تجربه شماره ۲:
بهرام تیموری، دانشجوی پزشکی، دوره چرخشی روانپزشکی، مرکز آموزشی درمانی روانپزشکی ایران، یکم تیر ١٣٩۵
من که چیزیم نیست!
خسته بود. چهل سال بیشتر نداشت، ولی خسته بود. خسته از صداهایی که میگفتند «تو دیوانهای». خسته از صداهایی که دستور میدادند فلان کار را بکن، فلان کار را نکن. کلافهاش کرده بودند. میگفت شما هم میشنوید، مگر نه؟ نمیخواهم اینجا بستری شوم. من که دیوانه نیستم. من فقط آمدم قرصی، دوایی چیزی بدهید این صداها قطع شوند و بروم. چرا من را پیش این دیوانهها انداختید؟ من کار و زندگی دارم، خانواده دارم. چند روز که غیبت کنم، اخراج میشوم. عصبانی میشود و صدایش را بلند میکند. درکش میکنم، صداها از یک طرف و قرار گرفتن در محیطی جدید از طرف دیگر، خستهاش کرده بودند. میگفت «شما نمیفهمید. میخواهم مرخص شوم.» از اتاق ویزیت خارج میشود و به سمت تختش میرود.
با زن و همسرش که صحبت میکنیم، میگویند یکی دو سالی میشود که اینطور شده است. مادرش هایهای گریه میکرد؛ حق دارد. شاید بگویید نه، پیازداغش را زیاد کردهاند. ولی من فکر میکنم که حق دارند. در این دو سال چه کردهاید؟ دوایی، درمانی؟ زنش هول بود. میگفت «در این مدت، اینطور شدید نبوده. یکی دو بار خواستیم ببریمش دکتر، ولی میگفت مگر من دیوانهام؟ فکر و خیال شماها است که این صداها را ایجاد میکند. نمیآمد. این یک هفتهی اخیر واقعاً خیلی در مورد صداهایی که میشنود صحبت میکند. و از چیزهایی که میبیند. ولی دیروز بود که به ما گفت صداها میگویند خودت را بکش. اعتقادات مذهبی دارد، از این کارها نمی کند. گفتیم برویم پیش پزشک، ببینیم درمانی دارد؟ اگر نشد بر می گردیم. کلی صحبت کردیم، التماسش کردیم تا راضی شد. نمی دانم آقای دکتر. در این مدت خیلی از رفقای صمیمیاش را از دست داده، از آنها دوری میکند. نمیدانم چرا، شاید برای همین حالتهایش هست که میخواهد چیزی نفهمند و از آنها دوری میکند. نه مواد مصرف میکند نه چیزی. چه کار کنم؟ دیگه خسته شدم…»
این را گفت و ناراحت سرش را پایین انداخت…
* * *
مصاحبه را هر طور بود کامل کردیم. راستش اولین باری بود که در چنین شرایطی قرار گرفته بودم. شاید مواردی گذری از بیماران روانپزشکی را در فیلمها، مطب اساتید یا کیسهای بیمارستانی در بخشهایی غیر از بخش روانپزشکی دیده بودم، ولی این اولینبار بود اینچنین مشکلی را از نزدیک در «بخش تخصصی روانپزشکی» با گوشت و پوست و استخوانم حس میکردم.
یادم هست اولین بار که فیلم «The Beautiful Mind» را میدیدم با خودم گفتم دنیای بیماران اسکیزوفرنیا، چهقدر عجیب و جذاب است. بعدها که فیلم «One Flew Over the Cuckoo’s Nest» را دیدم، با خودم گفتم اطرافیانی که میگویند شخصی«دیوانه» است و او را به زور پیش روانپزشک میبرند، خودشان مشکل دارند یا آن شخص واقعاً مشکل دارد؟ بعدها، کتاب «وقتی نیچه گریست» نگاهم را وسیعتر کرد. هر لحظهی مصاحبههای بیمارستان، خط به خط کتاب را برایم زنده میکرد:
«رابطهای شکل نمی گیرد، مگر با برقراری تعادل میان سه نقش محوری طبیب: شنوندهی همدل، متخصص و فرد دارای اقتدار درمانی.»
ولی این بیماران، با فیلم و کتاب فرق دارند. واقعاً فرق دارند.
راستی راستی روانپزشکی چهقدر گسترده است. نمیدانم چرا از روانپزشکها میترسیم؟ شاید چون فکر میکنیم شخصی که «روانش» رنج میکشد، نیاز به درمان ندارد و درمان برای جسم است. نمیدانم چرا رنجش «روانمان» را انکار میکنیم؟ شاید چون این انکار هم بخشی از بیماریمان باشد! نمیدانم چرا با روانپزشک رو راست نیستیم؟ شاید چون نمیتوانیم خودمان را قانع کنیم که شخصی را وارد دنیایمان کنیم. دنیایی که هیچکس اجازهی ورود به آن ندارد. ولی هر کدام از اینها که باشد، بهتر است بدانیم «روان و مغز» هم مثل بخشهایی از «جسممان» که با چشم میبینیم، نیاز به رسیدگی دارد. شاید چون نمیبینیمش، به غلط، فکر میکنیم نیاز به رسیدگی ندارد.
* * *
در مسیری که میخواستم برگردم سمت پاویون تا تبلتم را بردارم، دخترکی صدایم زد. آقای دکتر؟ برگشتم. کمی گشتم تا صدا را پیدا کردم. گفتم بله؟ دوید سمتم. معصومانه پرسید: آقای دکتر، شما میدونید بابام کی میآد من رو از اینجا ببره؟
تجربه شماره ۱:
مهراد رکنی، دانشجوی پزشکی، دوره چرخشی روانپزشکی، مرکز آموزشی درمانی روانپزشکی ایران، خرداد ١٣٩۵
پیش از شروع بخش روانپزشکی و آمدن به بیمارستان روانپزشکی ایران همواره تصور میکردم با بیمارانی روبهرو خواهم شد که کاملاً با انسانهای دیگر متفاوت هستند؛ نه فقط از نظر بیماری روانیشان، بلکه از تمام جهات زندگی که به دلیل عدم بهبودی سیر نامطلوبی خواهند داشت. ولی با شروع بخش همراه با گرفتن شرح حال، مصاحبه با بیماران، صحبت با خانوادههایشان، مطالعه کتب روانپزشکی، شنیدن نظرات اساتید و قرار گرفتن در جریان سیر بیماریها، دریافتم که این بیماریها طیف گستردهای دارند و تحت عوامل مختلفی (ژنتیکی، محیطی، …) هستند و هر انسانی امکان ابتلا به این بیماریها را دارد. این امکان گاهی در برههای خاص در طول عمرشان پیدا میشود و قرار نیست همه بیماران روانپزشکی در تمام طول عمر به شدیدترین نوع این بیماریها دچار شوند.
چه زیباست که این بیماران را مانند بیماران جسمی بنگریم و نباید نوع تفکر ما به این نوع بیماران باعث جهتگیری خاصی نسبت به آنها شود یا دردهای جسمیشان نادیده گرفته شود.
متأسفانه گاهی در مصاحبه با بیماران متوجه میشدم انگ بیماری روانی باعث برکناری آنها از کارشان شده است و با اینکه در حال حاضر در سلامت عقل و تحت کنترل هستند و کارایی لازم برای انجام کار قبلی را دارند، ولی بازگشت به کار برایشان ممکن نبوده که علاوه بر مشکلات سنگین مالی، فشار روانی گاهی باعث تشدید بیماریشان نیز میشده است. امید است که این انگ کاملاً از بین برود و در جامعه در این زمینه فرهنگسازی شود.