دکتر امیر شعبانی، روانپزشک، ۱۳۹۳/۶/۳۱
افسردگی چیست؟ آیا افسردگی همان نارضایتی و دلخوری از وضعیت موجود است؟ یا بیبرنامگی و بادی به هر جهت بودن در زندگی است؟ یا بیهدف دانستن جهان و پوچ و بیدلیل خواندن آن است؟ آیا افسردگی همان پشت پا زدن به دنیا، گوشهنشینی و اعتکاف است؟ یا دل به دنیای دیگر داشتن و بیاهمیت دانستن لذتهای این جهانی؟ آیا غم داشتن همان افسردگی است؟ دلتنگ یک دوست بودن یا دوری یار را تحمل نکردن همان افسردگی است؟
نه! هیچکدام به تنهایی معادل افسردگی نیست. آنچه در اینجا افسردگی نامیده میشود یک بیماری است و بیماری آن است که مانع زندگی روان روزمره شود، عامل زجر و عذاب گردد، مخرب باشد و مایه فروگذاری از اجرای منویات شخصی و وظایف جمعی. هر یک از نمونههای بالا حالتی است از احوال ما یا دیگران که در زندگی روزمره به آن شکل رفتار میشود، حس میگردد یا به اندیشه میآید. هیچیک از این موارد یا موارد دیگر تا به آشفتگی زندگی فردی یا اجتماعی ما نیانجامد بیماری به حساب نمیآید. افسردگی یک ژست اجتماعی نیست، یک دلتنگی گذرا نیست، یک تأسف سطحی نیست. پس افسردگی به چه میگوییم؟
امروزه از برخی میشنویم که «همه افسردهاند، مگر شما خودتان افسرده نیستید» یا «مگر میشود در این اوضاع اقتصادی با اجبار به چند شیفت کار روزانه، بدهکاری، آلودگی هوا، ترافیک و ناسالم بودن مواد غذایی افسرده نبود». آنچه به عنوان افسردگی در کلام معمول روزانه ما میآید همیشه همانی نیست که در یک بحث تخصصی مراد است. افسردگی یک بیماری است با همه مشخصات یک بیماری. افسردگی مجموعهای از نشانههاست. شاید به جای تعریف علمی و پیچیده افسردگی، نگاهی به نمونه زیر روشنگرتر باشد:
خانم الف ۳۸ ساله، از زمانی که به یاد دارد غمزده و پریشان است. در بیشتر اوقات خود را بیحوصله و کمانگیزه میداند. او که دارای دو فرزند و کارمند یک شرکت است، تمام وقت خود را صرف کارهای منزل یا کار در شرکت میکند و میگوید با غرقشدن در کارها غمهایش را از یاد میبرد. با این همه تلاش، خود را کاملاً ناکارآمد میپندارد و از اینکه تواناییهای خود را دستکم میگیرد واقعاً ناراحت است. سالهاست که در بهخوابرفتن مشکل دارد ولی اشتهای عادی و تمرکزی نسبتاً مناسب دارد، انرژی خود را کافی میداند و نسبتاً امیدوار است که بتواند با معالجه به وضعیت بهتری برسد.» (برگرفته از کتاب آموزش روانپزشکی با نمونههای بالینی).
این خانم دچار یک افسردگی خفیف ولی مزمن است. غمگینی او دائمی و آزارنده است و لذت کار و زندگی را از او گرفته. اعتماد به نفس خود را از دست داده و خود را ناتوان میداند. در واقع، افسردگی دارای سه دسته نشانه است که در این مثال، فرد مورد نظر بعضی از آنها را دارد: ۱- آنچه حس میکند [غم- بیانگیزگی- خستگی- بیحواسی]؛ ۲- آنچه رفتار میکند [کمحرفی- کنارهگیری از دیگران- خیره شدنهای طولانی- سستی در انجام وظایف- کمخوابی یا پرخوابی- کمخوری یا پرخوری]؛ و ۳- آنچه باور دارد [ناتوان بودن- به درد نخور بودن- اضافه بودن- بیارزش بودن زندگی- پُررنگی ناکامیهای گذشته- تیره و تار بودن آینده].
چنین فردی نیاز به درمان دارد. اما ادامه داستان او را ببینید:
خانم الف تصمیم میگیرد برای درمان به روانپزشک مراجعه کند. بنابراین با همسرش مشورت میکند. اما در حین مشورت، با واکنشی بسیار غیر منتظره روبهرو میشود. همسرش با عصبانیت میگوید: «مگه تو دیوونهای که پیش روانپزشک بری. سابقه نداشته که هیچ کدوم از اقوام ما همچین کاری کنند. اصلاً افسردگی یعنی چه؟ این حرفا مال توی کتاباست. سعی کن به خودت مسلط بشی. اینقدر به خودت تلقین نکن که افسردهای! پیش روانپزشک هم که بری یه مشت قرص خوابآور تجویز میکنه که به جای این که سرحال بشی باید دائم بخوابی! یعنی دیگه از کار و زندگی میافتی. مگه چند سالته که باید از حالا قرص اعصاب بخوری؟».
همسر خانم الف تنها کسی نیست که چنین باورهایی دارد. این باورها ریشه در تاریخ و فرهنگ ما دارد و تغییر آنها در میان بسیاری از مردم کار سادهای نیست. به هر حال، کار هر روزه روانپزشکان آموزش افراد برای اصلاح باورهایی این چنین است؛ باورهایی که رسیدن به یک زندگی مثبت، کارآمد و بارور را با یک حیات ناکام، فرصتسوز و در مواردی خانمانبرانداز تاخت میزند. و ادامه داستان:
همسر خانم الف موفق میشود. خانم الف که به دلیل افسردگی توان و انگیزه زیادی برای به کرسی نشاندن خواستههایش ندارد، سرانجام تسلیم میشود. با این حال در ماههای آینده به تدریج بیحوصلهتر و بیحوصلهتر میشود تا جایی که دیگر رمقی برای حاضر شدن در محل کارش ندارد. یک سال بعد شغلش را رها میکند و خانه نشین میشود. بیشتر وقتش را روی تختخواب در حالی که به نقطهای خیره شده و بدترین خاطرات زندگیاش را با خود مرور میکند میگذراند. شبها خواب اندکی دارد و به دلیل اشتهای اندک، در حال از دست دادن وزن است. دیگر امیدی به بازگشت به سالهای قبل ندارد و فکر میکند که باقی عمرش نیز با همین عذاب غیرقابل تحمل خواهد گذشت. همسرش اغلب او را سرزنش میکند؛ گاهی با فریاد از او میخواهد که بلند شود و به زندگیاش برسد. گاهی نیز او را تهدید میکند که با این رفتارهایش، شاید مجبور به تجدید فراش شود! چند بار هم با زدن ضرباتی سعی میکند خانم الف را به خود آورد ولی این ضربات تنها به کبودی صورت بیمار میانجامد و وخامت حس بدبختی او. دو سال پس از آن و در حالی که خانم الف از زبان اطرافیان زمزمههایی از ازدواج دوباره همسرش میشنود، به اصرار بستگان، توسط همسرش نزد روانپزشک برده میشود.
این یک داستان تخیلی نیست. بسیاری از افرادی که در جامعه ما از افسردگی رنج میبرند گرفتار باورهای نادرست خود یا اطرافیانشان هستند. ناآگاهی برخی از افراد از سویی، و انگ بیماریهای اعصاب و روان از سوی دیگر از موانع عمده تأخیر در درمان هستند. خانم الف در ابتدا دچار یک افسردگی خفیف بود که البته در همان زمان نیز میبایست تحت درمان قرار میگرفت. با این حال، در طول زمان نشانههای افسردگی شدت گرفتند و تا اینجای داستان به حدی رسیده که تداوم آن ممکن است مرگبار باشد. آری؛ جدا از عواقب فرصتسوزی چون «از دست دادن امکان پیشرفت و کیفیت زندگی» و عواقب خانمانبراندازی چون «ورشکستگی و از دست دادن جمع گرم خانواده»، «مرگ» نیز میتواند سرنوشت عدم درمان افسردگی باشد. ادامه داستان را در مطب روانپزشک ببینید:
همسر خانم الف: آقای دکتر به او بگویید که باید خودش سعی کند تا از این وضع درآید. به او بگویید هیچیاش نیست و همهاش این فکرهای بیخودی است که او را به اینجا رسانده. تا خودش نخواهد هیچ چیز درست نمیشود. همهاش به خودش تلقین میکند که افسرده است. شما خودتان یک چیزی به او بگویید.
روانپزشک: این بیماری مدتهاست که شروع شده. باید هر کاری از دستمان برمیآید برای بهبودی این افسردگی انجام دهیم. میفهمم که خانم الف چه اوقات سختی را میگذراند. به هر حال هنوز هم میتوان کاملاً به بهبودی امیدوار بود. باید همه به کمک هم به جنگ این بیماری برویم.
خانم الف (در حال بغض و با چشمانی پراشک): دیگر فایدهای ندارد. بهتر است کمکم کنید تا راحتتر از این دنیا بروم. میخواهم بمیرم. واقعاً اگر میخواهید کمکم کنید، یک جوری راحتم کنید. (سرش را پایین میاندازد و به شدت میگرید)
همسر خانم الف (با خشم): تمامش کن! این بازیها را در نیاور. مگر دست خودت است که خودکشی کنی. (رو به پزشک:) او اهل این حرفها نیست دکتر، شما جدی نگیرید.
بیماری که در چنین مرحله شدیدی از افسردگی است، بیتردید باید زیر نظر پزشک بستری شود. هنگام رؤیت عوامل خطر بروز خودکشی، نباید به سادگی از کنار موضوع رد شد و نگاه را به سویی دیگر انداخت. آری! «او هم ممکن است خودکشی کند. حتی او!». دست کم گرفتن چنین خطری در مورد بیمار افسرده، گاه سرنوشتی چون کوتاهی در پیگیری خطر سکته قلبی در فرد دچار تنگی عروق قلب مییابد. در شرح بالا، انواعی از باورهای نادرست یا مخرب دیده میشود که یک به یک از نگاه میگذرانیم:
الف- «این دیوانگان هستند که به روانپزشک مراجعه میکنند»!
ب- «افسردگی بیماری نیست، بلکه با تلقین فرد به خودش ایجاد میشود»!
پ- «روانپزشکان برای درمان افسردگی قرص خوابآور تجویز میکنند و باعث میشوند فرد از کار و زندگی بیفتد»!
ت- «خوردن قرص اعصاب برای جوانان و میانسالان زود است»!
ث- «با فریاد و تهدید و زور میتوان فرد افسرده را به زندگی برگرداند»!
ج- «اینها افسرده نیستند، خوشی زیر دلشان زده»!
چ- «نزدیکان ما خودکشی نمیکنند»!
امروزه افسردگی نوعی بیماری تلقی میشود که با واکنش مغز به عواملی چون زمینه ذاتی یا ارثی و تنشهای محیطی شکل میگیرد و در صورت عدم رسیدگی و مدیریت مناسب، ممکن است به یک بیماری وخیم و صعبالعلاج منتهی شود. این باور که داروهای روانپزشکی خوابآور و کسالتزا هستند در میان بسیاری از مردم رواج دارد و یکی از عوامل عدم مراجعه آنها به پزشک است. متأسفانه گاه با افرادی روبهرو میشویم که بدون دانش کافی، خود را صاحبنظر مییابند و به خود اجازه میدهند در زمینه معالجه بیماریها از جمله افسردگی، به اطرافیان و دوستانشان مشورت دهند و آنها را به سوی روشی عوامانه که خود میپسندند هدایت کنند. چه فاجعهبار و چه شجاعت کوری!
موضوع خوابآور دانستن همه داروهای روانپزشکی هم معضلی برای روانپزشکان است. تغییر باور برخی از افراد در این مورد ساده نیست. واقعیت آن است که بسیاری از داروهای روانپزشکی نه تنها خوابآور نیستند، بلکه ممکن است از خواب فرد هم کم کنند. البته داروهای خوابآور متعددی نیز وجود دارد که آنها هم به کار افراد دچار کمخوابی میآید. به عبارتی، پزشک بر مبنای آن که فرد مراجع دچار کمخوابی است یا پرخوابی، از داروهایی با اثر متناسب با آن وضعیت بهره میگیرد. به هر حال، هدف از تجویز داروها در درمان افسردگی تغییر وضعیت خواب فرد نیست، بلکه اثر درمانی اصلی داروهای ضد افسردگی همان برطرف کردن روحیه غمگین و ناامیدی و بالابردن انرژی و اعتماد به نفس اوست. چنین اثراتی از طریق تغییر میزان خواب ایجاد نمیشود و مکانیسم جداگانهای دارد. این داروها با اثر بر گیرندههای درون مغز و برقراری تعادل میان مواد مؤثر بر سلولهای مغزی کار میکنند.
برخی نیز نگران شیمیایی بودن داروها هستند. البته که این داروها چنیناند و داروهای گیاهی نیز اتفاقاً شیمیاییاند! آب هم یک ترکیب شیمیایی است! منظور واقعی افرادی که داروها را شیمیایی میخوانند باید «مصنوعی» بودن این ترکیبات باشد نه شیمیایی بودنشان. آری این ترکیبات مصنوعی هستند، در آزمایشگاه ساخته میشوند و پس از سالها پژوهش بر روی نمونههای حیوانی و سپس انسانی، و ارزیابی منافع و مضرات آنها، وارد کار بالینی پزشکی میشوند. مصنوعی بودن این ترکیبات به آن معنا نیست که با اثر بر مغز آن را از کار میاندازند یا باعث عوارض مغزی میشوند. آنچه نقطه قوت داروهای تأییدشده است، «آگاه بودن ما» از میزان اثربخشی، جایگاه اثربخشی، نوع و مقدار احتمال بروز عوارض جانبی و تداخلات بالقوه داروها با یکدیگر است. این آگاهی، ما را به بهترین و منطقیترین تصمیم رهنمون میشود. به عبارتی، مصنوعی یا طبیعی بودن دارو در اینجا اهمیتی ندارد، بلکه مهم مورد تأیید بودن آن از نظر «غلبه وزن اثربخشی بر وزن عوارض جانبی» است. «شیمیایی» خطاب کردن داروها را میتوان ترفند برخی از مراکز برای از میدان به در کردن داروهای مقبولتر رقیب دانست و سخنی عوامانه است برای فریب شیفتگان آگهیهای بازگانی پزشکی. بدیهی است که داروهای گیاهی نیز عوارض جانبی و تداخلات ویژه خود را دارند و باز هم تنها و تنها در صورتی قابل تجویزند که از نظر «غلبه وزن اثربخشی بر وزن عوارض جانبی» بر رقبای خود چیره شوند؛ نه صرفاً به این دلیل که گیاهیاند! ادامه ماجرا:
اصرار پزشک برای بستری کردن خانم الف در بخش روانپزشکی به جایی نمیرسد. خانم الف مخالف است و همسرش از مطرح شدن این پیشنهاد بسیار ناراحت و ناخرسند. در نهایت داروی ضدافسردگی تجویز میشود و به آنها آموزش داده میشود که تا رسیدن به اثربخشی دارو چندین هفته زمان لازم است و در این مدت بیمار نیاز به مراقبت و حمایت جدی دارد. قرار ملاقات بعدی، هفته آینده است؛ ولی آنها مراجعه نمیکنند.
چهار ماه از آن زمان میگذرد. خانم الف این بار توسط خواهرش نزد همان پزشک آورده میشود. دارو را حدود دو هفته مصرف کرده و کنار گذاشته است. با برملا شدن ازدواج مجدد همسرش، از او جدا شده و با خواهر خود زندگی میکند. بسیار افسرده، تکیده و لاغر به نظر میرسد. چند هفته است که غذای اندکی میخورد. در چهار ماه اخیر دو بار اقدام به خودکشی کرده که به کمک خواهرش نجات پیدا کرده است. از این که زنده مانده بسیار پشیمان است. باز هم نظر پزشک بستری شدن خانم الف است. او باز هم نمیپذیرد اما با موافقت خواهرش بستری کردن او امکانپذیر میشود. در بخش روانپزشکی تجویز دارو شروع میشود و پس از آن که همکاری خانم الف به تدریج جلب میگردد و به درمان تمایل نشان میدهد، جلسات رواندرمانی نیز آغاز میگردد. در چهار ماه اخیر، خانم الف دچار سوزش معده شدید بوده که در مواردی غیرقابل تحمل بوده است. در بررسیها روشن میشود که زخم اثنیعشر بروز کرده و نیاز به دورهای از درمان دارد. پس از گذشت یک ماه از آغاز درمان، اکنون وزن خانم الف به حال عادی پیشین بازگشته و روزنههای امید به بهبودی را در پیش چشم دارد. از بخش مرخص میشود و درمان را به شکل سرپایی پی میگیرد.
در چنین موردی درمان دارویی ضروری است و نمیتوان درمانی که دارو در آن دیده نشده باشد را به تنهایی در نظر داشت. با این حال، رواندرمانی بیتردید کمککننده است و بدون برقراری حمایت خانوادگی و اجتماعی ممکن است درمانها اثربخشی درازمدت یا کافی نشان ندهند. حتی پس از بهبودی کامل نیز در چنین مواردی، نیاز به درمان نگهدارنده برای جلوگیری از عود افسردگی تا مدتی که توسط پزشک تعیین میشود وجود دارد.
تأخیر در درمان خانم الف مصایب زیادی به همراه داشته و این تأخیر حتی میتوانست با مرگ او فاجعهای اسفبار بیافریند. به علاوه، چنین تأخیری ممکن است به صدماتی جسمانی چون بیماری قلبی یا آنطور که خانم الف دچار شده، زخم گوارشی منتهی گردد. در واقع افسردگی هم از طریق افزایش احتمال بروز بیماریهایی چون بیماری عروق قلب و هم از راه افزودن خطر خودکشی، طول عمر را کوتاه میکند و در غیر این صورت نیز به شدت از کیفیت زندگی میکاهد و حس خوشبختی را کلاً ذایل میکند. پس آگاه کردن افراد و به موقع وارد عمل شدن، در کاستن از چنین خطراتی نقش به سزایی دارد.
[تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۶/۳۱]