[متن زیر برگرفته از روزنامه ایران به تاریخ ۱۳۸۹/۶/۱۴ است که با عنوان «کارنامه موفق یک چهره ماندگار» و با تنظیم شیما صدرایی منتشر شده بود. بازنشر این مصاحبه با دکتر رحیم آصفی به مناسبت درگذشت این روانپزشک ادیب، خوشنام و محبوب ایران در فروردین ۱۳۹۵ صورت میگیرد.]
چهرهای ماندگارتر است که اثر جاودان بر محیط فعالیت خود بگذارد. اثری جاودان است که در روزهای سخت ریشه گرفته و شاخههای تنومندش پس از سالها تلاش مستمر به بار و بن بنشیند. سال ها تلاش و تدریس، سالها پژوهش و دغدغه سلامت روان مردم یک جامعه، بهترین تلاشها برای پرونده پربار پزشکی نمونه است، پزشکی که در سال ۱۳۸۲ نمونه، در سال ۱۳۸۵ چهرهای ماندگار و در سال ۱۳۸۹ پیشکسوت عرصه پزشکی شد. دکتر رحیم آصفی، روانپزشک، در سال ۱۳۰۵ در شهر تبریز به دنیا آمد و پس از تحصیل در رشته روانپزشکی دانشگاه تهران، خدمات ارزندهای چون افتتاح مرکز مشاوره و راهنمایی برای دانشجویان کوی دانشگاه و دورههای آشنایی با کودکان استثنایی ارائه داد و بر پله سربلندی ایستاد.
- در چه فضایی پرورش یافتید؟
پدرم فردی متدین بود و به همین علت ما را نیز مذهبی بار آورد. پدر به خاطر شغلش دائم به شهرهای مختلف برای خدمت اعزام میشدند و طبیعی بود که در این سفرها خانواده نیز ایشان را همراهی می کرد.
- دوران تحصیلاتتان چگونه گذشت؟
دوران دبیرستان را در استانهای مختلف کشور گذراندم و پس از آن وارد دانشکده علوم و معماری دانشگاه تهران شدم. در آن سال امکان گذراندن دو رشته در دانشکده مقدور بود ولی در سال دوم دانشگاه بودم که آموزش و پرورش محدودیتی قائل شد و بر اساس آن تنها باید یک رشته دانشگاهی را میخواندیم. در اینجا بود که به علت شرایط خاصی که با آن مواجه بودم ناچار شدم رشته علم را که زودتر امکان فارغالتحصیل شدن داشت، ادامه بدهم و در دانشسرای علوم تربیتی و علوم طبیعی به ادامه تحصیل پرداختم. پس از پایان تحصیل به تبریز منتقل شدم و در دبیرستانها شروع به تدریس کردم. سال ۱۳۳۲ بود که کنکور داده و موفق شدم در دانشگاه تبریز ادامه تحصیل دهم.
- در این زمان تدریس را کنار گذاشتید؟
خیر. شبها در مدارس شبانه تدریس میکردم و روزها درس میخواندم. ۲۵ ساله بودم که ازدواج کردم و مسیر زندگیام تغییر یافت. مدتی بعد هم رئیس دبیرستان منصور در تبریز شدم.
- در آن سالها چه مشکلاتی وجود داشت و شما چه اقدامی برای حل آن کردید؟
در آن زمان فرهنگیان بیمه نداشتند. من هم چون از مشکلات فرهنگیان باخبر بودم جلسهای با صاحبان کارخانههای قند و شکر گذاشتم و با کمک آنها موفق شدم تا در خیابان منجم تبریز بیمارستانی را برای فرهنگیان تبریز احداث کنم.
- پس از اتمام تحصیل در دانشگاه تبریز وارد چه مراحلی شدید؟
به تهران آمده و بورسیه شدم. علاقه شخصیام به تخصص چشمپزشکی و کودکان بود ولی بورسیهای که به من دادند برای پوست و روانپزشکی بود. من نیز روانپزشکی را انتخاب کردم و به عنوان اولین دانشجوی انستیتو اعصاب و روان در سال ۱۳۴۵ فارغالتحصیل شدم.
- در این زمان از آموزش و پرورش فاصله گرفتید؟
نه. مسئولیت امور کودکان و بهداشت روانی آنها در آموزش و پرورش به من واگذار شد.
- کار را چگونه شروع کردید؟
دوره یکسالهای گذاشتم تا آشنایی لازم را برای ارتباط با بچههای استثنایی پیدا کنم در این هنگام تدریس هم میکردم.
- پس از اجرای این هدف بزرگ چگونه در مسیر مورد علاقهتان به ادامه راه پرداختید؟
پس از آن در دانشگاه تهران به عنوان محقق استخدام شدم. در این زمان بود که به فکر افتادم درمانگاه روانپزشکی برای دانشجویان تأسیس کنم. به همین منظور به همراه دو تن از اساتید بزرگ در خود دانشگاه درمانگاهی افتتاح کردیم. ولی پس از مدتی متوجه شدیم که کسی مراجعه نمیکند. مشکل اصلی در آن زمان این بود که کسی باور نداشت مغز انسان نیز مثل سایر اعضای بدن او بیمار میشود و بیماری مغز و اعصاب ربطی به جنون ندارد. فرهنگ غالب آن زمان این بود که بیماران روانی باید طرد شوند. به همین علت به فکرم رسید که مرکز مشاوره و راهنمایی را برای دانشجویان کوی دانشگاه افتتاح کنیم.
- استقبال دانشجویان چگونه بود؟
با سیلی از متقاضیان روبهرو شدیم و من خودم مأمور شدم که هفتهای دو روز در کوی دانشگاه مشاوره بدهم.
- بزرگترین مشکلی را که شاهدش بودید چه بود؟
برای ما جای تعجب داشت که دانشجویان در آن سالها یعنی ۱۳۴۹ افسرده بودند. رئیس دانشکده پزشکی وقتی متوجه این قضیه شدند از ما خواستند که ببینیم چرا این دانشجویان که از بالاترین سطح درسی و معدل برخوردار و در کنکور نیز جایگاه بسیار خوبی را کسب کرده بودند با توجه به این موفقیتها افسردهاند. خیلی از این دانشجویان از شهرستانها و طبقات پائین جامعه بودند.
- نتیجه این تحقیق چه بود؟
پرسشنامهای تعیین کردیم و با کمک اساتید به تحقیق پرداختیم و به نتایجی دست یافتیم. بررسیها نشان میداد که علت این افسردگی «تضاد فرهنگ» بود. اصولاً بچهها در مدارس یک سری فرمول و اطلاعات علمی را میآموزند ولی وقتی به جامعه وارد میشوند درگیر مسائل دیگری میشوند و معانی برایشان تغییر پیدا میکند. این دانشجویان با «دودوتا چهارتا»ی ریاضی آمده بودند ولی در جامعه مسائل و حقایق دیگری را میدیدند.
- با این همه تلاش در این سالها از چه چیزی انرژی گرفتهاید؟
فکر میکنم هر جا فرصتی برای کار مثبت باشد به انسان انرژی میدهد. اکنون که گذشته را مرور میکنم و وضعیت فرهنگیان و معالجهشان را میبینم و بعد بهبود وضعیت کودکان استثنایی و امکان تحصیلشان و پس از آن ایجاد مراکز مشاوره در گوشه و کنار جامعه، احساس میکنم سرشار از انرژی هستم. خود این موارد باعث تشویقم میشود.
- بزرگترین مشوقتان در این سالها چه کسی بود؟
مردم. همان کسانی که به آنها خدمت میکردم. الآن هم بیمارانم مشوقان من هستند. نفس عمل اگر درست باشد نیازی به مشوق نیست. باید باور کنیم هر کاری که انجام میدهیم بالاخره یک روز ارزیابی خواهد شد.
- همسرتان چگونه شما را یاری کردند؟
من صاحب چهار فرزند بودم و همسرم در تمام این سالها در کار، تحصیل و… مرا تحمل کرد. باورم این است که اگر خانواده استحکام داشته باشد، زن و مادر خانواده است که حرف آخر را می زند و اگر همکاری او نباشد، موفقیتی نخواهد بود.
- چه آرزویی دارید؟
مملکتمان به راه تعالی برود و جوانها بتوانند در راه درست قدم بردارند و این میسر نخواهد شد مگر اینکه به آموزش و پرورش بیشتر بها بدهیم. باید بچههایمان را برای جامعه تربیت کنیم تا با جامعه فاصلهای نداشته باشند. جوانان ایرانی اکنون در تمام دنیا از استعداد فوقالعادهای برخوردار هستند.
- آخرین پلهای که دوست دارید روی آن بایستید؟
میخواهم خطا نکنم. از آغاز سعیام بر این بوده، از این پس نیز میخواهم تا پایان عمر خطایی مرتکب نشوم.