همراه با «اهل هوا»
اینجا که ما هستیم، مراسم «اهل هوا»ست. اهل هوا زنان و مردانی هستند که قبلا مراسم زار برایشان برگزار شده، سفره گرفتهاند و قربانی دادهاند، یک یا چند بار جن از بدنشان خارج شده و «بادشان پایین آمده» و حالا هر چند وقت یک بار دوباره دور هم جمع میشوند تا اگر همان بادهای قدیمی یا بادهای جدید در بدنشان وارد شده، در این مراسم از بدنشان خارج شوند و به اصطلاح خودشان راحتشان بگذارند.
جمعیت دورتادور اتاق نشسته. زنی سینی اسفنددودکن و چند گیاه معطر و تخم مرغ را وسط اتاق میگذارد. چند مرد طبل و دمام را با جدیت و دقت آماده میکنند. مراسم زار، بدون آنها معنی ندارد. زار است و موسیقیاش. یک موسیقی جنوبی با ریتمهای تند و شاد، که حاضران با آن آوازهای مخصوص میخوانند و چوبهای نازکی را به همدیگر میزنند تا صدایش مکمل موسیقی شود.
زن و مرد و چند بچه، همه منتظر نشستهاند تا «بابازار» بیاید. میگویند «بابازار مثل فرمانده است، هر چیزی گفت باید اجرا شود». بابازار یا مامازار، مردان و زنانی هستند که آیین زار را برگزار میکنند. آنها هستند که تشخیص میدهند این مراسم برای چه کسی برگزار شود و برای چه کسی نه. آنها هستند که مردم برای دوا و درمان پیششان میآیند. آنها هستند که تشخیص میدهند کدام اجنه آنها را گرفتار کرده و از آنها میخواهند دست از سر بیمار بردارد. اجنه، دلیل آزار و اذیت بیمار را به بابازار یا مامازار میگویند، خواستهشان را مطرح میکنند، قربانی و هدیه میگیرند و بیمار را رها میکنند.
اینطور که بابازار میگوید، اجنه یا همان بادها اسمهای مختلفی دارند؛ بیبیفاطمه، بیبی فضلیه، بابور جنی، دینگَمرو، شیخ عبدالله و بسیاری دیگر که وقتی یک نفر به مقام بابازار یا مامازاری برسد، آنها را در اختیار میگیرد و میتواند برای درمان بیماریهای ناشی از آزارشان، با آنها مصالحه کند. مثلا میگویند همین دو ماه پیش بوده که یک مراسم برگزار شده و یکی از این بادها، درخواست یک انگشتر کرده تا دست از سر بیمار بردارد، انگشتری که حالا در دست بابازار است و او تاکید میکند که این، امانت بادهاست!
کسی که این انگشتر را داده، میگوید سالها بیمار بوده و دوا و درمان کرده اما دکترها بیماریاش را تشخیص نمیدادند و خوب نمیشده. باردار و ناخوشاحوال بوده تا این که بابازار را به او معرفی میکنند. مراسم زار برایش برگزار میشود، جن از بدنش خارج میشود و هرچند گاهی دوباره احساس ناخوشاحوالی میکند اما حالا که قربانی داده، امیدوار است دیگر مثل قبل سراغش نیایند و راحتش بگذارند.
بابازار میگوید قبل از درمان هرکسی، اول از او میپرسد که پزشک او را دیده یا نه، آزمایش و امآرآی داده یا نه، اگر جواب اینها مثبت باشد و دکتر برایشان دارو تجویز کرده باشد، میگوید بروند درمانشان را کامل کنند، اما اگر پزشک به آنها گفته باشد که معلوم نیست چرا بیمارند و نمیتوان معالجهشان کرد، بابازار درمان آنها را قبول میکند؛ چون میفهمد چیزی شده که خارج از درمانهای طبیعی است، کار جنهاست و باید وارد عمل شود.
وقتی جن از بدن بیمار خارج میشود!
با صدای طبل و دمام، مراسم شروع میشود. بابازار وسط مجلس میایستد و شعرهایی میخواند. جمعیت او را همراهی میکنند و جواب آوازش را میدهند. گیاهان معطر را در آتش میریزند و بوی معطری در فضا میپیچد. ما با نگاههای متعجب و منتظر، اطرافمان را نگاه میکنیم تا ببینیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. آواز و موسیقی، آواز و موسیقی، آواز و موسیقی؛ و ناگهان فریاد. پیرمرد سفیدپوش جنوبی یکمرتبه با مشت بر سرش میکوبد و فریاد میزند. از درد به خودش میپیچد. بابازار به سمتش میآید و پارچه سفیدی روی صورتش میاندازد. پیرمرد زیر پارچه سرش را تکان میدهد، همراه با موسیقی که تندتر از قبل شده، سرش را به چپ و راست میچرخاند. سریع و سریعتر. جمعیت بدون تعجب، به همخوانیشان ادامه میدهند و چوبها را به هم میزنند. پیرمرد همچنان سرش را به اطراف میچرخاند تا این که رعشه میگیرد، فریاد دیگری میزند و بیحرکت میشود. بابازار پارچه را برمیدارد، پیرمرد چشمهایش را باز میکند و نفس عمیق میکشد. نفسش که بالا آمد، بابازار را به نشانه تشکر در آغوش میگیرد و بابازار و دیگران به او تبریک میگویند. گیاه معطری که دود میکند را نزدیک میآورند، پیرمرد آن را بو میکشد، لیوانی آب میخورد و با آواز جمعیت همراه میشود.
هنوز حواسمان به پیرمرد است که از نگاه بابازار، متوجه سمت دیگر اتاق میشویم. زن جوانی به چپ و راست میچرخد، نیمخیز شده و با ریتم موسیقی، به سمت مرکز اتاق حرکت میکند. روی سرش یک پارچه میاندازند و او همچنان به راهش ادامه میدهد. حالا دیگر به جای صورتش فقط تکانهای شدید او را میبینیم. دستش را از زیر پارچه بیرون میآورد. میدانند منظورش چیست. از وسایل بابازار که با خودش آورده، یک چوب نازک بلند به زن میدهند، چوب را بلند میکند و چند بار بر سر و کمرش میکوبد. بعد از خارج شدن صدایی عجیب از گلویش، ساکت و ساکن میشود. یکی از زنها برایش ماده معطر را میبرد که بو بکشد و تخممرغ خامی که آن را بخورد. و بعد یکی دیگر دچار این رعشهها میشود، بعد دیگری و دیگران.
موسیقی که قطع میشود، چند نفر هستند که هنوز حالشان خوب نیست. با همان رعشهای که در طول مراسم داشتهاند، به وسط اتاق رسیدهاند، بابازار مقابلشان نشسته و با آنها حرف میزند. آنها هم با بابازار حرف میزنند، اما نه به زبان خودشان، به زبانهایی مثل اردو یا عربی. زنی که کنار ما نشسته توضیح میدهد که «آنها این زبان را بلد نیستند و وقتی به خودشان بیایند نمیدانند چه گفتهاند چون این حرفها را خودشان نیستند که میزنند، این زبان اجنهای است که در این لحظه در آنها حلول پیدا کرده.» زمان زیادی طول نمیکشد که آنها حرف زدن به این زبان را ادامه میدهند، بعد دستشان را گردن همدیگر میاندازند، فریادی میزنند و آرام میگیرند. زنها کل میکشند.
توهم است، سادهدلی است
اما این همه ماجرا نیست. در کنار افرادی که به این مراسم باور دارند و برای بابازار و مامازار احترام قائلند، مخالفانی هم در این جزیره هستند. روز بعد از مراسم زار، به دیدن چند نفر از این مخالفها میرویم. یکی از آنها، پسر جوان موسیقیدانی است که بومی منطقه است و میگوید در مراسم زیادی حضور داشته و سالها درباره آیین زار در جنوب ایران و کشورهای اطراف تحقیق کرده. او قاطعانه تاثیرگذاری مراسم زار در درمان بیماریها را رد میکند: «توهم است، خیالات است، کلاهبرداری است. کمسوادی و سادهدلی باعث شده مردم این حرفها را باور کنند. اگر کسی کمی فکر کند، نمیتواند باور کند که چنین چیزی صحت داشته باشد. آیین زار درواقع از یک مراسم آفریقاییتبار ریشه گرفته و منشاء درمانی یا مذهبی ندارد. این مراسم از سالها قبل که مردم برای مبادله کالا به کالا از طریق دریا به کشورهای مختلف میرفتند، به اینجا هم رسیده و حالا عدهای به نام دین و مذهب و طب سنتی در حال سوءاستفاده از این مردم سادهدل هستند.»
او با چهره سوختهاش، در زیر آفتاب گرم ایستاده و با لحنی نگران و ناراحت برایمان توضیح میدهد: «برای هر مراسم میلیونها تومان پول میگیرند، هر بار از مردم طلا و قربانی میخواهند و مردم بیماری که امیدوارند حالشان خوب شود حاضرند به هر کاری دست بزنند و حرفهای بابازار و مامازار را جدی میگیرند. غافل از این که باید چاره را در مراجعه به پزشک جستجو کنند. این افراد سودجو، بسیاری از بیماریهای روحی و فشارهای عصبی مردم را به اسم باد زار به بیمار معرفی میکنند، او هم به خیال این که در چنین مراسمی قرار است جن از بدنش خارج شود و بهبود پیدا کند هزینههای زیادی را متحل میشود. بعد تحت تاثیر تلقین تا مدتی حالش خوب میشود و دوباره بیماریاش عود میکند و به او میگویند باز هم باید قربانی بدهی.»
این مخالف مراسم زار دیدهها و شنیدههای ما را رد نمیکند، میداند که چه دیدهایم، بارها آن را از نزدیکی دیده و برایشان جواب دارد: «بعضی از حاضران، افراد مشخصی هستند که برای این کار پول میگیرند. بعضی دیگر هم از سر سادگی فکر میکنند اگر خودشان را دچار این تکانها کنند، هر بیماری یا مشکلی که داشته باشند برطرف میشود. ضمن این که تاثیر موسیقی در این مراسم را هم نمیتوان انکار کرد. جالب است که در چنین مراسمی وقتی طبل و دهل نواخته میشود، فردی که تصور میکند جن در حال خارج شدن از بدنش است به حرکت درمیآید و به شدت تکان میخورد ولی به محض این که موسیقی قطع میشود، حرکت او هم تمام میشود. اگر جن واقعا در کسی حلول کرده باشد به موسیقی کاری ندارد که با آن شروع و تمام شود.»
او حتی این را هم میداند که بعضی از حاضران در این مراسم به زبانهای دیگر شروع به حرف زدن میکنند: «اینها یک شبکه هستند. چند عبارت محدود را از زبانهای دیگر یاد گرفتهاند و در هر مراسمی آنها را تکرار میکنند. اینطور نیست که در آن لحظه جن بر آنها وارد شده باشد و این زبان تازه، زبان جن و برای آنها ناآشنا باشد. اینها حقههایی است که با آن اعتماد مردم را جلب کنند و نمیدانم تا چه زمانی قرار است مردم ساده منطقه آنها را باور داشته باشند. من مریضهای زیادی را دیدهام که در چنین مراسمی حاضر بودهاند، بعد از آن به دیدنشان رفتهام، حال هیچکدامشان خوب نشده است چون درد و بیماری آنها ناشی از جای دیگر است. این در حالی است که بعضی از این خانوادهها هرچه داشتهاند را فروختهاند و برای این مراسم هزینه کردهاند. اینها در حق مردم بیانصافی است.»
بیابان، تاریکی، غذا بردن برای اجنه!
حالا شب شده. بابازار گفته میخواهد ما را ببرد به جایی در اعماق یک بیابان تاریک. جایی که همراه دخترش که قرار است در آینده «مامازار» شود، میروند و برای جنها غذا و هدایای مردم جنزده را میبرند. تا رضایت جنها به دست بیاید، قربانی را بپذیرند و دست از سر بیمار بردارند.
به دیدن بابازار میرویم و با او و دخترش راهی میشویم. زیر آسمان پرستاره قشم، در هوای مطبوع شبانگاهی، راهی طولانی را طی میکنیم که بابازار فرمان ایست میدهد. ماشین توقف میکند. میایستیم. باید پیاده شویم و بقیه راه را باید پیاده برویم، بدون کفش و حتی بدون جوراب. بابازار میگوید جنها از جوراب بدشان میآید! کف پایمان، خاک خنک بیابان را لمس میکند. بابازار میگوید «چند قدم بیشتر نمیتوانید بیایید، هیچکس جراتش را ندارد، فضای وهمانگیزی است». اما کسی انصراف نمیدهد. بابازار و دخترش، وسایلی را که آوردهاند، برمیدارند و پیشقدم میشوند.
بابازار در طول راه دعا میخواند. گاهی زیر لب و گاهی با صدای بلندتر. دخترش هم به اطراف گلاب میپاشد. در سکوت بیابان، جز صدای بابازار صدای دیگری نیست. به اطراف نگاه میکنیم و جز تاریکی و تاریکی چیز دیگری نمیبینیم. همهمان به دنبال این هستیم که چیز عجیب و غیرعادی را ببینیم، لمس کنیم، یا دستکم احساس خاصی به ما دست بدهد. اما هنوز خبری از هیچکدام اینها نیست. تنها سنگریزههای زیر پایمان را احساس میکنیم و تلاش میکنیم از بابازار و دخترش دور نشویم.
ناگهان بابازار میایستد. مسیرش را به سمت یک درخت کج میکند. نزدیکتر میرود. همه ما دقت میکنیم ببینیم چه شده. بابازار دستهایش را به آسمان میبرد و انگار با چند نفر در اطرافش حرف میزند. عصبانی میشود، دعوا میکند، چند جمله میگوید و آرام میگیرد. با زبانی که ما نمیفهمیم. بعد با حرکاتی نمایشی، طنابی که با خودش آورده را از دخترش میگیرد، آن را دستش میگیرد، کمی مکث میکند، با عصایش چند ضربه به زمین میزند. کمی دورتر میرود و آنچه با خودشان آوردهاند، آنچه میگوید قربانی برای اجنه یا غذایی برایشان است، را گوشهای میگذارد. کمی گلاب به اطرافش میپاشد و با صدای بلند چند جمله را تکرار میکند.
یکی دو نفر از همراهانمان ریزریز میخندند. یکی دو نفر دیگر متعجبند و با نگاه حیرتآوری اطرافشان را نگاه میکنند. همه منتظریم اتفاقهای دیگری بیفتد. اما انگار مراسم غذا بردن برای اجنه تمام شده است. بابازار و دخترش راه میافتند. از راهی که آمدهایم باید برگردیم. سوار ماشین میشویم، هیچکس حرفی نمیزند، از پنجره بیرون را نگاه میکنیم و به چیزهایی که دیدهایم فکر میکنیم. بعضی ناباورانه، بعضی هم نه.