[برگرفته از سایت روزنامه سپید، ۱۳۹۵/۱۰/۱۵]
دهههای ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ دهههای طلایی برای روانپزشک شدن بود. به نظر میرسید هر سال چندین داروی بالقوه دگرگونکننده زندگی به بازار وارد میشود. گزینههایی برای مقابله با اختلالات روانی مزمن و مقاوم به درمان در اختیار میگرفت. این موضوع که شرکتهای بزرگ داروسازی با تبلیغ این گزینههای جدید سود بسیاری به جیب خواهند زد، چندان ناراحتکننده نبود. انگزنی به اختلالات روانی داشت افت میکرد، افراد بیشتری نسبت به قبل برای این اختلالات خواستار کمک میشدند و تقریبا هر روانپزشکی میتوانست به خود ببالد که بیمارانش با تجویز داروی مناسب و مدتی گذر زمان با روحیهای مطمئنتر و گزارش علائم کمتر به نزد او بازمیگردند.
امروز این درخشش محو شده است. حتی بهداشت روانی آمریکاییان ممکن است در ۲۰ سال گذشته بدتر شده باشد. توماس اینسل، رئیس سابق انستیتوی ملی بهداشت روانی آمریکا این روند را یکی از «حقایق آزارنده» بیماری روانی مینامد. سوءمصرف مواد به خصوص داروهای شبهافیونی به حد همهگیری رسیده است. پرداخت حقوق ناتوانی برای اختلالات روانی از ۱۹۸۰ تاکنون بهشدت افزایش یافته است و وزارت امور کهنه سربازان آمریکا به سختی از پس اوجگیری موارد اختلال استرس پس از ضربه عاطفی (PTSD) برمیآید. یکی از نومیدکنندهترین ارزیابیها از وضعیت بهداشت روانی در امریکا در سال ۲۰۱۳ از آنالیز دقیق در بررسی بار بیماریها در آمریکا به دست آمد. صدها محقق دادههای مربوط به ۲۹۱ بیماری و جراحت را از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۰ گردآوری کردند. آنان با ترکیب کردن موارد مرگ زودرس و ناتوانی برای محاسبه بار هر بیماری، دریافتند که خسارات ناشی از اختلالات روانی در طول دو دهه گذشته بیشتر شده است، در صورتی که سایر بیماریهای وخیم درمانپذیر شده بودند.
امروزه بیش از هر زمانی افراد دچار مشکلات روانی درمان دریافت میکنند و دارو مصرف میکنند، پس چه قضیهای در کار است؟ به نظر من نبود دقت و عینیت در تشخیص و درمان بیماری روانی پیشرفت در این زمینه را متوقف کرده است.
حقیقت آزارنده
انجمن روانپزشکی آمریکا، انجمن روانشناسی آمریکا و شرکتهای داروسازی توضیح میدهند که بدترین وضعیت بهداشت روانی در آمریکا را بر این اساس توضیح میدهند که شمار کافی از افراد درمان دریافت نمیکنند؛ اما این پیشنهاد تا حدودی خودخواهانه به نظر میرسد.
یک توضیح دیگر به ماهیت مبهم تشخیصهای روانپزشکی اشاره میکند. پرداختهای تامین اجتماعی برای افراد دچار ناتوانی در دو حوزه بهشدت افزایش یافتهاند: اختلالات عضلانی- اسکلتی و اختلالات روانی و هردوی آنها اغلب بر اساس گزارشهای شخصی بیمار تشخیص داده میشوند تا معیارهایی عینی مانند اسکن یا آزمایش خون. به علاوه به نظر میرسد شیوع هردوی این اختلالات در واکنش به اوضاع اقتصادی افزایش یا کاهش مییابند؛ بنابراین، تغییرات در شیوع اختلالات روانی ممکن است لزوما بیانگر تغییرات در زیستشناسی بیماری روانی نباشند.
همچنین ممکن است نداشتن درمانهای جدید برای بیمارانی که درخواست کمک میکنند، مانع پیشرفت ما شده باشد. آن چنانکه معلوم شده است، داروهایی که در ۲۰ سال گذشته تولید شدهاند در حد همان داروهای قدیمیتر عمل میکنند. داروی ابیلیفای(Abilify، آریپیرازول) نسبت به تورازین، نخستین داروی ضد روانپریشی، تاثیربخشی بیشتری بر اسکیزوفرنی ندارد. داروهای ضدافسردگی جدید نسبت به ضدافسردگیهای سهحلقهای که در دهه ۱۹۵۰ کشف شدند، بیشتر خلقوخو را بهبود نمیبخشند. لیتیوم که برای نخستین بار در ۱۹۴۰ مورداستفاده قرار گرفت، همچنان استاندارد طلایی درمان اختلال دوقطبی شمرده میشود. ادرال (ترکیب دو داروی آمفتامین و دکستروآمفتامین) در درمان اختلال کمبود توجه/بیشفعالی نسبت به داروی بنزدرین که برای نخستین بار در سال ۱۹۳۷ برای این منظور تجویز شد، مزیت بیشتری ندارد.
البته موارد استثنایی وجود دارد- ظاهرا ما در درمان مرحله افسردگی در اختلال دوقطبی موفقتر شدهایم و داروی کلوزاریل درمان کارآمدتری برای اسکیزوفرنی نسبت به داروهای پیشیناش است- اما بیشتر چیزهایی که ۲۰ سال پیش بسیار انقلابی به نظر میرسیدند، فقط ظاهر فریبندهای داشتند. داروهای جدید بر همان سازوکارهایی در مغز اثر میکنند که داروهای پیشین اثر میکردند، گرچه اثرات جانبی کمتری دارند. یافتن داروهای جدید برای بیماری روانی آنقدر نومیدکننده شده است که چندین شرکت داروسازی بخش پژوهش علوم اعصابشان را کوچک یا تعطیل کردهاند. مشکل این است که مغز فوقالعاده پیچیده است. رفتار، عواطف و شناخت تظاهراتی از شبکههایی از سلولها هستند که در زمان مناسب روشن و خاموش میشوند. توانایی تاثیرگذاری بر سلولهای خاص در مغز بدون تغییر دادن سلولهای دیگر چالشی عظیم باقی میماند.
یافتن راهحلهای جدید
استرالیا هم همان مشکل آمریکا را از سر میگذراند: افراد بیشتری نسبت به قبل به درمان دسترسی دارند، اما وضعیت بهداشت روانی در کشور بهبود نیافته است. آنتونی اف جورم از دانشگاه ملبورن در بحثی درباره این تنگنا در سال ۲۰۱۴ استدلال کرد که پیشگیری میتواند بهترین پاسخ به این وضعیت باشد و به بررسیهای بیشمار درباره مداخلات پیشگیری اشاره کرد. برای مثال یک بازبینی کاکرین در سال ۲۰۱۱- یک آنالیز با کیفیت بالا مبتنی بر چند بررسی- نشان داد که آموزش مهارتهای رفتاردرمانی شناختی در کلاس درس به کاهش میزان بروز افسردگی در میان دانشجویان کمک میکند.
اینسل برای بهبود وضعیت پیشگیری بیماریهای روانی، پیشنهاد میکند که ابتکار عملهای پژوهشی برای شناسایی شاخصهای زیستی بیماری روانی آغاز شود. تستهای آزمایشگاهی یا شاخصهای ژنتیکی میتوانند افراد در معرض خطر را شناسایی کنند و در این صورت ما امکان پیدا میکنیم، پیش از شروع علائم مداخله زودرس انجام دهیم.
به علاوه مهم است که سازوکارهای جدیدی را برای درمان بیماری روانی کشف کنیم. این پیشرفت به سرعت به دست نخواهد آمد، مغز به این سادگی اسرارش را فاش نخواهد کرد.
منبع: Scientific American؛ ادموند اس هیگینز، استادیار بالینی روانپزشکی و پزشکی خانواده در دانشگاه پزشکی کارولینای جنوبی