متن زیر بخشی از پیامی است که از سوی همسر فردی که دچار بیماری اسکیزوفرنیا تشخیص داده شده برای مشورت ارسال شده است (۱۳۹۴/۴/۲۰). نویسنده، متن پیام خود را برای انتشار در وبسایت روانپزشکان اصلاح کرده است که به این وسیله از ایشان قدردانی میکنیم.
از اوایل ازدواج متوجه شدم که شوهرم شکاک است. مثلاً اجازه نمیدهد که تنهایی جایی یا خانه کسی بروم. اجازۀ کارکردن در بیرون از خانه را به من نمیداد و خانهدار هستم. البته دوبار سرکار رفتم، مدتی به عنوان پشتیبان درسی در مدرسه غیرانتفاعی و مدتی به عنوان مربی در مهد کودک. ولی هر دوبار به خاطر حفظ زندگیام و جر و بحث نکردن و آرامش بچهها، شغلم را رها کردم. او حتی تلفنهای من با مادرم و خواهرم را گوش میکرد. رفت و آمدهایمان خیلی محدود است. عصبی و خشن و پرخاشگر و بد دهن است. بعضی وقتها به چیزهایی که میخورد شک داشت و فکر میکرد که چیزی داخلش ریخته شده و بحث و مشاجره راه میانداخت. همیشه فقط از خودم دفاع میکردم و قسم میخوردم و التماس میکردم که دست از این شکاکیت و رفتارهایش بردارد و زندگی را جهنم نکند. چندبار پیشنهاد دادم که پیش یک مشاور برویم تا مشکلاتمان بیشتر نشود و اگر من خطایی انجام میدهم در رفتارم تجدید نظر کنم. اما هیچ وقت قبول نکرد که پیش دکتر یا مشاور برویم.
چون عاشق بچه هایم هستم، و همیشه تهدید میکرد که طلاقت میدهم و نمیگذارم دستت به بچهها برسد، من هم به خاطر بچهها تحمل میکردم. البته خدا قسمت هیچ کسی نکند چون فقط کسی که با این بیماران زندگی کند متوجه میشود من چه زجری کشیدم. ولی به خاطر بچههایم و عشق مادری، تمام این سالها فقط رفتارهایش را تحمل کردم. یک معتاد قبول دارد که معتاد است، خلاصه اطرافیان و خودش از رفتارهایش میفهمند. ولی من حتی الان هم که نوع بیماریاش را میدانم، نمیتوانم این مشکلم را به کسی بگویم، چون اصل خودش هست که قبول ندارد و میترسم خدای نکرده به بچههایم صدمهای بزند. چون میداند که عشق و زندگی من، فقط بچههایم هستند و اگر رفتارها و اخلاقش را تحمل کردم و طلاق نگرفتم از ترس این بوده که بچهها را از من بگیرد (البته اگر بخواهم بنویسم، مشکلاتم اندازه یک کتاب است، ولی …).
به علت این بیماری و شک داشتن همیشه هروقت پولی برای خرجی میداد، مجبورم می کرد که ریز خریدهایم را بنویسم و همیشه تهمت میزد که پول را چهکار کردی و … . به علت اینکه خرج دست خودش بود هیچ وقت پساندازی نداشت و به آینده فکر نمیکرد. خیلی هم خیالپرداز است و وقتی تلفنی با کسی صحبت میکند، حرفهایی میزند که هیچکدام صحت ندارد. البته این خیالپردازی در زندگی هم بوده و مثلاً میگوید اگر این کار انجام بشود، سهم من یک میلیارد میشود. هزار بار گفتم که رؤیابافی نکن و به فکر زندگی باش.
مدتی بود که از طریق جستجو در اینترنت متوجه شدم که شکاکیت بیش از حد به همسر، عشق و علاقه نیست، بلکه یک بیماری است. مطالبی درموردش خواندم و مطمئن شدم که همسرم این بیماری را دارد و متأسفانه به هیچ عنوان خود این افراد قبول نمیکنند که بیمارند. بیشترین صدمه را هم نزدیکان این افراد مثل همسر و فرزندان میبینند. ولی همسرم هیچ وقت قبول نمیکرد که حتی پیش یک مشاور برویم، چه برسد به اینکه پیش متخصص روانپزشک بیاید.
تا اینکه همسرم سکته مغزی کرد. مدتی بیمارستان بستری بود که دکتر در بیمارستان گفت همسرت خیلی استرس دارد و عصبی است. با اینکه در این سالها رفتارهایش خیلی آزاردهنده بوده و اذیت شدهام ، در طول مدت بیماری عصای دستش بودم و با تمام سختیها و مشکلات، تمام سعی و تلاشم را کردم که بهتر شود. با توکل به خدا و تشخیص درست دکتر مغز و اعصاب و پیگیری درمانش، خیلی بهتر شد. البته به علت بیماری شکاکیت چندبار به من گفته که «میآمدی بیمارستان که ببینی چیزهایی که توی این چند سال توی غذام ریختی، اثرکرده یا نه؟».؛ این هم دستمزد مراقبت و پرستاریش!
یک جلسه تنهایی پیش دکتر مغز و اعصاب معالجش رفتم و رفتارهایش را توضیح دادم. پزشک تشخیص داد که حرفهایم درست است و همسرم بیماری شکاکیت دارد و قبول کرد دفعه بعد بررسی کند و داروهای مخصوص به او بدهد. طبق معمول برای ویزیت ماهانه رفتیم و دکتر با چند سؤال و جواب، گفت که بیماری اسکیزوفرنیا است (وقتی همسرم داشت کُتش را درمیآورد که دکتر فشار خونش را بگیرد؛ حواسش نبود و متوجه نشد). دکتر داروهای مخصوص را هم داد.
البته از لحظهای که از مطب بیرون آمدیم، به علت سؤالاتی که دکتر دربارۀ شکاکیت و این که به چه کسی شک دارد و ….، از او پرسیده بود، با من جر و بحث و دعوا کرد و تهمتهایش شروع شد که من گفتم برگردیم پیش دکتر و حرفهایت را بزن. که گفت: «اگر برگردیم، دکتر میگوید زنت دیوانه است و طلاقش بده.» گفتم: «باشد، هر چه دکتر گفت قبول.» ولی برنگشت و تا خانه با من دعوا کرد و در خانه از بچهها ایراد گرفت و تا شب ناسزا گفت و تهدید کرد. خیلی ترسیده بودیم. تا صبح نتوانستم بخوابم و فقط دعا می خواندم و گریه میکردم. بچهها فوقالعاده میترسیدند و میگفتند که بلایی سرمان نیاورد. مجبور بودم آرامشان کنم. گفتم بخوابید هیچ اتفاقی نمیافتد. اما فقط خدا را صدا میکردم.
نمیدانم این چه تقدیری است. به هرحال مدتی است دارو را شروع کرده ولی خودش هیچی نمیداند، چون اگر بفهمد فقط بیشتر عصبی میشود و داروهایش را نمیخورد. کمی آرامتر و بهتر شده است. اما مثلاً دو شب دارو نمیخورد و دوباره تهمتها و حرفهایش شروع میشود. اگر منطقی بود و داروهایش را میخورد باز قابل تحملتر بود.
فقط خیالبافی و رؤیاپردازی میکند. تهمتهای زشتی که به خودم و خانوادهام میزند، آزاردهنده است و دیگر تحمل این حرفهای ناروا و تهمتهای بیاساس را ندارم.
میخواهم درخواست طلاق بدهم ولی چون تا مدت دادگاه مجبوریم در یک خانه بمانیم، مطمئنم همان شب اول که متوجه شود میخواهم جدا شوم، بلایی سر من و بچهها میآورد. از ترس جان بچههایم و این که خدای نکرده به آنها آسیبی نرساند، به اجبار در حال زندگی هستم (خودش هم قبول دارد که «وقتی عصبی میشود دیوانه میشود و هیچی نمیفهمد». چون خیلی پرخاشگر و خشمگین است).
به پیشنهاد متخصص مغز و اعصاب به یک مشاور معرفی شدم و پیش مشاور رفتم و رفتارهایش را توضیح دادم. مشاور کمی من را راهنمایی کرد و گفت باید با خودش صحبت کنم. ولی خودش به هیچ عنوان حاضر نیست پیش مشاور برود.
با چهرهای فوقالعاده ترسناک شروع به صحبت میکند و هر روز سؤالی میپرسد و تهمتی میزند:
* که ثروت من دست خانواده توست و تو با آنها همدستی و مال و اموال من را صاحب شدهاند (مثلاً اسم عمویم یا پدر شوهرِ خواهرم را میآورد).
* میگوید تو زن من هستی، چرا با بقیه همدست شدی؟ مدام تهدید میکند که این بلا را سرت میآورم و … .
* کلید خانه ما را کسی دارد و وقتی ما نیستیم میآیند و به کاغذهای من دست میزنند و اطلاعات را به دست میآورند.
* از خانه قند و چایی و برنج و … دزدیده میشود.
* فکر میکنی شبهایی که میروی … و نیستی و دختر عمویت را جای خودت میفرستی، من نمیفهمم. (تهمتهای ناروا و زشت میزند، و بعد سؤالهای بیاساس میپرسد و خودش همه را متهم میکند.)
* تقریباً همه را دزد و کلاهبردار و حقهباز میداند. به کسی اعتماد ندارد.
* موقع حرفزدن با تلفن به دیگران میگوید حرفهای ما را اطلاعات گوش میکند یا گوشی من شنود دارد.
من فقط میگویم که اشتباه میکنی؛ ولی ادامه میدهد و هر روز هم بدتر میشود…