متن زیر توسط فردی که مبتلا به نوع شدیدی از اختلال دوقطبی است جهت آشنایی دیگران با تجربههای یک بیمار طی دوران بیماری و درمان، تهیه و برای انتشار به وبسایت روانپزشکان فرستاده شده است (۱۳۹۳/۱۰/۲۸). از ایشان به دلیل احساس مسئولیت در شریک کردن دیگران در تجربههایشان و ارسال این مطلب بسیار سپاسگزاریم.
اینجانب دکتر … هستم. سعی میکنم از الفاظ پزشکی استفاده نکنم تا همگی مقدار کمی هم که شده بتوانند احساسم را درک کنند. در شش سالگی پدرم را از دست دادم ولی در بهترین شرایط به لطف مادر مهربانم بزرگ شدم. هرچه به گذشته مخصوصاً سنین نوجوانی و جوانی خودم فکر میکنم در تمام موارد به یاد میآورم که آدمی عصبی و پرخاشگر بودم و همه میدانستند که وقتی عصبی میشوم کسی جلودارم نیست و در کل عصبانیت جزیی از شخصیت من شد. تقریباً بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه وقتی مشکلات و مسئولیت کاری و خانوادهداری من زیاد شد، حالتهای جدیدی پیدا کردم؛ مثل ناامیدی، نداشتن تمایل به زندگی و عصبانیتهای شدید غیرقابل کنترل (یک ماشین مرا اذیت کرد و من با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت مستقیم زدم به او و فرار کردم). در همین شرایط بودم که احساس کردم بیمار هستم و باید تحت درمان قرار بگیرم. لذا در سال ۱۳۸۲ به روانپزشک مراجعه کردم و تشخیص بیماری دوقطبی برایم گذاشتند.
درمان را شروع کردم و تحت هر شرایطی با پزشکم همکاری کردم. تمام داروها را سر وقت میخوردم. ولی متأسفانه هرچه سنم بالاتر میرفت بیماریام بدتر و بدتر میشد. البته محیط هم خیلی مؤثر بود. تا سال ۱۳۸۹ بیماری من به همین شکل ادامه داشت تا اینکه روانپزشکم به شهرستان رفت و من یکی ازدوستانم را به عنوان روانپزشک خودم انتخاب کردم. داروها عوض شد؛ سیتالوپرام، دیوالپروئکس، لیتیوم و لاموتریژین. ولی من بدتر و بدتر شدم. لذا مصرف الکل را برای درمانم شروع کردم و سه سال هر شب یک شیشه کامل را از شب تا صبح میخوردم. برای چند ساعت که مست بودم ظاهراً خوب بود، ولی بقیه روز چه؟! شدم ۱۱۳ کیلوگرم. از ناامیدی یکبار داشتم اقدام به خودکشی میکردم که برادرم به موقع رسید و سریع جلوی اینکار را گرفتم. تمام این اتفاقات تا پایان سال ۱۳۸۹ افتاد. به پوچی رسیده بودم. مطبم بیمارانش را از دست داد. یک آدم الکلی بودم و مشکلات زیادی برای همسر و فرزندم ایجاد میکردم. به طور کامل از دست رفته بودم و به آخرش رسیده بودم. بعد از آن تصمیم گرفتم به تهران برگردم و سال ۱۳۹۰ با بازگشت به تهران از صفر شروع کردم. اولین کاری که کردم پیدا کردن یک روانپزشک قابل بود که پیدا کردم و باز هم در همه موارد با او همکاری کردم. در نهایت داروها را با بالاترین میزانی که میشد مصرف کرد مصرف کردم؛ از قبیل لیتیوم، دپاکین، لاموتریژین، دیازپام و زولپیدم. هر دفعه که داروها عوض میشد عوارضشان برایم شدید بود؛ لرزش شدید فک، دست و پا و ظاهر کاملاً مشخص یک بیمار. ولی هیچوقت بهتر نشدم. یک روز محل پارک ماشینم را فراموش کردم و دو روز دنبالش گشتم. انگار روز به روز بدتر میشدم. آبرویم جلوی همکارانم رفته بود. دیگر خسته شده بودم و دو بار از روی افسردگی اقدام به خودکشی کردم. در هر دوبار همسرم مرا به سرعت به بیمارستان برد. در نهایت باز به پوچی رسیدم. با اینکه مشروب را کنار گذاشتم و ۳۲ کیلوگرم کم کردم باز به آخرش رسیده بودم. گاهی چندوقت خوب میشدم؛ ورزش و کوه و …؛ ولی دوباره فشار محیط نمیگذاشت که پا بگیرم. تا اینکه توسط یکی از دوستانم با آقای دکتر … آشنا شدم. به نظرم پزشک خوبی میآمد و باز به هرچه ایشان گفتند عمل کردم. ترکیب جدید داروها شروع شد؛ کوئتیاپین، لاموتریژین، لیتیوم و پروپرانولول. ولی باز بهتر نشدم و یک شب اقدام به خودزنی و بخیه کردن زخم آن نواحی بدون بیحسی کردم. فردای آن روز خدمت دکتر … رسیدم. پیشنهاد ایشان بستری در بیمارستان و تحت نظر بودن و شروع درمان با الکتروشوک (ECT) بود. قبول کردن شوک برای خودم را خیلی خیلی سخت میدانستم. از طرفی اعتقادم به دکتر … و اصرار ایشان وجود داشت. در نهایت قبول کردم و باز سعی کردم با پزشکم همکاری کنم. تحمل این وضعیت که یک روز شیدایی (مانیا) و یک ماه افسردگی مکرراً رخ میداد بسیار سخت بود. از آن طرف متوجه شدم که تمام پزشکانم همگی تلاش خودشان را کرده بودند و همگی دارای سواد بالایی بودند؛ مشکل سرسختی بیماری من بود که جواب نمیداد.
در آخر قبول کردم که در بیمارستان بخوابم. خیلی دردناک بود. دروغ گفتن به دخترم، محل کارم و … سخت بود و سختتر از آن قبول شروع شوکدرمانی که به نظر من هنوز در میان بیماران جانیفتاده است. مرداد ۱۳۹۳ تحت نظر آقای دکتر … به مدت ۲۱ روز در بیمارستان خوابیدم و ۱۰ جلسه شوک گرفتم (برای کسانی که اولینبار شوک میگیرند بگویم که شما یک بیهوشی ساده میگیرید و بعد شوک داده میشود و شما چیزی از آن متوجه نمیشوید). بعد از مرخص شدن از بیمارستان تحت درمان نگهدارنده با الکتروشوک بودم. خیلی از داروها قطع و عوارض آنها برطرف شد و این خودش برایم خوب بود. بدنم نمیلرزید و نسبت به گذشته بهتر شدم. هنوز هم بیماریام را داشتم ولی یک روز با شدت کمتر و یک روز بیشتر. افسرده میشدم ولی داخل فاز شیدایی کمتر میرفتم (فاز شیدایی خطرناک است، چون انسان ممکن است کارهای خطرناکی در این فاز انجام دهد).
اکنون هنوز به سلامتی ثابتی نرسیدهام ولی تقریباً به جز بعضی وقتها میتوانم جلوی خودم را بگیرم و تحت کنترل باشم. همانطور که گفتم من جزء بیماران سخت درمان شونده هستم.
در انتها، آرزوی سلامتی برای تمام بیماران دوقطبی میکنم و خواهش میکنم به همه صحبتهای روانپزشکان خود گوش کنند تا آنها هم درمان مناسب را انجام دهند. امیدوارم روزی برسد که بگویم هیچگونه مشکلی ندارم و این بالا و پایین شدنها تمام شده است. از جناب آقای دکتر … کمال تشکر را دارم و از پزشکان قبلی خودم هم تشکر میکنم. یک تشکر ویژه هم از آقای دکتر … روانشناس بسیار خوب و محترم خودم دارم که سعی ایشان بر این است که به من آموزش دهد که نگذارم مشکلات بیرون باعث به هم ریختن روحیهام شود.
در آخر: این بیماری چند دسته است. بعضیها زود درمان میشوند، بعضیها تحت کنترل قرار میگیرند، و عدهای به سختی به درمان جواب میدهند. من هم امیدوارم روزی از این حالت افسردگی و غم و اندوه رهایی یابم. اکنون احساس میکنم از این نردبان دارم بالا میروم؛ ولی خوب بعضی وقتها ثابت میایستم. امیدوارم یک روز تا آخرین پله بالا روم.
سلام
بعد از خواندن این متن احساس کردم حس احترامم به بیماران روانپزشکی دوچندان شد. امیدوارم در آینده بتوانم به این انسانهای دردمند کمک کنم و از دردی که متحمل می شوند بکاهم.