانایی به تعویق انداختن ارضای غرایز و رسیدن به خواستههای خود را ندارد. معلوم نیست اگر کودک از نظر جسمی توان داشت، چه راههایی را برای ابراز خشم خود انتخاب میکرد! اما بهتدریج و با تکامل دستگاه عصبی و ذهن کودک، و طی فرآیند اجتماعی شدن، کودک توانایی کنترل خشونت و پرخاشگری ناشی از ناکامیها را کسب میکند. اگر بر اساس این نظریه نگاه کنیم، باید بگوییم خوشبختانه کودک، وقتی به دنیا میآید، آنقدر توانایی فیزیکی و بدنی ندارد که بخواهد تکانههای پرخاشگرانهاش را بیان کند.
به این ترتیب، خشونت و پرخاشگری را باید نتیجه ناکامی و احساس سرخوردگی و خشم در فرد بدانیم. آیا ممکن نیست فردی بدون اینکه احساس ناکامی کند و مثلاً برای به دست آوردن امتیازات بیشتر خشونت کند؟
درست میگویید. همانطور که در ابتدای صحبت اشاره کردم، خشونت و پرخاشگری میتواند متعاقب احساسهایی مانند خشم یا حتی ترس بروز کند، و میتواند در غیاب این حسها یا عوامل ایجادکنندهشان وجود داشته باشد. در واقع، امروزه عقیده بر این است که خشونت را نمیتوان به عنوان یک پدیده ساده و همگون شناخت و معرفی کرد، و گونهها و عوامل مختلفی را که در ایجاد آن دخالت دارند باید در نظر داشت. در مطالعاتی که روی رفتارهای جانوران انجام شده دو نوع خشونت را از هم متمایز میکنند که از نظر تکاملی هم معنا و کارکرد متفاوتی داشتهاند. برای درک بهتر این دو نوع خشونت اجازه بدهید با مثالی درباره یک گربه صحبت را ادامه بدهم. گربهیی را تصور کنید که متوجه میشود حیوانی میخواهد به بچههایش یا به خودش آسیب بزند. این گربه هیجانی را تجربه میکند که با پاسخهای فیزیولوژیکی همراه است که آن را میتوان معادل احساس خشم یا ترس در انسان دید. سیستم اعصاب خودمختار سمپاتیک او فعال میشود و او در حالت انگیختگی و هیجان قرار میگیرد؛ و برای دفع این خطر، با رفتارهای خود تهدید به خشونت میکند یا واقعاً به آن دشمن یا مهاجم حمله میکند. مثلاً در این حالت گربه پشتش را به بالا میدهد، موهایش سیخ میشود، مردمکهایش گشاد میشود، چنگ و دندان نشان میدهد، و صداهایی از خود درمیآورد که دشمن را تهدید کند یا بترساند و در صورت لزوم حمله میکند. حالا همان گربه را مجسم کنید زمانی که برای شکار یک ماهی یا پرنده کمین کرده و در کمال آرامش و خونسردی، و در سکوت حرکات آنها را زیر نظر گرفته و در فرصت مناسب به سوی آنها میجهد. در این حالت نشانی از آن حالات بدنی مشاهده نمیشود. نوع اول خشونتی است که در پاسخ به احساس خطر و تهدید اعمال میشود و با برانگیختگی هیجانی همراه است، و نوع دوم خشونتی است که به اصطلاح ابزاری است و برای شکار به کار میرود، و، به جای هیجان و برانگیختگی، با طرح و برنامهریزی همراه است. شبیه این دو نوع خشونت و پرخاشگری را در انسان هم میتوان دید و از هم افتراق داد. این خشونتها برای مثال در فردی که به او حمله شده و برای دفاع از خود و دفع خطر جانی به رفتاری پرخاشگرانه دست میزند، متفاوت است با فردی که با نقشه و طرح قبلی مثلاً اقدام به خشونت یا قتل یا سلسله قتلهایی میکند. با این ترتیب، شاید بتوان فرق گذاشت بین خشونتی که در پی ناکامی و سرخوردگی و احساس خشم یا ترس برانگیخته میشود، با خشونتی که به شکل عادتی و به عنوان رفتاری انتخابی و ترجیحدادهشده برای دستیابی به منافع بیشتر اعمال میشود.
اینکه کودک مثلاً به خاطر گرسنگی پرخاش کند، کاملاً به غریزه برمیگردد. اما بسیاری از عواملی که فرد بالغ را به سمت خشونت سوق میدهد، ریشههای فرهنگی دارد. مثلاً خشونتهای ناموسی، حتی تا درجه قتل، ممکن است در یک فرهنگ پذیرفته و حتی ارزش باشد.
موضوع خشونتهایی که بر اساس باورها و ارزشهای فرهنگی یک جامعه مجاز شمرده میشود یا حتی تأیید میشود، نیاز به بحثی جداگانه دارد. اما درباره ریشههای فرهنگی خشونت میتوان به یکی دیگر از نظریهها درباره خشونت و پرخاشگری اشاره کرد. بر اساس نظریه یادگیری اجتماعی، فرض بر این است که ما رفتارهایمان را از اجتماعی که به آن تعلق داریم، از خانواده و جامعه، گروه همسالان و مانند آن یاد میگیریم. بر این اساس، طبیعی است که اگر فرد در خانواده یا فرهنگی بزرگ شود که در آن به طور معمول برای حل تعارضها از گفتوگو استفاده نشود و خشونت و پرخاش به کار برود، کودک به مرور یاد میگیرد که آدمی برنده است که خشنتر باشد. در چنین محیط و فرهنگی، کودک میبیند که خشونت نهتنها عواقب بدی ندارد، بلکه حتی فردی که خشنتر است، به عنوان رییس خانواده یا گروه هم شناخته میشود؛ و احترام بیشتری دارد. او یاد میگیرد که برای کسب امتیاز و جایگاه، و برای داشتن احساس قوی بودن باید خشونت کند. در واقع، خشونت یکی از مهارتهای او میشود که الزاماً ربطی هم به ناکامی و ترس و خشم و احساس خطر و تهدید ندارد. مثلاً، اگر به ادارهیی برود و کارش انجام نشود، به درست یا غلط ممکن است فکر کند مذاکره و قانون نمیتواند به او کمک کند و باید به شکلی این روال را دور بزند. آنچه یاد گرفته و ابزاری که در استفاده از آن تجربه و مهارت کسب کرده، فریاد است و خشونت و تهدید. بخش بد داستان این است که ممکن است با این ترتیب کارش هم انجام شود و این باز تأییدی بشود بر آموختههایش که آدم خشنتر قویتر و موفقتر است؛ و به عنوان یک پاداش در برابر پرخاشی که اعمال کرده باعث میشود که تمایل به تکرار آن بیشتر شود.
در حالی که در واقع آنقدر که پرخاش کرده و فریاد زده، خشمگین نبوده است.
ممکن است آنقدر هم عصبانی نبوده باشد. شبیه همان خشونتی که گفتیم در حیوانات هنگام شکار به کار میرود که اتفاقاً در آرامش و با حساب و کتاب هم انجام میشود. اما ممکن است همان میزان مختصر ناکامی که در نتیجه تأخیر در انجام کارش پیش آمده کافی بوده باشد تا او را عصبانی کند، چون تحمل ذرهای ناکامی یا تأخیر در ارضای خواستههایش را ندارد. گاهی اوقات آنچنان به خشم و پرخاشگری خود عادت کردهاند که حتی ممکن است در اوج عصبانیت هم باشند و خشمشان را هم کنترل نکنند و پرخاش کنند، اما انگار خود متوجه این احساس یا رفتار خود نیستند. مثلاً در یک بحث عادی شما آرام حرف میزنید، طرف با فریاد جواب میدهد. میگویی حالا چرا عصبانی شدی، من که چیزی نگفتم. همانطور با فریاد میگوید من عصبانی نیستم! از بیرون وقتی نگاه میکنی، میبینی این فرد عصبانی است، حتی اگر نبض و سایر علائم فیزیولوژیکش را بررسی کنی، میبینی که همه بر هیجان و عصبانیت دلالت میکنند، اما خود او ممکن است به خشمش آگاه نباشد.
کسب قدرت به تعویق انداختن و تعدیل مطالبات غریزی، یکی از نمادهای تمدن بشر شناخته میشود. اما کنترل خشم در مواردی مثل تبعیضها یا فشارهای واقعی کار راحتی نیست.
بخشی از ذهن انسان همیشه درگیر خواستههای غریزی است، خیلی وقتها هم واکنشهای ما ناخودآگاه است. مهم توانایی و مهارتی است که باید در به تعویق انداختن خواستهایمان کسب کنیم. کنترل خشم هم مانند کنترل سایر غرایزمان است، البته شاید کمتر آن را یاد گرفته باشیم. باز به همان موضوع ابتدای صحبتمان بازمیگردم: کنترل خشم به معنای پذیرش وضعیت موجود یا تبعیضها و مانند آن نیست. منظور از توانایی کنترل خشم آن است که به جای اینکه این خشم به طور طبیعی و غریزی، و به شکل خشونتی مهارنشده و ویرانگر، برای برآورده کردن فوری خواستههای غریزیمان به کار رود، مهار شود و تبدیل به روشهای مدنیتر برای حل تعارض و مثلاً تبعیض شود. البته انجام این کار مستلزم کسب توانایی در این زمینه و داشتن مهارتهای مختلف دیگر است و طبیعتاً فرد باید آمادگی این را داشته باشد که تأخیر را در ارضای خواستههایش بپذیرد. یعنی، به جای اینکه در برابر احساس تبعیض فوراً و به طور رفلکسی دست به دامان پرخاش و خشونت شود، بتواند از ابزارهای دیگر، مانند مذاکره و سایر روشهای مدنی حل تعارض، استفاده کند. بنابراین، صحبت از بیتفاوتی در برابر مشکلات نیست، صحبت از چگونگی واکنش نشان دادن به آن است.
موضوع فرهنگ، که در سؤال قبل به آن اشاره کردید، من را به یاد این انداخت که در بسیاری اوقات در فرهنگ ما معانی و بار ارزشی همراه با این رفتارها هم شکلی وارونه به خود گرفته است. در زندگی روزمره و همین طور در کار بالینی خیلی اوقات میبینیم افرادی را که از خودشان ناراضی هستند و از نداشتن اعتماد بهنفس شکایت میکنند. وقتی بیشتر توضیح میدهد که در کجا این احساس ضعف و کمبود اعتماد به نفس را داشته، مثالهایی میزند نظیر همان برخوردهای روزمره در اداره که الان صحبتش بود. یعنی از اینکه داد نزده و کارش را پیش نبرده، احساس ناتوانی میکند. در واقع، به جای آنکه عدم کنترل خشم و پرخاشگری به معنای ناتوانی در نظر گرفته شود، نوعی قدرت تلقی میشود و با بار معنایی مثبت درباره آن حرف زده میشود. در حالی که در واقع، باید آن را نوعی ناتوانی و نقص در مهارتهای کنترلی فرد بدانیم. فکر میکنم یکی از مشکلات شایع در فرهنگ ما همین است که نشان ندادن خشونت به معنای ضعف تلقی میشود، نه توانایی فرد در کنترل بر احساسات خود و استفاده از راههای بهتر و مسالمتآمیز برای حل مشکلات. تبدیل سریع خشم و ناکامی به خشونت رفتار طبیعی و غریزی انسان است؛ بروز آن هم مهارت ذهنی خاصی لازم ندارد. ممکن است برای اینکه در دعوا پیروز شوی، نیاز به قدرت بدنی و مهارتهای رزمی داشته باشی، اما برای اعمال کنترل بر احساسات توانایی ذهنی خاصی لازم است.
خب فرهنگی که به خشونت پاداش بیشتری میدهد، به کسی که بلد نیست به حد کافی خشن باشد، احساس ضعف را القا میکند. شاید بیماران شما هم بیتقصیر باشند.
درست است. به هرحال عملکرد سیستمهای اجتماعی در مهار غرایز یا رها کردن آنها مؤثرند. فرد هزینه و فایده رفتارش را میسنجد، میبیند با دو دقیقه داد زدن کارش انجام میشود ولی با یک سال دوندگی اداری ممکن است کارش پیش نرود، پس گزینه اول را انتخاب میکند. در واقع، اگر بخواهیم رفتارمان را صرفاً به عنوان واکنشی به شرایط محیط ببینیم، شاید بتوان این نوع رفتار را درک کرد. اما اگر عاملیت و تأثیرگذاری برای خود قایل باشیم و فرض کنیم تکتک ما در قبال تکرار و تشدید پرخاشگری، و این چرخه بازتولید خشونت مسؤولیتی داریم، آن وقت نمیتوانیم هر نوع رفتاری را صرفاً بر اساس عوامل بیرونی که آن را تشویق میکند، تأیید کنیم.
در واقع، این داستان به شکل رفتاری عادتی و آموختهشده درمیآید که دیگر فقط برای رسیدن به خواستههای به ظاهر منطقی فرد هم به کار نمیرود. به صورت روزمره در کوچه و خیابان و به وضوح در رانندگی افراد میتوانیم جلوههای این عدم تحمل را ببینیم. در هر تقاطعی طبق قانون فقط یک نفر حق تقدم عبور دارد، در حالی که همه میخواهند در لحظه همان یک نفری باشند که حق با او است. موضوع این است که چرا آنکه از این رقابت بیدلیل جامانده باید احساس کند که اعتماد به نفس ندارد. در واقع، اینجا فرهنگی را میبینیم که مشخصهاش بیصبری و عدم تحمل برای ارضای خواستهها، و دست زدن به راحتترین کار برای رسیدن به زودیابترین خواستههاست.
اگر فرض کنیم گروهی خشم خود را آگاهانه کنترل میکنند، یک گروه دیگر را هم میتوانیم در نظر بگیریم که یاد میگیرند خشم خود را سرکوب کنند. معمولاً گروههای اقلیت چون راهی برای بروز خشم ندارند، در مقابل خشونت منفعلانه عمل میکنند. به طور خاص به زنان اشاره میکنم. این رابطه اعمال و پذیرش خشونت چطور شکل میگیرد؟
امیدوارم به نوعی این اتفاق را از منظر روانشناختی باز کنم که سوءتفاهمی پیش نیاید. وقتی خشونت به هر دو طرف آموخته و از کودکی اعمال شد، این شکل رابطه قالب روابط بعدی فرد را میسازد. گاهی اوقات افراد رابطه توأم با خشونت را میخواهند. در این باره باید با دقت بیشتری صحبت کرد، چون ممکن است این موضوع به شکلی سوءتعبیر شود که علیه گروه ضعیفتر به کار برود، مثل اینکه گفته شود فرد قربانی خشونت خودش میخواهد که به او خشونت اعمال شود یا مثلاً فردی که مورد تجاوز قرار گرفته، لابد خودش خواسته و کاری کرده است که اجازه این کار را به متجاوز داده و با این حساب از خشونتگر و متجاوز سلب مسؤولیت بشود. موضوعی که به آن اشاره میکنم به خواست آگاهانه این افراد برنمیگردد و در واقع، مربوط به شرایطی است که ممکن است زمینه را برای پذیرش و تداوم رابطههای همراه با سوءرفتار یا خشونت فراهم کند.
به تربیتی که بر همین اساس بوده است…
بله. در واقع، گاهی افراد در شرایطی تربیت میشوند که تنها نوع رابطهیی که میشناسد و بلد هستند همین است. البته این نوع روابط ممکن است در سطوح و در شکلهای مختلف تجربه شوند. یکی از این حالتها روابط سادومازوخیستی است که بیش از ۱۰۰ سال است که تعریف شده و آن را میشناسیم. روابط سادومازوخیستی روابطی است که در آن کسب لذت توأم است با آزارخواهی فرد برای خودش و آزارگری برای دیگری. خیلی اوقات این نقشها جابهجا میشوند؛ یعنی فردی که در یک موقعیت سادیستیک و آزاررساننده است، در موقعیتی دیگر ممکن است آزارخواه باشد. گاهی اوقات این رابطهها شکل کلاسیک و آشکاری دارند که در آن به وضوح از این تجربههای آزارگرانه و آزارخواهانه کسب لذت میشود، و گاهی به شکلی مخفیتر همین سازوکار روابط جریان دارد. بسیاری افراد به طور ناخودآگاه این روابط را میپذیرند یا انتخاب میکنند؛ و مثلاً اگر از کودکی به نوعی این رابطهها را تجربه کردهاند، با چنین رابطهیی آرامتر و راضیتر خواهند بود. ممکن است شما زوجی را ببینید که مثلاً مرد رفتاری کاملاً تبعیضآمیز یا تحقیرآمیز و توأم با خشونت نسبت به زن دارد. شما با خودتان فکر میکنید این زن چطور این خشونت یا کنترل را تحمل میکند. اگر با همان زن صحبت کنید، ممکن است همه این مواردی که به نظر شما نشانه تبعیض یا تحقیرآمیز بوده را نشانه توجه و عشق همسرش بداند و حتی نبودن آنها نگرانش کند. اینکه این مصالحه چقدر آگاهانه یا ناآگاهانه است، در افراد مختلف و شرایط مختلف متفاوت است. در واقع، زمانی که نوع توجه و ارتباط بین افراد مبتنی بر خشونت و پرخاشگری است، زبان عشقورزی هم ممکن است خشونتآمیز باشد. در این حالت، نهتنها زن این رابطه را میپذیرد، بلکه حتی خودش آن را انتخاب میکند و رابطه فاقد این ویژگیها را بدون جذابیت و هیجان، یا سرد میداند.
فارغ از ضعف جسمی کودکان، همین شرایط چقدر درباره آنها هم مصداق دارد؟
نظریهای در روانشناسی وجود دارد که به درک این موضوع کمک میکند. در این نظریه، که به آن نظریه رابطه با ابژه گفته میشود، تأکید بر رابطههای مهم فرد در دوران کودکی با ابژهها یا افراد مهم زندگیاش است. این دیدگاه تمایزها و تفاوتهایی دارد با نظریه روانکاوی کلاسیک. در نظریه روانکاوی کلاسیک فرض بر این است که انسان موجودی است غریزی و لذتجو؛ بنابراین اگر کودک با مادر رابطه برقرار میکند، مثلاً برای این است که از سینهاش شیر بخورد. در نظریه رابطه ابژه فرض بر این است که انسان موجودی است رابطهجو؛ یعنی برقراری رابطه بر ارضای خواستههای غریزی اولویت دارد. بر این اساس، انسان در هر حال، رابطه داشتن را به نداشتن رابطه ترجیح میدهد؛ حالا این رابطه از هر نوعی که باشد. مثلاً در موارد کودکآزاری ممکن است که حتی این کودکان وابستگی بیشتری به همان والدین آزارگر خود داشته باشند. این کودک خشونت والد را به عنوان بخشی از رابطه و نشانهیی از توجه میپذیرد. مادری که توانایی کنترل تکانههای خشمش را ندارد نسبت به کودک خشونت میکند، ولی باز کودک این رابطه را میخواهد، و داشتن همین رابطه معیوب را به نداشتن آن ترجیح میدهد. اگر مادر زمانی که کودکش آرام است به سمت او نمیرود که نوازشش کند و با او بازی کند، ولی مثلاً وقتی چیزی را بشکند به سمت او میرود تا او را کتک بزند، کودک یاد میگیرد که اگر رابطه را میخواهد، باید یک چیزی را بشکند، باید از جایی بیفتد، به خودش یا به دیگری آسیب بزند تا توجه مادرش را جلب کند. کودکی که در چنین شرایطی بزرگ شود نمیتواند رابطهیی مبتنی بر دلبستگی ایمن را تجربه کند. او این الگوی رابطه با مادر را درونی میکند و این الگوی درونیشده تبدیل میشود به قالبی که او برای برقراری رابطه بلد است. چنین فردی وقتی در بزرگسالی رابطه برقرار میکند، این الگو را در بیرون پیاده میکند و به اصطلاح آن الگوی درونی مبتنی بر پرخاشگری و خشونت را به رابطههای بیرونی خود فرافکنی میکند. یعنی با زوج یا همکارش همان نقشها را بازی میکند و در عمل طرف مقابل را هم وادار میکند تا وارد این کلیشه او برای رابطه شود و به این ترتیب، رابطهیی مبتنی بر همان الگوی قدیمی را بازتولید میکند. در واقع، زندگی دوران کودکی این افراد به شکلی بوده که ابزارهای متنوع لازم برای ارتباط و تعامل با افراد دیگر را در اختیارش قرار نداده است. این افراد انگار در جعبه ابزار خود فقط یک چکش دارند و بنابراین، در هر رابطهیی از ابزار خشونت به سمت خود یا دیگری استفاده میکنند؛ و توانایی برقراری رابطه توأم با اعتماد و آرامش یا توانایی حل مسأله از طریق مذاکره و مصالحه را به دست نیاوردهاند.
خشمی که به نوعی بروز پیدا نکند، ممکن است منجر به چه اختلالاتی شود؟
اول این را روشن کنیم که منظور از بروز پیدا کردن خشم چیست؟ آیا منظور تبدیل آن به رفتارهای پرخاشگرانه و خشونتآمیز است یا مثلاً بیان آن در قالب کلام یا آثار هنری یا حتی تلاش برای تغییر شرایطی که ایجاد حس خشم و ناکامی میکنند را هم جزو شیوههای بیان و ابراز خشم باید حساب کنیم؟ هر جامعه و فرهنگی شرایطی برای ابراز مخالفت و انتقاد و حل اختلافها قائل است. اگر این شرایط به شکلی باشد که افراد بتوانند با احساس ناکامی و خشم خود به شکلهایی جز خشونت روبهرو شوند، ممکن است افراد بتوانند به شیوههایی متمدنانه و سازنده با این حس خود برخورد کنند. یعنی، در حالت معمول ممکن است که خشم یا میل به پرخاشگری به شکلهایی تبدیل شود که از نظر اجتماع پذیرفتنی است. در این حالت، نهتنها اختلالی در فرد یا اجتماع پیش نمیآید، بلکه ممکن است خود تبدیل به روشی سازنده برای اصلاح وضعیت در فرد و اجتماع بشود. اما به هر حال، ممکن است به دلیل ویژگیهای فردی یا اجتماعی، امکان ابراز این احساسات منفی وجود نداشته باشد یا حتی این احساس آنقدر برای خود فرد غیرقابلپذیرش باشد که آگاه شدن به آن هم برایش دردناک و دشوار باشد. در این حالت ممکن است این احساسها یا میل به خشونت و پرخاش از آگاهی فرد به ناخودآگاهش واپس زده شود. اما امیال و غرایز را نمیشود در حدی سرکوب کرد و واپس زد که از بین بروند و در موفقترین حالت به ناخودآگاه فرستاده میشوند. ناخودآگاه در واقع مثل دیگی درحال جوشیدن است که محتوای آن مدام در تلاش است تا از ناخودآگاه سر به بیرون بزند و وارد آگاهی فرد شود. به این پدیده در زبان روانکاوی «بازگشت امر واپسزده» گفته میشود. حالا این امر واپسزده ممکن است به شکل یک رویا و با تحریف و تغییر شکل وارد آگاهی فرد شود، ممکن است در قالب یک اثر ادبی و هنری به نوعی خود را نشان دهد، یا تبدیل به علائم و اختلالاتی در فرد شود. یعنی ممکن است طیف گستردهیی از علائم و نشانههای روانشناختی یا مشکلات بینفردی، در نتیجه تعارضهای ناشی از این میلها و احساسهای واپس زدهشده بروز پیدا کند.
گاهی اوقات هم این واپسزنی و عدم پذیرش هر نوع مخالفت و حس منفی نسبت به دیگران ممکن است آنقدر وسیع و فراگیر باشد که منجر شود به مهارها و ترمزهایی که جلوی بروز سالم و سازنده خشم را هم میگیرد. مثلاً احساس خشم یا ناکامی ممکن است منجر به ایجاد حس رقابت در فرد شود. حالا اگر در فردی هر گونه بروز این حس مهار شده باشد، آن فرد حتی به خود اجازه ابراز نظر و رقابت سالم و طبیعی را هم نخواهد داد. اگر بخواهم به تجربه بالینی اشاره کنم نمونههای زیادی داریم که فرد مراجعه میکند و میگوید که من زمانی که میخواهم ارتقایی در کارم پیدا کنم اضطراب میگیرم، انگار این ارتقا تبدیل به رقابت با دیگران و با منبع اقتدار میشود و ترس دارد از این رقابت. هنرمندی که استعداد و توانایی دارد، ولی از جایی و زمانی چیزی مانع کار و فعالیت او میشود میگوید نمیتوانم کار کنم، سالها است دست به قلم نبردم. در این موارد ممکن است در ناخودآگاه فرد این پیشرفت و رقابت همبسته باشد با ابراز خشم نسبت به چیزی یا کسی که برای فرد پذیرفتنی نیست. گاهی این خشم جابهجا میشود. مثلاً من نمیتوانم خشمم را به رییس یا به کسی که قدرت دارد ابراز کنم، ولی میتوانم این را جابهجا کنم و به زیردستانم یا فرزندم ابراز کنم. رانندگیمان را در نظر بگیرید که پر از پرخاشگری و عدم تحمل و بیقانونی است. بخشی از این مسأله ممکن است ریشه در خشم جابهجاشده و خشونت کور داشته باشد. راننده بغل دستی من که با من دشمنی ندارد، من هم ظاهراً هیچ ارتباطی با او و کسانی که او از دست آنها عصبانی است ندارم، اما این خشم قرار است به نوعی ابراز شود. حالا پشت سر من میافتد و بوق میزند و سبقت میگیرد و میپیچد. در واقع، انگار در اینجا من تبدیل میشوم به جایی کمخطر که او میتواند خشمی را که از جاهای دیگر در خود انباشته در اینجا تخلیه کند.