من دیوانه نیستم

[«من دیوانه نیستم» نام کتابی زیبا و خواندنی از جبران خلیل جبران است.]

 

دکتر میترا حکیم شوشتری، فوق‌تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان؛ ۱۴۰۰/۶/۳۱

چرا خواندن این کتاب را توصیه می‌کنم؟ زیرا حرف‌هایی که می زند از دل بر می‌آید و لاجرم بر دل می‌نشیند. او چنین ‌می‌نویسد: «روزی پیش از آنکه خدایان بسیاری زاده شوند از خواب عمیق برخاستم و دانستم که همه نقاب‌‌هایم را دزدیده‌اند (هفت نقابی که در هفت دوره زندگانی‌ام به گونه‌ای بر چهره‌ام ‌می‌زدم). اکنون آزادم و سلامت را در دیوانگی‌ام ‌می‌یابم؛ آزادی از تنهایی و سلامت از دانستن؛ زیرا آنها که ما را ‌می‌فهمند چیزی از وجودمان را به بندگی و اسارت ‌می‌برند.»

در روزهای تلخ سوگواری برای مادر هستم و الان خیلی بیشتر از قبل معنی «سوگ بدون آغوش» را ‌می‌فهمم. انگار سوگ برای ما پزشک‌‌ها زودتر از دیگران شروع ‌می‌شود چون در جریان وضعیت و شرایط بیمارمان هستیم؛ به این مرحله هم ‌می‌گویند «در انتظار سوگ». من فکر ‌می‌کنم این دو‌می ‌اگر نگویم بیشتر، ولی به جرأت ‌می‌گویم کمتر از سوگ بدون آغوش آدم را آزار نمی‌دهد.

در این سوگواری هر روز چیز جدیدی ‌می‌بینم. از روز اولی که یک روز بعد از فوت مادر با تماسی که خودم با بیمارستان گرفتم متوجه شدم چه اتقافی افتاده است تا اتفاقات بعدی. بگذارید ماجرا را برای شما تعریف کنم که این روزها به چشمانی برای خواندن غمم محتاجم. جمعه دو هفته قبل بود که با دلشوره شماره بیمارستان را گرفتم، خانمی‌گوشی را برداشت و وقتی اسم مادرم را شنید گفت ۱۰ دقیقه دیگر تماس بگیرید. من گوشی را قطع کردم و گفتم حتماً دستشان بند است، در حالی که متوجه شده بودم  نفس کسی که گوشی را برداشته بود بند آمده بود وقتی نام مریض من را شنید. این ده دقیقه هم تمام نمی‌شد، بالاخره بعد از تماس دوم با خانم دیگری مواجه شدم که ‌می‌گوید چرا تلفن‌تان را جواب نمی‌دهید از دیروز بارها زنگ زدیم، مادر دیروز فوت کرد، من مات و مبهوت فقط گوش ‌می‌دادم. وقتی کمی عقلم سرجایش آمد و صدای تسلیت ‌می‌گم را شنیدم گریه را با صدایی آرام سردادم (زیرا ‌می‌دانستم که به اعتقاد عموم، روان‌پزشکان نباید گریه کنند و به قول همکارانم در این روزها اگر ما نتوانیم با این ماجراها کنار بیاییم چه طور ادعا داریم که ‌می‌توانیم به دیگران کمک کنیم!!!). از خانم پرستار خواستم که دیگر با کسی تماس نگیرد و گفتم فقط یک شماره ثابت در پرونده است که لطفاً به آن زنگ نزنید.

تصمیم گرفتم با مقدمه چینی این پیام را به دیگرانی که منتظر دریافت خبر هستند بدهم که دو ساعت بعد در کمال تعجب از منزل مادر تماس گرفتند و به من گفتند که چند دقیقه پیش از بیمارستان تماس گرفته‌اند و خانم پرستار گوشی را به آقای دکتر داده و ایشان توضیح داده‌اند که بیمارتان چگونه درگذشت. نمی‌توانستم باور کنم که چنین کار احمقانه‌ای انجام شده باشد. با خودم فکر کردم که شاید احساس کرده‌اند که این مورد هم الگوریتمی دارد که باید بر آن اساس رفتار کرد.

خیلی عجیب است که روزگار بازی‌‌های خودش را دارد. دی ماه ۹۷ بود که ما چهار کارگاه «دادن خبر بد» را در دو بیمارستان دولتی و خصوصی برگزار کردیم و برای آن امتیاز بازآموزی گرفتیم تا کمکی به حضور آدم‌‌های کادر درمان بکنیم؛ پرسنلی که هر روز بی‌ انگیزه‌تر از قبل هستند و پایان زندگی برای آنها فقط پایان یک بیماری سخت است. متأسفانه باز هم دارم ‌می‌بینم  و لمس ‌می‌کنم که این روش‌‌ها تأثیری در مهارت ما نمی‌گذارد. بارها شاهد این بوده‌ام که اطلاعاتی در مورد بیماری جدی فرزندان به شکلی عجیب و غریب و آسیب‌رسان به والدینی داده شده است که هیچ‌گونه درکی از مطالب پیچیده‌ی عنوان شده ندارند. من به جای این والدین باشم به سختی ‌می‌توانم این پیام‌آوران مرگ و ناتوانی را ببخشم.

چرا صحبت کردن در مورد مرگ برای ما تا این اندازه دشوار است و سعی ‌می‌کنیم تا ‌می‌توانیم از آن اجتناب کنیم. جایی ‌می‌خواندم هر مرگی یادآوری‌کننده‌ی مرگ خود ماست و به یاد آوردن مجدد «میرایی»  برای هیچ انسانی لذت‌بخش نیست. مارک تواین گفته است که ترس از مرگ ریشه در ترس از زندگی دارد. کسی که واقعاً زندگی کرده باشد آماده هست هر لحظه بمیرد.

مواجهه با حقیقت «میرایی» خودمان بسیار مهم است، چون مردن ارزش‌‌های سست و ظاهری زندگی‌مان را از بین ‌می‌برد. ما روزهایمان را یکی یکی خرج ‌می‌کنیم بدون این که به مرگ خود فکر کنیم. سؤال دردناک‌تر از مرگ این است که میراث‌تان چیست؟ پس از مرگ شما دنیا چه فرقی کرده و از چه جنبه‌ای بهتر شده است؟ شما چه نشانی از خود به جا گذاشته‌اید؟ ‌می‌گویند به هم خوردن بال‌‌های پروانه‌ای در آفریقا ممکن است موجب طوفانی در فلوریدا شود: خب شما چه طوفان‌‌هایی به دنبال خود به جا خواهید گذاشت؟

ارنست بکر مردم‌شناسی بود که تئوری «پروژه جاودانگی» را تعریف کرد و سپس خودش در عمر کوتاهش این تئوری را زیر سؤال برد. این تئوری بیان ‌می‌کند «این که ما می‌خواهیم نام‌مان بر سردر مدرسه‌ای حک شود برای این است که جاودانه بمانیم و ترس‌مان از فراموش شدن کاهش یابد.» او معتقد بود که ما همگی از روی ترس تحریک ‌می‌شویم تا دغدغه‌‌های زیادی داشته باشیم؛ چون «داشتن دغدغه» تنها چیزی است که ما را از تفکر به واقعیت مردن و غیر قابل اجتناب بودن مرگ خودمان دور ‌می‌کند.

همه این مطالب را گفتم تا بگویم که ارزش «زندگی پس از زندگی» کمتر از تولد آدمیزاد نیست و باید کوشید تا حد ممکن از آسیب بازماندگان کاست.

این نوشته را با ابیاتی چند از فریدون مشیری به پایان ‌می‌رسانم که وصف‌الحال این روزهای من و شاید بسیاری از دوستان باشد.

 

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است

لذت یک لحظه مادر داشتن

 


Share