[برگرفته از وب سایت خبرآنلاین؛ با تنظیم فهیمه حسنمیری، ۱۳۹۴/۱۱/۲۳]
بعضیشان در حیاط، زیر آفتاب کمرمق زمستانی نشستهاند و بعضی دیگر در اتاقها. یکی تایپ میکند، یکی بافتنی میبافد، یکی جدول حل میکند، یکی با بچهاش بازی میکند و چند نفر با هم حرف میزنند. زیر نگاههای کنجکاوشان وارد ساختمان میشوم. قرارمان امروز است برای بازدید یکی از مراکز کمک به زنان بهبودیافته؛ کسانی که اعتیاد را ترک کرده و برای شروع یک زندگی جدید، به حمایت معنوی و مادی نیاز دارند.
قرار است بعد از بازدید، اگر مجالی شد، با چند نفر از آنها حرف بزنیم و بدانیم چه شده و چه نشده که به اینجا رسیدهاند.
بازدید طولی نمیکشد. یک ساختمان نقلی است با چند اتاق کوچک؛ مدیریت، اتاق مشاوره، آموزش کامپیوتر، آموزش هنرهای دستی و اتاق گفتوگو. میپرسم کسی ماجرایش را میگوید؟ و میگویند.
منو اینطوری نبین، قیافهای داشتم واسه خودم
الهام برای بار دوم ترک کرده و حالا یک سال است که دیگر مواد مخدر مصرف نمیکند. میگوید فکر میکرده هیچوقت نمیتواند پاک شود، اما از وقتی روزهایش را در این مرکز میگذراند، انگیزه بیشتری دارد که سالم بماند: «برگشتن خیلی سادهس، سادهتر از چیزی که فکرش رو بکنین. تنها چیزی که به من کمک کرد دوباره نرم سمت مواد، همینجاس. خدا خیرشون بده. برامون کلاسای مختلف میذارن. وقتی ناراحتیم پای حرفامون میشینن. باهامون حرف میزنن، برامون چیزایی که احتیاج داریم رو تامین میکنن. کاش هیچکس پاش به اینجورجاها نرسه، اما وقتی رسید، دیگه به زندگی قبلیش برنگرده.»
وقتی میپرسم خودش چطور به اینجا رسیده، با صداقت و شجاعتی تاثربرانگیز، شروع به توضیح دادن میکند: «از وقتی خودمو شناختم، بابام مست میکرد و ما رو کتک میزد. مامانم همیشه عینک دودی داشت چون پای چشمش کبود بود. بابام با شلنگ، کمربند و هرچی دستش میومد به جون من و مامانم و خواهرم میفتاد. اینها به کنار، ماجرا از وقتی شروع شد که فهمیدم بابام به من و خواهرم نظر داره. وقتی به مامانم گفتیم، باورش نمیشد و حتی زد تو گوش خواهرم که این حرفا چیه میزنی! تا این که یه بار به هوای این که میره بیرون، توی خونه قایم شد. وقتی فهمید الکی نمیگیم، به بابام گفت باید طلاقم رو بدی و به جای مهریه بچههام رو میخوام. اما بابام دست بردار نبود. خواهرم از خونه فراری شد. منم برای این که غصه زندگی رو نخورم و به بابام هم خجالت بدم و ازش انتقام بگیرم، شروع کردم به مصرف مواد.»
با خودم فکر میکنم کاش اینها که میشنوم واقعیت نداشته باشد؛ اما واقعیت دارد و دختری ۲۳ ساله با چهره خستهای که سالها بزرگتر نشانش میدهد، روبهرویم نشسته و مثل یک فیلم سینمایی تلخ، ماجرای زندگیاش را روایت میکند: «بابام زندگیمونو داغون کرد. وقتی میبینم یه دختری دست باباش رو گرفته و دارن راه میرن، اعصابم به هم میریزه. بابام کاری کرد که هم من معتاد شدم هم خواهرم و هم مامانم؛ اونا شیشه میکشن. وقتی مواد مصرف میکردم با خودم میگفتم من که معتاد نیستم. معتادا گوشه خیابونن، تزریقیان، حال و روزشون خرابه. اما کمکم دیدم دارم میشم یکی از همونا. تو همین جریان، با یه مردی ارتباط گرفتم و باردار شدم. با هم مواد مصرف میکردیم و روزبهروز اعتیادمون بیشتر میشد. مواد با من کاری کرد که تن به هر کاری دادم، بی هیچ خجالتی گدایی میکردم، خودفروشی کردم، کارتنخواب شدم.»
بین خاطرههایش مدام تاکید میکند که «منو اینطوری نبین، قیافهای داشتم واسه خودم»: «مواد منو از ریخت انداخت. کلی خاطرخواه داشتم. اما حالا چی؟ تا حالا با سه چهار نفر زندگی کردم اما هنوز تو شناسنامه عقد کرده نیستم. با این حال بچهم رو نگه داشتم. هفت سالشه اما مریضه؛ از بس مواد کشیدم و عصبی بودم اونم الان مشکل اعصاب داره. الانم صیغه یه مردیام که معتاده. آدم خوبیه ولی توهم داره. خودش از موادش استفاده میکنه بعد یادش میره و فکر میکنه کسی از موادش برداشته. درآمد داشته باشه وضعمون خوب میشه ولی خب الان بیکاره. قراره یه کامپیوتر بخریم و بتونیم جفتمون تو خونه باهاش کار کنیم، اینطوری زندگیمون بهتر میشه.»
تنفروشی میکردم که پول مواد داشته باشم
سپیده ۱۰ سال شیشه و هرویین میکشیده و به گفته خودش بارها برای ترک اقدام کرده، اما هر بار «لغزش» داشته: «این بار، تصمیم گرفتم دیگه برنگردم. الان هشت ماهه پاکم و اینجا بهم کمک میکنن دیگه برنگردم. بهم بافتنی یاد دادن، عروسکای کوچیک درست میکنم که وقتی نمایشگاه خیریه برگزار میشه، به فروش برسه. بیشتر از این که از نظر مادی مهم باشه، از نظر روانی برام مهمه. الان درسته که مشکل مسکن دارم، برادرم توی زندانه و خیلی از مسائل دیگه، اما میدونم که به خاطر برطرف کردن اونا نباید مواد بزنم چون دردی ازم دوا نمیکنه و فقط مشکلاتمو دوبرابر میکنه.»
صدای سپیده، استحکام و اطمینانی دارد که باور میکنی دیگر آن سپیدهای نمیشود که از آن فرار کرده و حالا تنها خاطراتی از آن روزها باقی است: «۱۸ سالم بود که مادرم از دنیا رفت. با یه پسری آشنا شدم که تازه از آلمان اومده بود و هرویین میزد. گفت بیا تو هم استفاده کن ببین چطوریه. اولش میترسیدم استفاده کنم. ولی اصرار کرد که اگه دوستش دارم باهاش مصرف کنم و همون موقع برای اولین بار هرویین زدم به دماغم. یه حسی داشتم که انگار بین زمین و آسمون بودم. نمیتونم درست توضیحش بدم. قابل تجسم نیست. ولی خب فقط همون دفعه اول این حس رو داشتم. دفعههای بعد همهش بدندرد و خماری و آبریزش بینی بود. بعدش افتادم تو خط شیشه. کمکم حاضر بودم هر کاری کنم ولی بتونم مصرف داشته باشم. فقط دزدی نمیکردم. تنفروشی و گدایی میکردم که پول مواد داشته باشم.»
با همه سختیهایی که پشت سر گذاشته، به آیندهای که پیش رو دارد، امیدوار است: «اینجا بهم کار دادن. میخوام کار کنم که پول بیشتری داشته باشم و از خونهای که توی این محله اجاره کردهم برم. میرم یه جایی که کسی از گذشتهم خبر نداشته باشه و بهم عین یه آدم عادی نگاه کنن. اینجا همه مصرفکنندهان و احتمال این که آدم برگرده خیلی زیاده. برای من که ۱۰ سال تخریب داشتم، خیلی سخته تو همچین محیطی پاک بمونم. اینجا همهی فروشندهها رو میشناسم. وقتی یه جایی باشی که دسترسی کمتری به مواد باشه، خب سالمتر میمونی. راستشو بگم، وسوسه هنوزم هست ولی این که اینجا به من اعتماد کردن و بهم کار دادن، باعث شده بخوام پیششون سربلند باشم و دیگه برنگردم سمت مواد.»
حتی سیگار نمیکشیدم …
ناهید که با بچه دوسالهاش برای مصاحبه آمده، میگوید بعد از طلاق معتاد شده است: «ما خونمون بالای شهر بود. وضع مالی بدی هم نداشتیم. ولی خب، خانوادهم از ازدواجم ناراضی بودن و بعد که طلاق گرفتم قبول نکردن بهم هیچ کمکی کنن. خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم. خودمو بازنده حساب میکردم و میگفتم ببین چطوری با سرنوشتم بازی کردم. کمکم دوستایی اومدن خونهم که ای کاش نمیومدن. اولین روزی که سیگار کشیدم کاملا یادمه؛ وقتی بود که از دادگاه اومده بودم. انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده بود. قبلش اصلا از بوی سیگار بدم میومد ولی اون روز وقتی دوستم بهم سیگار تعارف کرد، احساس کردم باید یه طوری خودمو تخلیه کنم. من که تا اونموقع اصلا سیگار هم نمیکشیدم کم کم باهاشون شروع به مصرف کردم، اول سیگار، بعد شیشه و بعدشم کراک و هرویین.»
بغضش را با یک لیوان آب قورت میدهد و بعد از مکثی کوتاه، میگوید: «وقتی دوستام میرفتن، ابزار و موادشون میموند تو خونه من، کمکم خودم شروع کردم به مصرف. یه هفته نیومدن خونهم. یادمه زمستون بود و برف شدیدی میومد. از شب قبلش نه جنس داشتم نه پول. از خانوادهم چند بار پول گرفته بودم و دیگه بهم پول نمیدادن. شیش صبح بیدار شدم و از غرب تهران، رسیدم مرکز شهر، سهامی که داشتم رو فروختم که بتونم برم جنس بخرم. از کارمندا زودتر رسیده بودم. هنوزم وقتی اون روز یادم میاد، از تنهایی و بیچارگیم گریهم میگیره.»
ناهید هم مثل بقیه، میگوید اصلاً فکر نمیکرده با چند بار مصرف، معتاد شود و کارش به خوابیدن گوشه خیابان و پارک برسد، اما رسیده: « پدر بچهم با شیشه دستگیر شد و هنوزم زندانه. خرید و فروش مواد رو شروع کردم که زندگیم بگذره. یه بار که برای خریدن مواد رفته بودم، اونقدر خمار بودم که کیفمو زدن. فقط رفته بودم جنس بخرم اما مجبور شدم یه هفته تو پارک بمونم، در حالی که باردار هم بودم. بعد که منو بردن کمپ، خانوادهم گفتن ترک کن و بیا پیش ما زندگی کن. ولی یا بچهت رو بذار بهزیستی و بیا، یا خودتم نیا. منم نرفتم.»
ناهید که حالا طعم مادری را چشیده، میگوید دیگر حاضر نیست به آن روزهای تلخ و تاریک مصرف مواد برگردد: «پاک شدنم به خاطر بچهم بود. هیچ انگیزه دیگهای نداشتم. به خاطر بچهم پاک شدم، به خاطر اونم پاک میمونم. حالا دیگه نه سیگار، نه مواد، نه متادون. آینده رو فقط تو سلامتی میبینم. میخوام سالم باشم که بتونم بچهم رو سالم بزرگ کنم. میخوام وقتی بزرگ شد، مثل یه خانواده معمولی زندگی کنیم. کار میکنم و میفرستمش مدرسه، بزرگ میشه و بهش افتخار میکنم.»
وقتی خوشحالی را در چهرهام میبیند، لبخندی میزند و میگوید: «نمیدونم این چیزایی که ضبط میکنین به گوش کی میرسه. فقط خواهش میکنم اگه دستتون به جایی میرسه، بگین هر معتادی احتیاج داره یه جایی ازش حمایت بشه. یا خانواده یا دولت. معتاد بیشتر از همه احتیاج به جایی داره که بهش امید و انگیزه بدن. که وقتی میگه ترک کرده، حرفشو قبول کنن، بهش اعتماد کنن، براش کار جور کنن، شرایط زندگی رو یه طوری فراهم کنن که دیگه مجبور نشه کارای قبلی رو انجام بده. اینجا لطف رو در حق ما تموم میکنن. حتی از خونهشون برای من وسیله اوردن. خواهشا، بگین این مرکزها رو بیشتر کنن.»
خداحافظی که میکنم و بیرون میآیم، آفتاب گرمتر میتابد.