- اخلاقمداری: ردپای دیگری از روان انسان
- آیا افراد مبتلا به اختلالات روانپزشکی قادرند روزه بگیرند؟
- دلیریوم: تغییر ناگهانی وضعیت روانی سالمندان
- انسان امروز و چالشهای فرارَوانی
- قلمرو اثرگذاری روان
- صدای بیطنین قربانیان تجاوز
- آیا مواد غذایی در درمان افسردگی دوقطبی مفید است؟
- کنترل خشم: اهمیت تشخیص پیش از مداخله
- سلامت روان: ندایی برای تغییر نگرش
- پیشداوری: عامل بقا یا مانع وفاق؟
- آیا افسردگی در ایران رو به افزایش است؟
- چرا باید داروی اعصاب مصرف کنم؟
- چرا از خرافات و دانش کاذب استقبال میشود؟
- اشارهای به تبلیغات غیرعلمی: آیا نوروفیدبک واقعاً مؤثر است؟
- قربانیان تبعات روانشناختی جنگ چه کسانی هستند؟
- بیماریهای روانی در نگاه مردم
- خوابآورهای عامل بیخوابی
- تیغ جهل و جفا بر گریبان افسردهها
- جانبازان به ناحق موجی خوانده میشوند
- اختلال دوقطبی قابل درمان است
- ترس از الکتروشوک و داروهای اعصاب
متن کامل مقالات
اخلاقمداری: ردپای دیگری از روان انسان
دکتر امیر شعبانی، روانپزشک (۱۳۹۴/۵/۳)
[برگرفته از روزنامه شهروند]
نگارنده در متنی با عنوان «قلمرو اثرگذاری روان» (روزنامه شهروند، ۱۳۹۴/۱/۲۹) تلاش داشت که نمایی فراخ از حوزه عملکرد «روان» (psych) در زندگی آدمی نشان دهد. بر این پایه، روان کارکرد مهمی از مغز دانسته شد که بر جنبههای بسیار متنوعی از زندگی بشر تأثیرگذار است. این کارکرد فیزیولوژیک مغز که البته کاملاً متأثر از زمینه ژنتیکی و شرایط محیطی کنونی و گذشته فرد است، با شکلدهی به چگونگی برداشتهای فرد از شرایط پیرامون، رفتارهای کنشی و واکنشی او را تعیین میکند. در متن یادشده چنین آمد که برخی از حالات هیجانی «در هر لحظه تعیین کننده توان فرد در اجرای وظایف، برنامهریزی، رسیدگی به امور روزمره و در نهایت برداشت او از سطح و کیفیت زندگی و حتی دیدگاههای او در نگاه به جهان هستی است.»
اخلاقمداری و رفتارهای اخلاقی یا غیراخلاقی به عنوان موضوع نوشته حاضر را نیز میتوان یکی از این کارکردهای مرتبط با عملکرد مغز دانست. برای نگاه جزییتر به این ارتباط، وضعیت روانی افراد را میتوان در دو شکل «صفت» و «حالت» در نظر گرفت. اولی (صفت) به ویژگیهای پایدار و ذاتی رفتار و تفکر فرد اطلاق میشود که در درازمدت و به راحتی تغییر عمدهای نمیکند و دیگران اغلب او را به داشتن چنین ویژگیهایی میشناسند. دومی (حالت) به رفتار و تفکر مقطعی فرد اشاره دارد که البته در سایه «صفات» او عمل میکند اما ممکن است به شکل برجستهای با این «صفات» در تعارض یا تناظر واقع شود. هرچند اصول کلی اخلاق و رفتارهای اخلاقی در هر جامعه را میتوان بر پایه ویژگیهای فرهنگی، مذهبی و قومی آحاد آن جامعه مشخص کرد، چگونگی رویکرد هر فرد به این مسایل همچون سایر رفتارهای او، از «صفات» پایدار و «حالات» ناپایدار و گذرای او رنگ میگیرد. برای روشن شدن موضوع، نمونههایی از این ارتباط در ادامه بیان میشود و البته ذکر این نکته ضروری است که نوشته پیش رو وارد بحث فلسفی جبر و اختیار نمیشود و اصولاً تنها در جهت بیان بخشی از عوامل تأثیرگذار بر رفتارهای انسان است و صلاحیت نتیجهگیریهای غیرتجربی را ندارد.
الف- اثر «صفتها»: هر یک از انسانها ویژگیهایی رفتاری، تفکری و احساسی دارد که نسبتاً باثبات است و تا حدی برای او ذاتی محسوب میشود. ویژگیهایی چون دمدمی بودن، مهربان بودن، متانت، صبر، گذشت، مقرراتی بودن، معاشرتی بودن، ارزش قایل شدن برای نظر دیگران، خساست، و بسیاری موارد دیگر. به عبارت دیگر، هرچند برخی از ویژگیها کمتر ذاتی به نظر میرسد و ممکن است ماحصل شرایط رشد و پرورش یا تنشهای خارج از کنترل محیط باشد، خصوصیاتی از افراد وجود دارد که به سختی قابل اصلاح است و این «صفات» که البته بر رفتار او در موقعیتهای مختلف اثر میگذارد، شامل رفتارهای اخلاقی او نیز میگردد. نوعی از شخصیت به نام «ضد اجتماعی» یا «آنتیسوشیال» نامیده شده که مشخصه آن قانونگریزی و بیاهمیت دانستن ملاحظات اخلاقی است. عامل وقوع بسیاری از جرایم و جنایات چنین افرادی هستند و بخشی از ظرفیت زندانها را به خود اختصاص میدهند. با این حال، جدا از تشخیص روانپزشکی استانداردی به نام «اختلال شخصیت ضد اجتماعی»، بسیاری از افراد نیز در جامعه حضور دارند که چنین تشخیصی بر آنها صدق نمیکند و بر این پایه بیمار محسوب نمیشوند، اما از آنها رفتارهای ضداجتماعی خاصی در موقعیتهایی ویژه سرمیزند که معادل نادیده انگاشتن آشکار حقوق دیگران یا قانونگریزی است. چنین رفتارهایی ممکن است تنها در شرایط امن یا در موقعیتهای قابل توجیه گروهی یا صنفی رخ دهد و فرد حتی در منظر افراد جامعه فردی اخلاقمدار به نظر آید. این «صفات» شخصیتی که بخشی از وضعیت روانی فرد را به نمایش میگذارد، در هر موقعیتی با برساختن برداشت فرد از آن و شکلدهی به احساسات او، تظاهر رفتار اخلاقی خاص او در قبال موقعیت مذکور را به دنبال دارد. حتی ارتباط این ویژگیها با نشانههای فیزیولوژیک بدنی فرد نیز گاهی به وضوح نشان داده شده است. به عنوان مثال، نشان داده شده که افراد دچار خصوصیات ضد اجتماعی به هنگام ارتکاب جرایم، افزایش کمتری در ضربان قلب خود پیدا میکنند؛ در حالی که واکنش هنجار (افزایش بیشتر در ضربان قلب) شاید در بسیاری از افراد خود عاملی بازدارنده در آغاز رفتارهای مجرمانه باشد! در واقع، واکنش خفیف قلب این افراد به رفتارهای غیراخلاقی یا ضد قانون (که خود حاصل برداشت آنها از موقعیت و نوع واکنش مغز است)، متفاوت از سایر افراد است.
ب- اثر «حالتها»: با وجود برداشتهای تقریباً قالبی و تکرار شونده ذهن افراد از موقعیتهای مشابه و بنابراین رفتارهای نسبتاً تکرار شونده آنها، تنشهای زندگی روزمره و به ویژه استرسهای بزرگ زندگی میتواند به تغییر برداشتهای مذکور بینجامد. از سوی دیگر، بروز نشانهها یا اختلالات اضطرابی و افسردگی که امری رایج در کسر قابل توجهی از افراد جامعه است، بر نگرش و دیدگاه افراد در ارتباط با مسایل زندگی و نوع نگاه آنها به جهان مؤثر است. بسیاری از افراد مضطرب، دنیا را مکانی ناامن میشمارند و افسردهها ممکن است آن را پوچ و بیمعنا بیابند. به این شکل، رفتارهای اخلاقی یا تعریف چنین رفتارهایی نیز در دید آنها قابل دگرگونی است و میتواند تغییر منش آنها را در پی داشته باشد. در مسیری معکوس، میبینیم فردی که در دوره دشوار خاصی اصول اخلاقی را زیر پا گذاشته و نمایی ناهنجار از خود در جامعه به تصویر کشیده، پس از گذارن دوره دشوار به رفتارهای اخلاقی ذاتی خود برگشته است. همین شرایط را در افرادی مشاهده میکنیم که در دورهای از سوء مصرف مواد مخدر یا محرک، دست به اعمالی زدهاند که پس از رفع اثر مواد، از کرده خود انگشت حیرت به دندان گزیدهاند.
با لحاظ «صفتها» و «حالتها»ی روانی افراد و نقش آشکار آنها در خَلق رفتارها و واکنشهای روزمره – از جمله از منظر رعایت نکات اخلاقی – در موقعیتهای گوناگون زندگی، دستکم درک چرایی گونهگونی کنشهای اخلاقی انسانها سادهتر میشود؛ هرچند تغییر این کنشها در جهت مقبول، موضوعی پیچیده و در حقیقت بحثی تخصصی است. به همین دلیل، قضاوت در مورد رفتار انسانها بدون ارزیابی تفصیلی و تخصصی، نتیجهگیری کلی اجتماعی بدون لحاظ جزییات پیشگفته، و پیچیدن نسخهای قالبی و یکدست برای هرآنچه غیراخلاقی شمرده میشود، یک صورتبندی آگاهانه و مفید را در پی نخواهد داشت.
آیا افراد مبتلا به اختلالات روانپزشکی قادرند روزه بگیرند؟
پرسش از توان روزه گرفتن سؤالی است که روانپزشکان هر ساله در ابتدای ماه مبارک رمضان به کرات با آن مواجه میشوند. هرچند پژوهشهایی در حواشی این موضوع انجام شده، هنوز در بسیاری از موارد پاسخ روشنی به این پرسش نمیتوان داد. واقعیت آن است که پاسخ بسیار وابسته به فرد است و در هر مورد بهترین کسی که میتواند قضاوت کند روانپزشک معالج بیمار است.
با وجود پژوهشهای ناکافی کنونی، هر گونه استدلالی لازم است بر دانستههای مستند و تجربههای موجود استوار شود. همچنین به هنگام قضاوت در مورد توانایی بیمار برای روزه گرفتن، باید در نظر داشت که بسیاری از افرادی که چنین پرسشی دارند تمایل به روزه گرفتن دارند و محروم کردن آنها از ادای این فریضه ممکن است با ایجاد احساس گناه، خود به بروز هیجانهای منفی و بدتر شدن شرایط روانی فرد بینجامد. به این لحاظ، روانپزشک در صورت مضر دانستن روزه گرفتن برای یک بیمار، لازم است توجیه مناسبی به او ارائه کند و ضمن قانع کردن او با تأکید بر وجود یک ضرورت پزشکی، به تفاهمی دوسویه دست یابد.
از آنجا که اختلالات روانپزشکی در انواع گوناگون و طیفی گسترده وجود دارند، توان روزه گرفتن مبتلایان به آنها نیز بسیار متفاوت است. گاهی گفته شده است که بیماریهای روانپزشکی به دو دسته خفیف یا نوروتیک (مانند افسردگی، اضطراب و وسواس) و شدید (مانند اختلال دوقطبی و اسکیزوفرنیا) تقسیم میشود و دسته اول شامل بیماران قادر به روزه گرفتن و دسته دوم شامل بیماران ناتوان است. در اینجا باید تأکید شود که این دستهبندی خفیف و شدید همواره صدق نمیکند و قضاوت بر مبنای آن در بسیاری از موارد منطبق بر واقعیتهای بالینی نیست. در گروه به ظاهر خفیف، بسیاری از موارد اختلال افسردگی اساسی (MDD) از نوع مقاوم به درمان یا بسیار عود کننده وجود دارد و موارد قابل توجهی از اختلال وسواس به درمانهای موجود پاسخی ناکافی میدهند. از سوی دیگر در مورد گروه به ظاهر شدید، موارد اختلال دوقطبی هرچند در بیشتر موارد مکرراً عود کننده و اغلب نیازمند درمان چند دارویی است، همواره دارای سیری وخیم نیست و بسیاری از افراد مبتلا میتوانند با درمان مناسب به خوبی یا به شکلی نسبی آن را کنترل کنند. حتی در اسکیزوفرنیا که عموماً سیری مخربتر دارد، چنین سیری قاعدهای بدون استثنا محسوب نمیشود. به بیان دیگر، هرچند نوع تشخیص دارای اهمیتی در قضاوت است، تصمیم نهایی در دادن یا ندادن مجوز طبی برای روزهداری تنها بر آن مبنا گرفته نمیشود و به عواملی فرد-ویژه نیز وابسته است.
به این ترتیب قاعدهای کلی نه تنها برای همه بیماران روانپزشکی وجود ندارد، بلکه حتی در یکی از انواع تشخیصها نیز نمیتوان حکمی عمومی صادر کرد. با این حال این موضوع بدون قاعده هم نیست و نکاتی که در زیر میآید را میتوان در نظر داشت:
۱- گرسنگی میتواند به تشدید تحریکپذیری، اضطراب و اختلال تمرکز منجر شود و از این طریق ممکن است احتمال عود علایم روانپزشکی را افزایش دهد. با این حال میدانیم که این یک احتمال است و نمیتوان گفت که عود قطعاً رخ خواهد داد. از سوی دیگر، در برخی از اختلالات پیشگیری از عود به قدری اهمیت دارد که در هر شرایطی لازم است از آن جلوگیری کرد. مورد شناخته شده آن، اختلال دوقطبی نوع یک (BID) و اختلال افسردگی اساسی عودکننده است. بروز هر موردی از عود در این اختلالات احتمال عود بعدی را افزایش میدهد.
۲- سابقه فرد در روزهداری طی دورهای که دچار بیماری یا تحت درمان بوده، میتواند به عنوان ملاکی برای پیامدهای روزهداریهای بعدی باشد. به این ترتیب، فردی که تحت درمان است، حتی در شرایط پایداری کامل وضعیت کنونی و عدم ابتلا به اختلالات دسته شدیدتر، در صورتی که سابقهای از واکنش روانی نامناسب به روزهداری داشته باشد، باید از انجام آن خودداری کند. به هر حال، از آنجا که سیر بیماری در هر فردی ویژه است، بهتر است قضاوت نهایی در مورد روزهداری به روانپزشکی که با پیشینه بیماری او آشناست سپرده شود و فرد مبتلا نیز در اجرای بیقید و شرط روزهداری اصرار نکند.
۳- در برخی از اختلالات روانپزشکی به ویژه اختلال دوقطبی، وجود یک سیکل منظم خواب و بیداری برای تداوم ثبات وضعیت خلقی بیمار لازم است. آداب روزهداری ممکن است به آشفتگی این سیکل منجر شود و جدا از اثرات گرسنگی، خود به افزایش احتمال عود بیماری بینجامد. در یک مطالعه، میزان عود در مبتلایان به اختلال دوقطبی طی یک ماه روزهداری، حدود ۴۵ درصد به دست آمد و این میزان مستقل از سطح سرمی لیتیوم مصرفی بیماران بود (کدری و همکاران، ۲۰۰۰). این که این فراوانی بالای عود به گرسنگی، آشفتگی سیکل خواب و بیداری یا عواملی دیگر مربوط بوده روشن نیست.
۳- کمآبی بدن (دزیدراتاسیون) با کاهش کارکرد کلیهها (فیلتراسیون گلومرولی)، سطح خونی داروهایی که از مسیر کلیهها دفع میشوند را افزایش میدهد. بنابراین به هنگام تجویز چنین داروهایی به افراد روزهدار، لازم است تغییر دوز دارو در نظر گرفته شود. البته در مورد لیتیوم که فاصله مقدار درمانی و مقدار مسموم کننده آن کم است، مصرف کنندگان آن بهتر است از روزهداری خودداری کنند.
۴- گرسنگی میتواند با تحریک متابولیسم کبدی سطح سرمی داروهایی چون والپروات سدیم را کاهش دهد.
۵- طی دوران روزهداری باید مراقب عوارض آنتیکولینرژیک داروها از قبیل خشکی دهان، تاری دید و سردرگمی بود. این عوارض بیشتر در سالمندان دردسرساز است و در این گروه باید پایش شود.
۶- از آنجا که داروهای روانپزشکی ممکن است به شکل چندبار در روز تجویز شوند، برخی از بیماران ممکن است برای روزهداری، بدون مشورت با پزشک اقدام به کاهش دفعات مصرف داروها کنند. بنابراین بهتر است پیش از شروع ماه رمضان، در مواردی که روزهداری مجاز دانسته میشود، شیوه مصرف داروها به شکل یک یا دوبار در روز تغییر کند. به این منظور میتوان از داروهای طولانیاثر یا آهستهرهش استفاده کرد. البته بسیاری از داروهای روانپزشکی این قابلیت را دارند که در صورت صلاحدید روانپزشک معالج، به شکل یک بار در روز مصرف شوند؛ مانند بسیاری از داروهای ضد افسردگی، برخی از داروهای ضد تشنج (تثبیتکننده خلق)، داروهای بنزودیازپینی، لیتیوم و آنتیسایکوتیکها.
منابعی برای مطالعه بیشتر:
Aadil N, Fassi-Fihri A, Houti I, Benaji B, Ouhakki M, Kotbi S, Diquet B, Hakkou F. Influence of Ramadan on the pharmacokinetics of a single oral dose of valproic acid administered at two different times. Methods Find Exp Clin Pharmacol. 2000 Mar;22(2):109-14.
Benjamin AB, Dennis LW, Mosallaei-Benjamin MM. Medication concerns during Ramadan fasting. Current Psychiatry 2005, 4(9), 64-65.
Browning JD, Baxter J, Satapati S, Burgess SC. The effect of short-term fasting on liver and skeletal muscle lipid, glucose, and energy metabolism in healthy women and men. J Lipid Res. 2012 March; 53(3): 577–۵۸۶.
Kadri N, Tilane A, El Batal M, Taltit Y, Tahiri SM, Moussaoui D. Irritability during the month of Ramadan. Psychosom Med 2000;62:280-5.
دلیریوم: تغییر ناگهانی وضعیت روانی سالمندان
برخی از افراد مشکلات روانی را بیماری سالمندان میپندارند و وقتی روانپزشک آنها را نیازمند درمان روانپزشکی میداند میگویند «مگر چند سال دارم که باید داروی اعصاب بخورم!» با این حال به خوبی میدانیم که زمان تظاهر بیماریهای روانپزشکی عمدتاً از دوران جوانی یا حتی پیش از آن است و این که یک سالمند برای اولین بار دچار یک اختلال عمده روانپزشکی اولیه شود احتمال کمتری دارد. بنابراین هنگام مواجهه با علایم روانی در یک فرد سالمند، ابتدا باید به دنبال علت یا علل مشخص جسمانی برای آن گشت. لزوم پیدا کردن علل جسمانی برای علایم روانی بیسابقه یک فرد سالمند، هنگامی مهمتر میشود که این شرایط به شکلی حاد و ناگهانی بروز کرده باشد. در بسیاری از مواردی که فرد سالمند تحت عمل جراحی (به خصوص جراحی قلب) قرار گرفته باشد یا دچار نارسایی ارگانهای حیاتی مانند کلیه شده باشد و یا حتی در شرایط به ظاهر خفیفتری مانند بیماریهای عفونی یا حتی کمآبی، درد، یا مصرف همزمان چند دارو باشد ممکن است شرایط روانی او تغییر کند. این تغییر شرایط اغلب با اختلال در آگاهی به زمان و مکان و محیط تظاهر میکند. علایم این وضعیت میتواند درهمین حد محدود بماند و یا نشانههای دیگری هم اضافه شود: فرد ممکن است دچار توهمات شنیداری و دیداری شود، حرفهایی بیربط بگوید، باورهایی غیرمعمول پیدا کند و رفتارهای پرخاشگرانه نشان دهد.
به چنین وضعیتی در اصطلاح، «دلیریوم» گفته میشود و شناسایی و درمان به موقع آن، حتی مواردی که بدون مشکلات رفتاری و روانپریشی است، گاه برای نجات زندگی فرد حیاتی است. علایم فرد مبتلا به دلیریوم اغلب در اوقات شب تشدید میشود و در طول روز نوسان دارد؛ به طوری که ممکن است گاهی فرد را در وضعیت نسبتاً عادی ببینیم و وخامت وضعیت او را تشخیص ندهیم.
خوشبختانه در بیشتر مواد، با شناسایی علل مشکل و مداخله به موقع، دلیریوم برطرف میشود. باید دانست که پیشگیری از دلیریوم اغلب امکانپذیر و سادهتر از درمان آن است. افرادی که از سالمندان بیمار نگهداری میکنند لازم است برای پیشگیری از بروز دلیریوم اقداماتی را انجام دهند:
۱- به او کمک کنند که در حالت بیحرکت نباشد. اگر قادر به راه رفتن است در حد توان و به طور منظم راه برود و اگر قادر به این کار نیست حداقل به او کمک شود که در حالت استراحت اندامهایش را حرکت دهد.
۲- تختخواب او در صورت امکان در کنار پنجره باشد و ساعت و تقویم همیشه در مقابل او.
۳- گفتگو با او و توضیح رویدادهای پیرامون به حفظ روحیه و نیز وضعیت شناختی او کمک میکند. حفظ ارتباط با نزدیکان و آمد و شد منظم نیز چنین اثری دارد.
۴- تشویق به کارهای ذهنی (مانند مطالعه و تعریف کردن خاطرات) یا حداقل در دسترس بودن یا در معرض دید بودن وسایل مورد علاقهاش مفید است.
۵- آموزش دیدن فرد مراقب بیمار سالمند هم ممکن است به کاهش بروز دلیریوم کمک کند.
انسان امروز و چالشهای فرارَوانی
[برگرفته از روزنامه شهروند]
میدانیم که امروزه عوامل نوظهوری در شیوه زندگی نمود یافته و با ارتقای کیفیت جنبههایی از زندگی و سرعت اجرای بسیاری از منویات فردی و اجتماعی انسانها همراه شده است. این نمودها برای بسیاری از مردم هیجانانگیز و مسرتبخش و مایه احساس پیشرفت و کنترل بر محیط است. با این حال، این گامهای رو به جلو با تبعاتی رو به روست که در واقع سلامت فرد و جامعه را تا اندازهای هزینه گسترش دامنه تواناییهای آدمی میکند. امروزه انکار روند رو به فزونی عوامل تنشزای زندگی روزمره ناشدنی است و با گسترش و تنوع هرچه بیشتر امکانات، عاملان شکلگیری استرس بیشتر و بیشتر میشود. در مورد نقش استرس در افزایش فرسودگی افراد، افت کیفیت زندگی، بالابردن شاخصهای مشکلات اجتماعی، افزایش فراوانی بیماریهای جسمانی و روانی، و حتی افزودن نرخ مرگ و میر یافتهها و شواهد بسیاری موجود است و اجماعی در این مورد مشاهده میشود. البته این نقش استرس در میان افراد مختلف جامعه کاملاً متفاوت است و عواملی چون اختلاف در وضعیت بیولوژیک، زمینههای اجتماعی و خانوادگی، و باورهای فردی تصویری رنگارنگ از تنوع نقش استرس در زندگی انسانها مینگارد. وضعیت روانی هر یک از اعضای جامعه بر مبنای همین عوامل شکل میگیرد و با تغییر میزان مواجهه با عوامل تنش یا استرس، تغییر میکند. به این ترتیب، زندگی امروز با چالشهای روانی نوظهوری متناسب با شکل، ماهیت و میزان استرسهای دنیای جدید رویاروست. اما سخن پیش رو در مورد این چالشها نیست، بلکه برای معرفی چالشهایی است که نگارنده آن را «فرارَوانی» میخواند. نخست، منظور از این واژه.
پیش از این منظور نگارنده از «روان» در یادداشتی آمده بود (مقاله «سلامت روان: ندایی برای تغییر نگرش»، روزنامه شهروند، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳)؛ به طور خیلی خلاصه، کارکردی از مغز که قابل اندازهگیری، فرضیهسازی و پژوهش تجربی است و به کل متفاوت از «روح». در اینجا واژه «فرارَوانی» با معادل «metapsychic» میآید و در ردیف واژههایی چون فرانگرانی، فراشناخت و فراحافظه، از پیشوند «فرا» (meta) بهره میگیرد. لازم به یادآوری است که در اینجا مراد از فراروان، مفهومی عرفانی یا ماورایی نیست؛ آنگونه که برخی چنین برداشتهایی از واژههای مشابه داشتهاند. در اینجا موضوع روان و فراروان در ارتباط با روانپزشکی و روانشناسی دیده میشود. فرانگرانی، فراشناخت و فراحافظه به نگاه فرد به نگرانیها، شناختها و وضعیت حافظه خود میپردازد. به طور نمونه، فردی را تصور میکنیم که نگران است ولی از بابت این نگرانی شکایت یا آزردگی خاطری ندارد؛ به عبارتی ساده شده، «نگران نگرانی خود نیست». در این فرد «فرانگرانی» (metaworry) مشهود نیست و میتواند حالتی هنجار به حساب آید، نه وضعیتی بیمارگونه و نیازمند مداخله یا درمان.
و اما چالشهای فرارَوانی فراروی انسان امروز. موضوع این است که چالشهای ما در ارتباط با تنشهای زندگی جدید و اثرات بدنی آنها (روانی، غیر روانی و مرگ)، به خود این تنشها و اثرات مستقیم آنها بر انسان محدود نمیشود، بلکه چگونگی نگاه انسانها و جامعه به این اثرات و برداشت آنها از موضوع باید اثری چشمگیر بر دامنه و میزان اثرگذاری استرس بر چگونه زیستن آدمی داشته باشد. باورهای ما در بسیاری از موارد تعیینکننده اثر تنشهاست. مطالعه کلر (Keller) و همکاران۱ حاکی از افزایش نرخ مرگ و میر در افراد دچار استرسهای شدید محیطی است، اما این افزایش مرگ و میر محدود به افرادی بوده که اثر تنشهای محیطی را بر سلامت خود «زیاد» ارزیابی کرده بودند. همچنین افزایش مرگ و میر در افراد دچار استرسهای اندک که اثر تنشهای محیطی را بر سلامت خود «زیاد» ارزیابی کرده بودند دیده شد. از سوی دیگر، نرخ مرگ و میر در میان کسانی که باوری در مورد اثر مضر تنشهای محیطی بر سلامت خود نداشتند افزایش نداشت؛ چه تنش زیادی را در زندگی اخیر خود تجربه کرده بودند و چه تنشی اندک. هرچند تفسیر نتایج پژوهشهایی از این دست پیچیده و فراتر از حوصله این یادداشت است، این مطالعات اهمیت باورها و برداشتهای ما را در ارتباط با رویدادهای زندگی نشان میدهد و آن را تعیینکننده میداند. در همین راستا، جالب است که نشان داده شده داشتن رفتارهای یاریرسان داوطلبانه به دیگران مانع از آثار مضر استرس بر روان انسان میشود۲؛ اما جالبتر آن است که رفتارهای یاریرسان مذکور زمانی این اثر مفید را نشان میدهد که فرد نگاه مثبتی به دیگران و به انجام چنین رفتارهای خیرخواهانهای برای آنها داشته باشد۳! به بیان دیگر، در اینجا هم «الاعمال بالنیات».
در شرایطی که وجود تنشهای محیطی همواره و در هر سطحی زیانبار نیستند و این باورهای ماست که بخشی از پیامد آنها را میسازد و حتی تنشهای متوسط ممکن است با افزایش انعطافپذیری و مقاومت انسان در برابر ناملایمات همراه باشد، روشن است که آموزشدهندگان جامعه – آموزگاران و سایر منابع مورد وثوق مردم و بهویژه رسانههای عمومی – در این دنیای پرتنش نقشی بالقوه تعیینکننده دارند. به عبارت دیگر، با توجه به نقش مشخص این منابع در انتشار اخبار و شکلدهی باورهای عمومی، همانها میتوانند جایگاهی تعیینکننده در طراحی چالشهای فرارَوانی جامعه یا مهار آنها، و بنابراین در بناساختن سطح «سلامت روان» مردم داشته باشند؛ همان شاخصی که در تعیین قابلیتهای فردی، کیفیت زندگی، سلامت کلی جسمانی و حتی طول عمر افراد جامعه شاخص است.
منابع
۱- Keller A, Litzelman K, Wisk LE, Maddox T, Cheng ER, Creswell PD, Witt WP. Does the perception that stress affects health matter? The association with health and mortality. Health Psychol. 2012;31(5):677-84.
۲- Poulin MJ, Brown SL, Dillard AJ, Smith DM. Giving to others and the association between stress and mortality. Am J Public Health. 2013;103(9):1649-55.
۳- Poulin MJ. Volunteering predicts health among those who value others: two national studies. Health Psychol. 2014;33(2):120-9.
قلمرو اثرگذاری روان
[برگرفته از روزنامه شهروند]
در جراید و رسانهها در باب انواع بیماریها و اختلالات روان و نیز در زمینه لزوم پیشگیری از آنها و چگونگی اجرای آن سخن بسیار رفته است. همچنین با توجه به شیوع زیاد این بیماریها و اثر آن بر جنبههای مختلف زندگی فرد مبتلا و خانواده او، به کرات در مورد لزوم شناسایی و درمان حتی موارد به ظاهر خفیف آنها هشدار داده شده است. با این همه، در نوشتار پیش رو نگاهی گستردهتر به موضوع «روان» مطرح میشود و تلاش میگردد تا قلمرو اثرگذاری آن با بیان نمونههایی روشنتر شود.
عملکرد روزمره ما تحت هدایت و نظارت مستمر و ماحصل فعالیتهای مغزی است و عملکرد روان ما که خود بخشی از کارکرد مغز است سهم عمدهای در این هدایت و نظارت دارد. البته بدیهی است که رویدادهای محیطی خوشایند و ناخوشایند و عوامل اجتماعی بر فعالیت مغز انسان اثرگذارند و برونداد آن را به شکل چشمگیری تغییر میدهند. اما کارکرد و قلمرو روان در این جایگاه مافوق و تعیینکننده چیست؟
برخی از کارکردهای روان شامل تعیین روحیه و انگیزه است. اینها از عواملی است که در هر لحظه تعیین کننده توان فرد در اجرای وظایف، برنامهریزی، رسیدگی به امور روزمره و در نهایت برداشت او از سطح و کیفیت زندگی و حتی دیدگاههای او در نگاه به جهان هستی است. از کارکردهای دیگر روان میتوان به تعیین سطح خودباروی و اعتماد به نفس اشاره کرد. افرادی که توان خود را در سطحی بالا ارزیابی میکنند، برنامهای جدی برای پیشرفت دارند و به تناسب، تلاش خود را در این جهت متمرکز میکنند، در واقع از کارکرد مناسب روان خود سود بردهاند. در این بخش، نقش برجسته برخی از برداشتها و باورهای فرد در تعیین مسیر زندگی او عیان میشود و به همین ترتیب میتوان در مورد نقش سایر برداشتها و باورها در جزییترین امور زندگی اندیشید. هرچند در برخی از بیماریهای روانی شیوه اندیشیدن دستخوش آشفتگی جدی است، در بسیاری از افراد جامعه بدون وجود چنین اختلالی، نگرشهایی کلیشهای و برداشتهایی مبتنی بر خطاهای منطقی یا بدون لحاظ شواهد آشکار متناقض، بر تفکر و رفتار روزمره آنها سایه دارد و تعیینکننده نگاه و عملکرد آنها در زندگی است. به طور نمونه، برخی از والدین هرگونه سرپیچی کودک خود را غیرقابل اغماض میدانند و ابراز واکنشی تند در قبال آن را رفتار یک والد وظیفهشناس میشمارند؛ یا برخی از افراد، پذیرش پی در پی خواسته همسر را نشان از سادگی، کاهلی و حقارت خود میپندارند و واکنش خود در این تعامل را نه بر پایه مستندات و حقایق، که بر اساس باورهای ثابت فردی یا قومی سامان میدهند. مثالهای بیشماری در تبیین ارتباط نگرش و رفتار قابل ارائه است که از آن میان میتوان به برخی از نگرشها یا واکنشهای کلیشهای که میتواند ناکارآمد باشد اشاره کرد: نگاه منفی یا احساس انفعال در برابر صاحبان قدرت یا ثروت، باور داشتن به وجود همیشگی پشت پردهای مهمتر از اخبار رسمی، تفاوت قایل نشدن میان مخالفت با یک ایده و مخالفت با فرد صاحب آن ایده؛ ضروری دانستن واکنش فوری و تند به فردی که به ناحق به رفتارمان اعتراض میکند؛ لازم دانستن گرفتن تمام آنچه حق خود میدانیم به هر قیمتی؛ موجه بودن قانونگریزی به هنگام قانونگریزی برخی از دیگران؛ و برچسب زدن به افراد و گروههای مختلف در جهت قضاوت یکدست در مورد همه آنها. بر این مبنا، بسیاری از واکنشهای فردی و گروهی بر پایه وضعیت روان افراد – که خود اغلب چندوجهی است – قابل تبیین میشود و کارکرد «روان» به عنوان بخشی از فعالیت «مغز» هادی رفتارها میگردد. بسیاری از اهمالکاریها، مسؤولیتگریزیها، قانونگریزیها، زیر پا گذاشتن حقوق دیگران، و حتی سوء رفتارهای خانگی و غیرخانگی، قتلها، تجاوزها و رفتارهای تنبیهی بسیار خشن چون اسیدپاشی در افرادی بدون اختلال مشخص روانی و بلکه در پس کارکرد ویژهای از روان که نگرشها و رفتارهای بخشی از افراد جامعه را متفاوت از دیگران میسازد شکل میگیرد.
جدا از بروندادهای غیرمعمول و نابهنجار روان که گفته شد، برخی از باورها و نگرشها نیز ممکن است با وجود فقدان مابهازای کافی پیرامونی و حتی با رؤیت شواهدی در بطلان آنها، به شکلی مستحکم و حتی رایج در میان بسیاری از افراد هنجار به حیات خود ادامه دهد. به بیانی دیگر، خطاهای رایجی در نتیجهگیری و منطق تفکر روی میدهد که به شکل نسبتاً ثابتی در افراد تکرار میگردد. اعتماد نکردن مطلق به رؤسا و منابع قدرت و گرفتن اطلاعات از منابع غیرمعتبر سینه به سینه (مثلاً اخیراً از منابع وایبری)، تعمیم فجایعی که خبر آنها از طریق صفحات حوادث روزنامهها یا اخبار سایر رسانهها منتشر میشود به زندگی روزمره مردم و در نتیجه خطرناکتر دانستن گذران امروزه زندگی، وحشت از آمار خودکشی، طلاق و تصادفات که در مقیاسی ملی یا جهانی اعلام میشود و سپس نتیجهگیری شخصی مبنی بر زیاد بودن این ارقام و بحرانی دانستن وضعیت زندگی، و بالاخره، تداوم حس کودکانه «زندگی در مدینه فاضله» در طول حیات و حیرت از رویدادهای تلخ آن، همه نمونههایی است از خطاهای مذکور یا به اصطلاح «خطاهای شناختی».
به حوزه دیگری از قلمرو روان نیز اشارهای میشود. قدرت تمرکز و حضور ذهن، ظرفیت حافظه، دقت و تیزبینی، توان برنامهریزی، فصاحت کلام، توان انتقال مفاهیم، روابط اجتماعی، قدرت مذاکره و اقناع دیگران، توان «نه» گفتن، توانایی کنترل و ابراز احساسات، و بسیاری موارد دیگر از شاخصهایی است که اثر فردویژه روان را در هر یک از ابناء بشر به نمایش میگذارد؛ هرچند برخی از این شاخصها تنها مختص کارکرد روان نیست.
به طور خلاصه، «روان» به عنوان کارکرد مهمی از مغز، بر جنبههای بسیار متنوعی از زندگی آدمی تأثیرگذار است. در مبحث بیماریهای روان، آشفتگیهای مرتبط با این حوزه و پیشگیری و درمان آنها مطرح میشود. با این حال، «روان» تعیینکننده بسیاری از رویکردها و کیفیتهای زندگی است و در تکتک واکنشهای انسان مؤثر است. در واقع، اهمیت موضوع روان در زندگی منحصر به جامعه بیماران و حتی محاط بر موضوع پیشگیری و سلامتی نیست.
صدای بیطنین قربانیان تجاوز
[یادداشتی از هفتهنامه سلامت]
بیشتر مردم سانحه یا حادثهای دلخراش یا سهمگین را از سر گذرانیدهاند و در این مواجهه با چگونگی سیر رویدادها و تبعات آن آشنا شدهاند. با این حال، گاه این سانحه به قدری جانکاه است که طاقت فرد را جا گذاشته و اثری عمیق بر روان او میگذارد. تجاوز جنسی یکی از این سوانح سهمگین است که با تخریب اعتماد به نفس قربانی و حس کنترل او بر بدن خود، خاطرهای مهیب را بر ذهن حک میکند و کارکرد فرد را در جنبههای گوناگون زندگی متأثر میسازد. فرد قربانی، احساس استقلال جسمانیاش را که همواره بدیهی میپنداشته، از دست رفته میبیند و تجاوز دیگران به حریم بدنش را که امری بیتردید ممنوع میدانسته از این پس ممکن مییابد. به این شکل، باورهای یقینی او که مایه اطمینان خاطرش بودند دستخوش تردید میگردد و آرامش معمولش را به اضطراب و تنش بدل میکند. در این شرایط، مواجهه با فرد متجاوز، عامل رجعت خاطرات رویداد فاجعهبار خواهد بود و در خواب و بیداری چنین خاطراتی او را رها نخواهد کرد.
واقعیت آن است که تبعات روانی رویارویی با سوانحی چون تصادفات شدید، سیل، زلزله، بمباران، و تجاوز جنسی ممکن است به درازا نکشد، ولی در بسیاری از موارد با مزمن شدن این تبعات، اختلالی شکل میگیرد که بدون مداخله درمانی توانفرسا خواهد بود و فرد ممکن است هرگز به کارکرد پیشین خود بازنگردد. بنابراین پیش از بروز اختلال، مداخله پیشگیرانه ضروری است و البته بدون شناسایی به موقع رویداد و آگاهی از چگونگی مداخله صحیح، پیشگیری صورت نخواهد گرفت.
هرچند ناتوانی فرد قربانی از رویارویی با بازخوانی خاطره حادثه مانع عمده شناسایی آن و آغاز مداخله است، یکی از موانع مهم مداخله به موقع، هراس فرد قربانی از افشای ماجراست. این هراس ممکن است دلایلی متفاوت داشته باشد. شرم حاصل از ماهیت ماجرا و دشواری توضیح آن یکی از اینهاست. ترس از فرد متجاوز که در بسیاری از موارد از آشنایان یا نزدیکان است نیز میتواند مانع افشاگری شود. در واقع، فرد قربانی ممکن است نه تنها از خود عامل تجاوز هراسان باشد، بلکه در شرایطی که فرد متجاوز از بستگان نزدیک است، پیشبینی آشفتگی جدی در روابط میان اعضای فامیل پس از آشکار شدن رویداد، از افشاگری جلوگیری میکند. مانع دیگر شناسایی به موقع حادثه، نگرش برخی از افراد جامعه نسبت به گزارش چنین حادثهای است. به عنوان نمونه، حتی در بررسی واکنش افراد پرسنل ارگانهای ارائهدهنده خدمات بهداشتی، دیده شده که ممکن است ادعای فرد قربانی را باور نکنند. از سوی دیگر، بسیاری از افراد، خودِ قربانی تجاوز را به نوعی مسؤول بروز رویداد میدانند و به جای همدلی و حمایت از او، شدت تنش را در او میافزایند و شرایط دسترسی به احقاق حق و نیز شروع مداخله درمانی را از میان میبرند. به بیان دیگر، ممکن است نزدیکترین افراد فرد قربانی، او را متهم به رفتارهایی اغواگرایانه و مهیا کردن شرایطی برای رخداد تجاوز کنند و در جایگاه متهم ردیف اول بنشانند. حتی گاه خود قربانی تجاوز نیز چنین نظری پیدا میکند یا در مورد صداقت خود دچار تردید میشود. به عبارتی، پس از این حادثه و بروز نشانههای اضطرابی، از دست رفتن اعتماد به نفس و هجوم تکرارهای عذابآور صحنه فاجعه، ممکن است بازخوانی بیمارگونه ماجرا تفسیر جدیدی از آن را در ذهن قربانی بنشاند و قربانی، خود به محکومیت خود حکم کند. به این ترتیب، او دوباره قربانی میشود و در این نوبت، نه قربانی تجاوز متجاوز، بلکه قربانی باورها و نگرشهای مسلط فرهنگی پیرامون میشود؛ پیرامونی که خود نیز بخشی از آن است.
روشن است که برای یاری کارآمد این موارد، اصلاح نگرشهای ناکارآمد امری حیاتی است و در این مسیر «آموزش» را باید اساس پیشگیری از این اختلال (اختلال استرس پس از سانحه یا PTSD) دانست. آموزش باید در زمینههای مختلفی همگانی شود و در این راستا آموزش این مفاهیم به عنوان نمونه، کمک کننده است: ۱) رویداد مذکور، حادثهای خیلی بعید نیست و باید در مورد آن گوش به زنگ بود. ۲) باید دانست که افشای ماجرا امری بینهایت دشوار برای قربانی آن است و در صورت شنیدن چنین داستانی، عواقب جدی نگرفتن آن بسیار ناگوار است. ۳) این حادثه در موارد زیادی، از سوی افراد نزدیک، آشنا یا فامیل صورت میگیرد و اعتماد بیحد و مرز به چهرههای آشنا و به ظاهر موجه ممکن است خطر بروز آن را افزایش دهد. ۴) فرد قربانی بیش از همه به اعتماد افراد خانواده، احترام و همدلی آنها و محیطی کاملاً حمایتگر و امن نیاز دارد. او باید بتواند بدون هراس از عواقب افشای راز خود، آنها را در جریان بگذارد تا به این ترتیب زمینه آغاز مداخله درمانی توسط افراد حرفهای مهیا شود. ابراز موضوع نباید به شکلگیری «انگی» برای فرد قربانی یا خانواده او بیانجامد و البته رسیدن به چنین «نبایدی»، نیازمند تغییراتی در نگرشهای اجتماعی و فرهنگی است که شخصیتهای فرهنگی، نهادهای اجتماعی و رسانههای همگانی در اصلاح آن مؤثرند. بنابراین باید یادآور شد که به جز فرد قربانی، خانواده او نیز به حمایت و احترام نیاز دارد و هرگونه مداخلهای باید چنین جزیی را نیز دربرگیرد.
آیا مواد غذایی در درمان افسردگی دوقطبی مفید است؟
به طور سنتی، بیماران اغلب از پزشک خود میپرسند که چه غذایی برای آنها خوب یا بد است. چنین پرسشی در مواردی خاص از قبیل دیابت قندی و ازدیاد فشار خون یا چربی خون پاسخ مشخص و متناسبی دارد و در بسیاری از موارد نیز پاسخی ندارد و رژیم غذایی ویژهای بر پایه دانستههای موجود ارجح نیست. البته گاه اطلاعات اندک و نامطمئنی وجود دارد که بیشتر به عنوان فرضیه مطرح است و هنوز قابلیت توصیه به عموم مردم را نیافته است. با این حال در جستجوی اینترنتی پاسخ به پرسشهایمان ممکن است از سوی برخی از وبسایتها توصیههایی غذایی ببینیم که در واقع بر پایه یافتههای محکم علمی نیست. چگونه میتوان به درستی این اطلاعات پی برد؟
بدیهی است که مطمئنترین اطلاعات علمی را میتوان با جستجو، مطالعه و استنتاج از لابهلای جدیدترین متون علمی دست اول به دست آورد؛ ولی این روشی است که عموماً از کارشناسان و متخصصان امر برمیآید و بهکارگیری آن بسیار زمانبر و حتی در مواردی برای کاربر عادی گمراهکننده است. بنابراین راه عملیتر بهرهگیری از پزشک معالجی است که به دانش روز مسلط و به اصول حرفهای کار خود پایبند است.
اما چرا فقط پزشک معالج؟ میدانیم که روانپزشکان ممکن است مانند سایر پزشکان در حین درمان بیمار، از یاری کارشناسان و متخصصان رشتههای دیگری بهره گیرند. متخصصان مغز و اعصاب (نورولوژیستها) و سایر رشتههای پزشکی، روانشناسان، کاردرمانگران، مددکاران اجتماعی، روانپرستاران و نیز کارشناسان و متخصصان تغذیه از آن جملهاند. روانپزشک ممکن است از نظر مشورتی این کارشناسان استفاده کند ولی در نهایت او به عنوان پزشک معالج بیمار است که با جمعبندی اطلاعاتی که گردآورده و نتیجه معایناتش تصمیم تشخیصی و درمانی را خواهد گرفت. به عنوان نمونه، در مورد توصیههای غذایی که موضوع این بحث است، ممکن است پیشنهاداتی توسط کارشناس تغذیه برای کاهش وزن به بیمار داده شود، ولی این پیشنهادها با توجه به بیماری زمینهای روانپزشکی موجود لازم است از نظر لزوم و چگونگی اجرا به تأیید پزشک معالج برسد. و مهمتر از آن در مورد آن دسته از توصیههای درمانی است که ممکن است توسط کارشناس تغذیه ارائه شود. روانپزشک قاعدتاً از یافتههای علمی مرتبط با اثربخشی مواد غذایی آگاه است و در صورتی که بداند مواد غذایی طبیعی همان کارکرد داروهای مورد نظرش را بدون عوارض جانبی آنها دارد، بدیهی است که تجویز مواد غذایی را ترجیح خواهد داد. با این حال باید اذعان کرد که اطلاعاتی که روی تعدادی از وبسایتهای فارسی در مورد درمانهای غذایی اختلالات روانپزشکی آمده، حاوی نوعی بزرگنمایی در مورد اثربخشی نوع تغذیه در درمان این اختلالات و مطالبی غیرعلمی است و ممکن است با ایجاد انتظار کاذب از اثربخشی مواد غذایی در درمان، درمان اصلی این اختلالات را به تعویق اندازد و تبعات ابتلا به بیماری را افزون کند.
شاید در اینجا لازم باشد توضیحی در مورد استدلال متداول برخی از منابع شبهعلمی برای اثربخش خواندن یک ویتامین یا عنصر در درمان افسردگی یا اضطراب داده شود. این استدلال متداول چنین است: «ویتامین یا عنصر X دارای چنین مکانیسم اثری است و به این دلیل باید در افسردگی و اضطراب مؤثر باشد»! در این برهان، داشتن مکانیسم اثری که احتمالاً در بروز افسردگی و اضطراب دخیل است، دلیل اثربخشی دانسته میشود. این در حالی است که افسردگی و اضطراب دارای مکانیسم بروز تکعاملی یا مشخصی در همه افراد نیست و تنها برهان قابل پذیرش در مورد اثربخش بودن یک ویتامین، عنصر و یا هر دارویی، ارزیابی این اثر با مطالعه بر روی نمونههای انسانی و با روشی علمی و قابل قبول است. به پژوهشهایی از این دست «کارآزمایی بالینی» گفته میشود و بدون دسترسی به نتایج کارآزماییهای بالینی با ویژگیهای مورد پذیرش اهل فن، نمیتوان در ارتباط با مؤثر بودن یا نبودن یک دارو اظهار نظر کرد.
البته اطلاعاتی از نوع مذکور در مورد اثربخشی برخی از مکملهای غذایی که به شکل دارو تهیه شدهاند در موارد خاصی وجود دارد، که در واقع به معنای مؤثر بودن برخی از مواد موجود در غذاست که با مقدار زیادی در یک قرص یا کپسول فراوری شده است. بدیهی است که این فراوردههای با منشأ طبیعی هم ممکن است عوارض جانبی یا تداخلات دارویی خود را داشته باشد.
بر پایه اطلاعات کنونی، رژیم غذایی خاصی برای درمان اختلال دوقطبی وجود ندارد. با این حال در مورد «مصرف کمکی» امگا۳ برای درمان افسردگی دوقطبی شواهدی هرچند متناقض موجود است؛ البته میزان مصرف این مکمل در درمان افسردگی باید در حد مورد قبول برای درمان باشد و نه صرفاً مصرف روزانه هر نوعی از کپسول امگا۳. به هر حال، شواهد اثربخشی سایر مواد مغذی و عناصر در درمان افسردگی دوقطبی [از قبیل ویتامین C، اسید فولیک، اِن- استیل سیستئین (N-acetylcysteine)، اینوزیتول (inositol)، سیتیکولین (citicholine) و سیتیدین (cytidine)]، کمتر از شواهد موجود برای امگا۳ است. به این ترتیب، شواهد علمی کنونی از تجویز روتین هیچیک از مواد مغذی نامبرده در درمان افسردگی دوقطبی حمایت نمیکند؛ هرچند «لیتیوم» را که خود یکی از عناصر طبیعی است، باید تنها عنصر مورد تأیید و البته استاندارد طلایی در درمان اختلال دوقطبی دانست.
لازم به یادآوری است که با در نظر گرفتن فراوانی چاقی در افراد دچار اختلال دوقطبی و عارضه افزایش وزن که با مصرف برخی از داروهای درمان کننده این اختلال بروز میکند، توجه به کنترل وزن و میزان قند و چربی خون اهمیتی بسیار دارد. از این نظر، رژیم غذایی متناسب با این اهداف در کنار فعالیت کافی جسمانی و ورزش منظم کمککننده است و کارشناس تغذیه میتواند کمک شایانی در رسیدن به این هدف نماید.
در مجموع، برای مطمئن شدن از اثربخشی عناصر و مواد غذایی مطرح در درمان افسردگی دوقطبی هنوز نیاز به مطالعات بیشتری وجود دارد.
منابعی برای مطالعه بیشتر
کنترل خشم: اهمیت تشخیص پیش از مداخله
[برگرفته از روزنامه شهروند]
«خشم» واژهای برای توصیف حس قوی رنجش و خصومت، و «تحریکپذیری» واژهای برای نشاندادن ناتوانی یک فرد در کنترل خشم یا تحمل ناکامی و واکنش مفرط اوست. در این جا منظور از این واژهها، نشانههایی احساسی یا رفتاری است که مایه ناراحتی فرد و یا دیگران میشود. چنین احساسی ممکن است بیرونی نشود و به تنشی درونی محدود باشد یا به رفتارهایی علیه پیرامون بینجامد. در این نوشتار نخست به علتهای بروز خشم اشاره میشود، آنگاه بر پیچیدگی تشخیص عوامل مؤثر در بروز آن تأکید میگردد و سپس از سطحینگری در کنترل آن در جامعه پرهیز داده میشود.
خشم نشانه چه چیزی است؟ الف- ممکن است «نشانه بیماری خاصی نباشد» و در افراد سالم هم دیده میشود. در واقع، خشم نوعی از واکنش احساسی یا هیجانی طبیعی فرد در رویارویی با برخی محرکهاست و به خودی خود بیمارگونه تلقی نمیشود. با این حال، هنگامی که خارج از کنترل، مکرر و آسیبزا برای خود یا در رابطه با دیگران و به بیان دیگر، عامل اختلال کارکرد اجتماعی، خانوادگی، تحصیلی یا شغلی و یا عامل رنجش مستمر باشد، نابهنجار و نیازمند بررسی تشخیصی است.
ب- ممکن است «حالتی گذرا» باشد که در واکنش به یک تنش روی میدهد. چنین خشمی در صورت رفع تنش عامل، اغلب به تدریج و در مدتی کوتاه رنگ میبازد و فرد به آرامش پیشین بازمیگردد. با این حال، ممکن است در همین دوره نیازمند یاری باشد.
پ- ممکن است باز هم واکنشی به عوامل محیطی چون استرسهای کوچک و بزرگ روزمره، ترافیک و کار طاقتفرسا باشد، ولی در عین حال گذرا نباشد و خشمی مستمر دیده شود. آموزش مهارتهای کنترل خشم و اضطراب میتواند مفید باشد و در صورت عدم اثربخشی اقدامات بیشتری لازم است.
ت- ممکن است یک «ویژگی شخصیتی» به معنای خصوصیتی که فرد از دوران نوجوانی پیدا کرده و در طول زندگی به آن شناخته میشود باشد. «همه میگویند آدمی عصبانی است»، «تحمل انتقاد و مخالفت ندارد»، «زود از کوره در میرود» و مواردی دیگر از جمله نمونههای آن است. در واقع او در اغلب موقعیتها چنین است و همواره چنین بوده. تغییر این ویژگیها دشوار و اغلب نیازمند پروتکل درمانی درازمدت است.
ث- ممکن است علت مشخصی چون «مصرف مواد» یا ابتلا به یک «بیماری غیر روانپزشکی» داشته باشد که در صورت امکانِ رفع علت زمینهای، قابل برطرف شدن است. بیماریهای درگیرکننده سیستمهای مختلف بدن از قبیل تغییرات هورمونی و اختلالات مغزی میتواند چنین تظاهر کند. با این وجود، رفع علت زمینهای در بسیاری از موارد ساده نیست و کنترل نشانههای تحریکپذیری بر پایه تشخیص سندرم مربوطه لازم میشود. همچنین، شدت علایم رفتاری گاه در حدی است که درمان اختصاصی آن در کنار اداره کردن علت زمینهای ضروری است.
ج- ممکن است نتیجه ابتلا به یک اختلال اضطرابی، اختلال وسواس (OCD)، اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) یا یک اختلال خلقی مانند انواع افسردگی یا شیدایی (mania) و نیمهشیدایی (hypomania)، و حتی اختلال خواب باشد، یا در زمینه روانپریشی (psychosis) یا سایر اختلالات روانپزشکی رخ دهد. در افراد مبتلا، خشم کنونی ممکن است ردپا یا باقیماندهای از علایم شدیدتر پیشین باشد و هماکنون کل نشانههای بیماری عیان نشود. برطرف شدن چنین خشمی در ارتباط نزدیک با درمان بیماری عامل آن است و عموماً تنها با آموزش روشهای کنترل خشم نتیجه زیادی عاید فرد نمیشود.
چ- ممکن است به علت بقایای بیشفعالی دوران کودکی و تداوم آن تا بزرگسالی باشد. در این صورت فرد رفتارهایی به اصطلاح تکانشی دارد و واکنشهایی ناگهانی و بدون اندیشه قبلی گاه و بیگاه بروز میدهد. کنترل این رفتارها بستگی به رسیدگی مناسب به «اختلال بیشفعالی- نقص توجه بزرگسالی» دارد.
به این ترتیب، فهرست بلندی از علتهای بروز خشم یا تحریکپذیری در دست است و بر این اساس، راهکار مدیریت آن در هر مورد متفاوت. تعیین کننده راه حل درست مدیریت خشم، «تشخیص» است و بدون تشخیص درست، ارائه راهکارهای سطحی و یکدست برای همه موارد میتواند عواقب ناخوشایندی داشته باشد. به عبارت دیگر، تأخیر در شناسایی مشکل زیربنایی و عدم رسیدگی یا درمان آن و صرفاً ارائه یک مشاوره فردی یا خانوادگی و آموزش راهکارهایی رفتاری برای کنترل خشم، به شکل بالقوه تبعاتی از این قبیل خواهد داشت: الف- دستکم گرفتن اهمیت موضوع و عدم پیگیری مناسب؛ ب- از دست دادن زمان برای درمان سریع و مزمن شدن مشکل زیربنایی؛ پ- ناامید شدن فرد و خانواده او از بهبودی- چرا که شاید میپنداشتند فرد مشاوره دهنده احاطه کافی در تشخیص داشته است و عدم اثربخشی راهکارهای او به معنای بیعلاج بودن است. این ناامیدی میتواند گسترش احساس ناکارآمدی سیستمهای حرفهای مرتبط با سلامت روان را در میان مردم در پی داشته باشد. در اینجا سخن از اهمیت تشخیص پیش از مداخله است و لزوم جدی گرفتن ارزیابیهای تخصصی وضعیت روان افراد مراجعهکننده. برای تبیین بیشتر این موضوع، به آمار اخیر وطنی مبنی بر شیوع یکساله نزدیک به ۲۴ درصدی اختلالات روانپزشکی که بیش از نیمی از آن را افسردگی تشکیل میدهد اشاره میشود. این میزان شیوع مربوط به جمعیت عمومی است و بدیهی است که در میان افراد مراجع به کلینیکهای مشاوره – از قبیل کلینیکی که با عنوان «کنترل خشم» وعده راهاندازی آن داده شده – فراوانی بسیار بالاتری خواهد داشت. به زبانی دیگر، در بسیاری از افرادی که خود را دچار یک بیماری روانپزشکی نمیدانند یا چنین مشکلی در آنها شناسایی نشده، سابقهای از اختلال روانپزشکی وجود دارد و همان زمینه، عامل بروز خشمها و خشونتهای گاه و بیگاه آنهاست؛ این افراد ممکن است در زمان مراجعه برای رفع مشکلات خانوادگی، علامت حاد مرتبط با روان نداشته باشند. در واقع به این ترتیب، بسیاری از افراد مراجع نه نیازمند پیشگیری از ابتلا، بلکه محتاج درمان هستند. ارائه توصیه متناسب، بدون ارزیابی دقیق و تخصصی پیشینه فرد ممکن نخواهد بود و استقرار یک سیستم قوی بیماریابی یا غربالگری در چنین مراکزی ضروری است. در واقع بدون چنین سیستمی، مراکزی از این قبیل ممکن است با سادهسازی غیرعلمی اختلالات و روش مقابله با آنها قابلیت زیانرسانی پیدا کنند. تقلیل مشکلات روانپزشکی جامعه به «خشم» و برجستهسازی «معلول» به جای «علت»، یا «نشانه» به جای «بیماری»، راهکاری منطقی در کاستن از بار گران مشکلات روان در جامعه نیست. البته خدمات ارتقای سلامت روان جامعه بیتردید دارای اهمیت و جایگاه والایی است که در مرحله «پیشگیری اولیه» با روشهایی از قبیل آموزش مهارتهای زندگی یا کنترل خشم به جلوگیری از بروز بیماریها در افراد سالم و ارتقای سطح سلامت روان آنها اقدام میکند و البته آن موضوع دیگری است.
سلامت روان: ندایی برای تغییر نگرش
[برگرفته از روزنامه شهروند]
واژه «روان» در این یادداشت متفاوت از «روح» است. در اینجا سخن از کارکردی از مغز است که قابل اندازهگیری، فرضیهسازی و پژوهش تجربی است. روان بخشی از موجودیت بشر است که ماحصل فعالیت مغز اوست و البته تحت تأثیر عوامل ژنتیکی، بیولوژی سایر بخشهای بدن، و عوامل محیطی از قبیل استرسهای ریز و درشت و سایر رویدادهای پیرامون است. از کارکردهای «روان» یک فرد میتوان به احساسات، باورها، نگرشها، تفکر و رفتار او اشاره کرد. به این معنا، همانگونه که کبد، کلیهها، ریهها و سایر ارگانهای بدن کارکردی دارند، بخشی از کارکرد مغز به حوزه روان مرتبط است و بنابراین «روان» بخشی از جسم است و تقسیم حوزه کارکرد انسان به «جسمی» و «روانی»، یک طبقهبندی تصنعی و عرفی و برای سهولت در گفتگو به حساب میآید. روانپزشک نیز پزشک متخصص در امر روان است و روان را در ارتباط با سایر حوزههای جسم بیمار میآزماید. او روان را موضوعی ماورایی نمیبیند و غیرجسمانی نمیداند. همین غیرجسمانی دانستن «روان» از جانب گروهی از مردم، سهمی به سزا در انکار مشکلات یا علایم روانی دارد و اغلب افراد از برچسب مشکل روانی بر خود یا نزدیکانشان هراسان میشوند و با چنین برچسبی خود را «متفاوت» از مردم مییابند.
مشکل دیگر واژه «روان»، مرسوم بودن اطلاق آن بر شدیدترین بیماریهای آن است؛ به طوری که اولین ذهنیت از بیماری روان، فردی است ژندهپوش و آلوده که در گوشهای از خیابان به کاری عبث مشغول است و با خود سخن میگوید. با این حال، گستره بیماریهای روان فراخ است. اضطراب امتحان، کمخوابی مزمن، پرخوری، تردید مکرر در تعداد رکعتهای به جاآورده نماز، وابستگی به سیگار، خشمگینی مکرر، بیاختیاری ادرار و اختلالات جنسی نمونههایی از اختلالاتی است که توسط روانپزشک مورد بررسی و درمان قرار میگیرد. در واقع، بیماری روانی یک فرد ممکن است از دید همه یا بسیاری از افرادی که با او سروکار دارند پنهان باشد یا شدت آن در یک رویارویی عادی اجتماعی قابل تشخیص نباشد. به هر حال همه این موارد، بیماری یا اختلال تلقی میشود و نیازمند درمان است. با این وجود، مفهوم سلامت روان فراتر از اینهاست.
امروزه مفهوم سلامت محدود به نداشتن بیماری و معلولیت نیست و رفاه کامل جسمی، روانی و اجتماعی را معادل سلامت بودن میدانند. به همین مفهوم، داشتن سلامت روان تنها با نداشتن بیماری روان به دست نمیآید و بشر به دنبال چیزی ورای آن است؛ به دنبال کیفیت بالای زندگی و رسیدن به حس خوشبختی. به این ترتیب، هنگام اشاره به سلامت روان، لزوماً بیماریهای شدید یا خفیف روانپزشکی را مد نظر نداریم، بلکه ممکن است مراد مفاهیمی چون نامطلوب بودن رضایتمندی شغلی، ناخشنودی اجتماعی، افت سطح کیفی زندگی، و بالا بودن تنشهای محیطی باشد؛ عواملی که ضرورتاً معادل وجود یک بیماری نیستند، بلکه حس خوشبختی را زایل میکنند و بشر را از مدینه فاضله خود میرانند.
همانگونه که بیان شد، عوامل مذکور نشانه بیماری نیستند اما به دو شکل زیان خود را در زمینه مورد بحث آشکار میکنند. از یک سو، کیفیت زندگی را تنزل میدهند و ناآسودگی مستمری را دامن میزنند. از سوی دیگر عامل خطری برای ابتلای فرد به بیماری روان هستند و احتمال بیمار شدن را میافزایند. بنابراین، کاستن از این عوامل خطر به بهبود سطح سلامت روان آحاد جامعه میانجامد و در مقوله «پیشگیری از بروز بیماریها» نیز اهمیت مییابد.
اصولاً موضوع بهداشت با مقوله پیشگیری گره خورده و آن را در سه سطح میبینند؛ ۱) جلوگیری از بروز بیماری، ۲) درمان بیماری و جلوگیری از تبعات آن، و ۳) کاهش ناتوانیهای حاصل از بیماری و جلوگیری از افت بیشتر کارکرد فرد (بازتوانی یا توانبخشی). شماره ۱ همان است که پیشگیری اولیه نامیده میشود و در واقع مداخله برای ارتقای سطح سلامت روان در جهت جلوگیری از ابتلای مردم به بیماریهای روان است. از آنجا که عوامل بسیاری در این سطح عمل میکند و کنترل همه آنها دشوار و در مواردی غیرممکن است، پیشگیری اولیه مسیری بس ناهموار و نیازمند تلاش مستمر خبرگان هر کشور است. مسایل اقتصادی، دشواری اشتغال، بحرانهای اجتماعی، تبعیض میان گروهها، مرسوم شدن بیاخلاقیها، سوء تغذیه، پایین بودن سطح آگاهی یا سواد، ناکافی بودن حمایتهای اجتماعی، سست بودن تعلقات اجتماعی- خانوادگی، و پیشبینی ناپذیر بودن آینده، همگی بر سطح سلامت روان افراد اجتماع و در نتیجه آسیبپذیری آنها به ابتلا به بیماریهای روانپزشکی مؤثر است. در این مسیر، در پیش گرفتن گامهایی اینچنین لازم است: برطرف کردن نیازمندیهای اقتصادی؛ رسیدگی به وضعیت معیشتی، تحصیلی و اشتغال قشر محروم جامعه و افزایش توان آنها در حل مشکلات فردی، خانوادگی و گروهی؛ برقراری آرامش و امنیت در اجتماع؛ ارتقای سیستم غربالگری افراد در معرض خطر؛ تقویت حمایتهای اجتماعی چون بیمه همگانی؛ دسترسی عادلانه به خدمات پیشگیری روانپزشکی و اجتماعی؛ افزایش آگاهیهای عمومی؛ آگاه شدن از حقوق فردی و اجتماعی؛ آموزش مهارتهای زندگی؛ آموزش شیوههای فرزندپروری؛ آموزش مهارت ادارهکردن تنشها؛ بهبود روابط درون خانوادهها؛ برقراری مودت و کاستن از کینهورزیها میان گروههای اجتماعی؛ رفع تبعیضهای اقتصادی، اجتماعی و تحصیلی؛ افزایش قابلیت پیشبینی وضعیت اقتصادی، اشتغال و تحصیل؛ ارتقای گرایشات اخلاقی در عملکردهای قابل سنجش؛ ارتقای امید و شور اجتماعی؛ ایجاد حس اثربخش بودن و مشارکت داشتن در اجتماع و برنامههای آن؛ بینیازکردن مردم از کار مفرط و طاقتفرسا؛ رفع تنشهای قابل پیشگیری روزمره مردم از قبیل مشکلات ترافیک؛ ایجاد شرایط مناسب برای پر کردن اوقات فراغت؛ …
این فهرست طولانی و اجرای آن دشوار و البته ممکن است. رسیدگی به این امور در سطح اول پیشگیری واقع است و به کاهش بروز بیماریها یاری میرساند. با وجود صعوبت دستیابی به این شاخصها، نه تنها کارایی بیشتری نسبت به درمان بیماریها دارند، برخلاف انتظار در مجموع هزینه کمتری هم بر دوش دولتها میگذارند. با این حال حتی در صورت فعلیت حل همه معضلات فوق و اجرای فهرست مطول مذکور، رفع همه عوامل خطر ابتلا به بیماریهای روان غیرممکن است و هنوز بروز بیماری و نیاز به درمان باقی خواهد بود؛ چرا که اولاً همه عوامل خطر هنوز شناسایی نشدهاند و در ثانی، عواملی چون ژنتیک و استعداد بیولوژیک هر فرد هنوز در کنترل قرار ندارد. به هر صورت، سطح دوم پیشگیری که شامل شناسایی موارد بیمار و درمان آنهاست از اهمیت به سزایی برخوردار است. ارتقای سیستم غربالگری شناسایی نیازمندان درمان و شاید مهمتر از آن، آگاه کردن عموم مردم از این بیماریها و فهرست بلند مشکلات قابل درمان روانپزشکی و نیز کاستن از انگ درخواست کمک از سیستم بهداشت روان از آن جمله است. درمان بیماریهای روان جدا از برطرف کردن علایم مشخص بیماری، آشکارا به بهبود کیفیت زندگی فرد و خانواده او کمک میکند؛ شانس اشتغال را افزایش میدهد، هزینههای خانواده را کم و درآمد آن را زیاد میکند، روابط میان اعضای خانواده را بهبود میبخشد و از فراوانی جداییها میکاهد. به این ترتیب آغاز هرچه زودتر روند درمان، نخست از وخامت مشکل کم میکند و در نهایت میتواند به بازسازی حس از دست رفته خوشبختی بینجامد.
در همین سطح، جدا از گامهایی که در جهت ارتقای سیستم شناسایی و درمان بیماران به ضرورت باید برداشت، تغییر نگرش چه در سطح مردم و چه در میان مسؤولان و متخصصان امری ضروری است. ابتدا مردم؛ با وجود پیشرفتهای حاصله، هنوز راه درازی است تا گسترش دانش عمومی سلامت روان و پس از آن به عمل رسیدن این دانش در همه اقشار جامعه. تأسفبارتر آن است که این جریانسازی در میان لایههای نیازمندتر و محرومتر با کندی بیشتری پیش میرود و همانها که باید در اولویت باشند مهجورترند. راه درازی است تا رسیدن به جایی که مراجعه به روانپزشک به تأخیر نیفتد و علاج پس از واقعه نباشد، جایی که مردم داروهای تجویزشده را اعتیادآور ندانند و رسانهها درمان را با کنایه «قرصدرمانی» نخوانند. جایی که افراد تحت سوء رفتار در خانواده بتوانند به شکلی از حقوق خود دفاع کنند، کودکی کارگر بتواند حق آسایش و تحصیل خود را پیگیری کند، …
نگرشی که تنها رسیدگی به میزان مرگ و میر و نه کارایی آحاد مردم را در اولویت بداند محکوم به شکست است. تعریف داروهای در اولویت نباید بر پایه «حیاتی بودن» که به معنای ضروری برای ادامه زنده بودن است لحاظ شود و بیمهها باید پوشش کافی برای انواع درمانهای بیماریهای روان قایل شوند. شاید بتوان گفت تغییر نگرش در جهت گسترش خدمات سطح دوم بهداشت روان (درمان) پیشنیاز ایجاد نگرش برای ورود جدی به بسیاری از حوزههای پیشگیری اولیه است. به بیان دیگر، هنگامی که آنچه دیدنی و ملموس است (بیماران کنونی) نادیده گرفته میشود، چگونه نادیدنیها (بیماران آینده) به حساب آیند. البته بیماریهای روانپزشکی هم مرگ و میر قابل توجهی دارند که در این میان خودکشی با فراوانی چشمگیرش جلب توجه میکند و مواردی از قبیل افسردگی و اضطراب از راههایی چون تنزل سلامتی قلبی-عروقی از عمر فرد میکاهند.
اصلاح نگرش حتی در میان پزشکان نیز لازم است. هنوز فراوانی ارجاع بیماران برای مشاوره روانپزشکی از جانب سایر پزشکان ناکافی است. میدانیم که شیوع بیماریهای روانپزشکی در جامعه قابل توجه است، اما این آمار هنگامی چشمگیرتر میشود که در میان جمعیت مبتلا به بیماریهای غیرروانپزشکی ارزیابی شود. به این معنا، احتمال آن که فرد مراجع به یک درمانگاه غیرروانپزشکی یا بستری در یک بخش غیرروانپزشکی، دچار یک بیماری مرتبط با روان باشد به مراتب بیش از شیوع بیماریهای روان در کل جامعه است. به این ترتیب یک از مکانهای بسیار مناسب برای غربال افراد نیازمند خدمات بهداشت روان، مطب، درمانگاه و بیمارستان است؛ همانجایی که اجرای این دستورالعمل محتاج تغییر نگرش و عملکرد مسؤولان آن است.
و سطح سوم پیشگیری که در ارتباط با کاهش تبعات بیماری و حفظ یا ارتقای کارکرد بیمار است. مراکز توانبخشی در این سطح عمل میکنند و گسترش آنها در کنار پوشش حمایتی برای ایجاد قابلیت استفاده اهمیت بسیاری دارد. نمونه مشخصی از این نیاز کماجابتشده را در جمعیت جانبازان اعصاب و روان میبینیم؛ جایی که بدون این خدمات در دوری از ازکارافتادگی بیشتر و بیشتر میافتند. و البته این نیاز تنها محدود به این جمعیت خاص نیست.
رسیدگی به موضوع سلامت روان افراد جامعه، رسیدگی به تمامیت زندگی آنهاست. نزدیک شدن به اهداف سلامت روان پیشنیازهایی دارد که از اهم آنها اصلاح نگرش است؛ در مردم، متخصصان و مسؤولان.
پیشداوری: عامل بقا یا مانع وفاق؟
[برگرفته از روزنامه شهروند]
به کمک «پیشداوری» میتوان با دستهبندی افراد و موقعیتها، پیش از رویارویی با آنها یا آگاهی کامل نسبت به آنها فرضیه یا فرضیاتی ساخت. داشتن چنین فرضیهای به ما در کنترل موقعیت مدد میرساند و مانع از آشفتگی فکری، هیجانی و رفتاری میشود. در زندگی روزمره و هر روزه با موقعیتهای متفاوتی مواجه میشویم که باید در برابر آنها واکنش نشان دهیم در حالی که توان بررسی دقیق و موشکافانه همه این موقعیتها را نداریم و داشتن قضاوتی در مورد آن پیش از تجربه موقعیت، باعث ادامه کمتنشتر روزمرگیها میگردد. این رفتار فرد را در کنار افراد همتا، همرده یا همگروه خود که همگی کم و بیش قضاوت و پیشداوری یکسانی در مورد افراد و موقعیتهای ویژه دارند مینشاند و این همرنگ جماعت بودن هر یک از آنها را از چالشهای درونگروهی محافظت میکند. از سوی دیگر، افراد در حالت کلی توان محدودی برای ارزیابی موشکافانه همه پدیدههای روزمره دارند و در صورتی که بخواهند همه آنها را یک به یک و بدون قضاوت ببینند، اختلال در روند معمول و رضایتبخش زندگی را در پی خواهد داشت. به این ترتیب، پیشداوری باعث کاهش نگرانیها، تنشها و چالشهای هر روزه است. دراین مفهوم میتوان پیشداوری را عامل بقای فردی دانست که در حال تعامل عادی با همقطاران خود است و از آن در جهت سهولت تحلیل شرایط بهره میگیرد. به بیان دیگر، داشتن پیشداوری یک توان بیولوژیک، روانی و اجتماعی و عاملی در جهت تعامل سادهتر با محیط است و حتی بیماریهایی شناسایی شده که در آنها فرد توان پیشداوری ندارد. به عبارتی، فرضیهسازی برای پیشبینی احساسات، تفکر و رفتار دیگران نوعی از کارایی است که در شکلدهی به کنشها و واکنشهای فرد بسیار مؤثر است. از سوی دیگر، این پیشداوریها که عموماً در جهت و هماهنگ با افراد همگروه یا همتاست، در راستای نزدیکشدن افراد همتا به یکدیگر و گاه عامل اتحاد آنهاست. به بیانی، کنار گذاشتن این پیشداوریها ممکن است از جانب سایر اعضای گروه به شنا کردن در خلاف جهت آب تعبیر شود و خود قضاوت یا برچسبی شود بر پیشانی فردی که حاضر شده به رنگ جماعت نزدیک به خود نباشد.
مانند هر رفتار کارآمد دیگری که کارآمدی آن در محدوده ویژهای تعریف میشود، پیشداوری نیز میتواند در محدودهای ناکارآمد و مخرب باشد. در واقع، اصطلاح پیشداوری در ادبیات مربوطه در معنایی منفی به کار میرود و آن را «هرگونه نگرش غیرمستدل که تحت تأثیر منطق قرار نمیگیرد» میدانند. همان گونه که آمد، فرضیهسازی برای پیشبینی احساسات، تفکر و رفتار دیگران نوعی از کارایی است؛ اما در حالت مطلوب، این فرضیهسازی باید با آزمودن فرضیه پیگیری شود و عمل کردن بر مبنای همان قضاوت اولیه در بسیاری از موارد به نتیجهای نامتناسب منتهی میشود. ما بسیاری از رفتارهای روزمره را بر اساس قضاوت اولیه انجام میدهیم و در صورتی که از تجربهها بیاموزیم به تدریج قضاوتهای خود را اصلاح میکنیم. با این حال بسیاری از افراد تن به اصلاح قضاوتها نمیدهند و همواره بر همان مبنای اولیه عمل میکنند. به عبارت دیگر، فرضیههای خود را نیازمند آزمودن نمیدانند و حتی در مواجهه با شواهد ناهمخوان با پیشداوری خود بر همان مسیر گام میزنند. چنین منش و روشی با برچسبزدن به افراد و موقعیتها، روابط اجتماعی این افراد را به افراد و موقعیتهای شبیه خود محدود میکند و مانع از آگاهیشان از سایر مردم و موقعیتهای دیگر میگردد. در چنین شرایطی، گرایش به این وجود دارد که گروهی از افراد جامعه همگی به یک چشم نگاه شوند و مثلاً سوء رفتار برخی از آنها به راحتی به همه افراد مشابه تعمیم داده شود. نگرش منفی بسیاری از مردان نسبت به کارایی زنان، بدبینی طبقه تهیدست نسبت به طبقه مرفه، کنارهگیری طبقه مرفه از طبقه کمدرآمد، متفاوتدیدن افراد سایر قومیتها، تحقیر برخی از لهجهها، غیراخلاقی دانستن صاحبان برخی از مشاغل، غیرقابل اعتماد بودن دسته خاصی از خارجیهای مهاجر، و «متفاوت» دانستن افراد مبتلا به بیماریهای روانپزشکی از این قبیل است.
بنابراین یک پیشداوری هنگامی کارآمد است که بر پایه تصورات قالبی از افراد و گروهها تداوم نیابد و بر اساس تجربهها اصلاح شود. در غیر این صورت، قضاوتها و برچسبها به دور شدن گروههای اجتماعی از یکدیگر و ناآگاهماندن آنها از منش واقعی سایر جوامع منجر میشود. این دور ماندن باعث گسترش برچسبها خواهد بود و اسطورههای ناکارآمد ذهنی مردم را تقویت میکند.
عوامل مختلفی را در شکلگیری پیشداوریها میتوان برشمرد: فضای رشد دوران کودکی و چگونگی رفتار والدین، پیشداوریهای والدین، باورهای اجتماعی و فرهنگی جمع پیرامون، شکلگیری هویت فرد در یک گروه یا طبقه، موقعیت اجتماعی- اقتصادی، وابستگی گروهی، تعصبات قومی، پیام رسانههای جمعی، انگها و برچسبهای مرسومشده، و خطاهای شناختی. منظور از خطاهای شناختی اشتباهاتی است که فرد در نتیجهگیریهای خود از شواهد موجود دارد و به شکلی تکرارشونده در موقعیتهای مختلف بر پایه همان خطاها صورت میگیرد. «تفکر سیاه و سفید و ندیدن خاکستریها» از این قبیل است. فردی که دیگران را – مانند داستانهای کودکانه – تنها در دو حالت خوب یا بد میتواند تصور کند، در ارزیابی منطقی شرایط ناتوان خواهد بود. همچنین «تعمیم غیرمنطقی» دانستهها ممکن است به الگو دانستن همه افراد یک گروه پس از برخورد با سجایای یکی از اعضای آن، یا غیرقابل بخشش دانستن همه اعضای گروهی دیگر پس از مشاهده رفتار نامناسبی از یکی از آنها بینجامد. علتی دیگر برای پیشداوریها را میتوان در «عدم تحمل بلاتکلیفی و ابهام» در بسیاری از افراد جستجو کرد. اغلب رسیدن به نتیجه و روشن شدن تکلیف یک موضوع، آرامش فرد مرتبط با آن را به دنبال دارد و بلاتکلیفی، عدم قطعیت یا وجود پاسخهای مختلف، برای بسیاری قابل تحمل نیست. به این لحاظ، پیشداوری، قضاوت زودهنگام و درنظر نگرفتن شواهد و نظرات مختلف کار را ساده میکند و مهارکننده تنشهای فرد خواهد بود.
در مجموع، پیشداوری را شمشیری دولبه میتوان دید: در شروع کارآمد و ضروری و در ادامه عامل جدایی. راهکاری قابل توصیه برای کاستن از قضاوتهای ناصواب، افزودن بر ارتباط و تعامل نزدیک میان دستهها، گروهها و طبقات مختلف مردم است. این راهکار از طریق افزایش آگاهی مردم نسبت به یکدیگر، کاستن از نگرانیهای آنها نسبت به این تعامل، و ارتقای سطح همدلی میان آحاد مردم عمل میکند.
آیا افسردگی در ایران رو به افزایش است؟
[برگرفته از روزنامه شهروند]
آمارهای حاکی از میزان بالای بیماری افسردگی در کشور نگرانی هر کنشگر اجتماعی را در رابطه با تبعات مخرب افزایش بیماری افسردگی برمیانگیزد. تردیدی نیست که شناسایی و مدیریت دلایل یا علتهای بروز و شیوع هر بیماری رایج و اثرگذاری مانند افسردگی در هر منطقه جغرافیایی با فرهنگها و شرایط محیطی و بیولوژیک ویژه خود، از اهمیت به سزایی برخوردار است. ولی در اینجا میخواهم توجه مخاطب را به اصل خبر افزایش افسردگی در ایران و اعتبار این گزاره جلب کنم. آیا به هنگام اعلام، روایت یا مخابره یک یافته علمی، یا نقل قول یا حتی گوش دادن به نقل یک رویداد علمی به قدر کافی دقت میکنیم؟
با نگاهی به خبرهایی که در مورد آمار و ارقام شیوع بیماریهای روانی در ایران در رسانههای مختلف منتشر شده و میشود، فقدان دقت در روایت کاملاً مشهود است. مثلاً در جایی میخوانید که «۳۴ درصد مردم تهران دچار بیماری روانیاند». در چنین خبری منظور از بیماری روانی چه بوده؟ آیا منظور بیماریهایی چون اسکیزوفرنیا و روانپریشیهای دیگر بوده یا در این آمار حتی اختلالات خواب، پرخوری، و ناتوانیهای جنسی هم لحاظ شده است؟ طبیعتاً برداشت یک کارشناس حوزه سلامت روان با سایر افراد بسیار متفاوت خواهد بود.
جدا از غلطاندازی واژههای دارای تعاریف و مفاهیم گوناگون، خود واژه «شیوع» یک اصطلاح علمی است و دارای شکلهایی مختلف. مثلاً مطالعه بزرگی در ایالات متحده آمریکا نشان داده بود که شیوع یکساله اختلال افسردگی اساسی در این کشور کمتر از سه درصد، و شیوع همه عمر (lifetime) این اختلال حدود پنج درصد است. شیوع یکساله به معنی آن است که این بیماری در طول یک سال گذشته در چه نسبتی از مردم حداقل یکبار رخ داده است و شیوع همه عمر نیز به مفهوم میزان رخداد این اختلال در طول زندگی مردم مورد بررسی است. بنابراین عدد «شیوع همه عمر» بیش از عدد «شیوع یکساله» خواهد بود. هنگامی که گفته شود شیوع «همه عمر» بیماری خاصی در ایران مثلاً ۱۵ درصد است، ابداً به معنای آن نیست که این بیماری هماکنون در ۱۵ درصد مردم کشور وجود دارد؛ بلکه به این اشاره دارد که ۱۵ درصد مردم کشور در طول عمر خود، دستکم در یک دوره این بیماری را تجربه کردهاند و هماکنون ممکن است بسیاری از آنها در سلامتی کامل باشند. پس به هنگام مواجهه با آمار شیوع، باید پرسید که منظور از این آمار کدامیک از انواع شیوع است.
برگردیم به خبر «۳۴ درصد مردم تهران دچار بیماری روانیاند». این خبر از مطالعهای برگرفته شده که نشان داده است ۳۴ درصد افراد ۱۵ سال به بالا در تهران مشکوک به ابتلا به اختلالات روانپزشکی بودهاند. با این حال، خبر در نقل قولها به جای «مشکوک به ابتلا» به سمت «مبتلا» رفته که در اساس تفاوت زیادی با هم دارند. در واقع در آن مطالعه، از یک ابزار غربالگری برای شناسایی موارد مشکوک به ابتلا استفاده شده بود که از روی آن تخمینی از موارد واقعاً مبتلا به دست میآمد. به بیان دیگر، از یک «ابزار تشخیصی» برای شناسایی موارد بیمار بهره گرفته نشده بود. بنابراین، پرسش دیگری که به هنگام برخورد با آمار بیماریهای روانپزشکی باید به ذهن خطور کند، در مورد ابزار سنجش مورد استفاده است. البته پرسشهای گوناگون دیگری نیز در بحث روششناسی مطرح است که کارشناس امر پیش از رسانهای کردن هر آماری باید به جوانب آن بپردازد.
مطالعه بزرگ و جدیدی که توسط پژوهشگران خبره وزارت بهداشت انجام شده، حاکی از آن بوده که شیوع یکساله اختلالات خلقی که افسردگی بخش عمده آن را تشکیل میداده، بیش از ۱۴ درصد است. این میزان شیوع، دستکم از نتیجه برخی از مطالعات کشورهای دیگر بیشتر است و فراوانی بسیار بالایی را نشان میدهد. با این حال، از آن جا که مطالعه مشابهی (از نظر روششناختی) در گذشته انجام نشده است، نمیتوان در مورد افزایش شیوع این بیماریها اظهار نظر محکمی نمود. همچنین برای مقایسه مستدل آمار کشورهای مختلف، لازم است پژوهشی به منظور مقایسه مستقیم آنها ترتیب داده شود و نتیجهگیری تنها بر پایه مطالعاتی با روشهای مختلف، دارای محدودیتهایی است. گذشته از همه این موارد، توجه به این نکته اهمیت دارد که هنگام رسیدن به نتیجهای غیر معمول (شیوع خیلی بالای بیماری)، تکرار مطالعه توسط گروه یا گروههای پژوهشی مختلف لازم است.
با همه این ملاحظات، مطالعات ایران و کشورهای دیگر همگی حاکی از میزان قابل ملاحظه باری است که بیماری افسردگی بر پیکر جامعه وارد میکند؛ افت میانگین کارایی و توانایی افراد جامعه تبعات زیانباری در شاخصهای گوناگون اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی دارد. البته خالی از لطف نیست که در اینجا مقصود از بیماری افسردگی روشن شود. بیماری افسردگی با همه تبعات گستردهای که فهرستی طولانی را شامل میشود، دربرگیرنده مفاهیمی چون بیتفاوتی اجتماعی، نارضایتیهای اجتماعی، بنبستهای اقتصادی، و خستگیهای ناشی از مشغله زیاد و اجباری نیست. در اینجا از یک بیماری پزشکی سخن میرود. البته همه موارد مذکور میتوانند نقشی در شروع بیماری افسردگی داشته باشند و در واقع همگی از عوامل خطر برانگیزاننده شروع بیماری افسردگیاند؛ و نه خود آن. از این عوامل خطر میتوان به موارد دیگری هم اشاره کرد: شیوه زندگی امروزی با عدم تحرک کافی، محرومیت از خواب کافی، کاهش دسترسی به نور کافی خورشید، سوء تغذیه، پرخوری، ترافیک شدید شهری، کاهش روابط اجتماعی و ضعف حمایتها، و از سوی دیگر، عدم امنیت شغلی و اقتصادی، مخدوش شدن مرزهای هویت فردی و گروهی، و غیر قابل پیشبینیبودن آینده. با این همه، نباید نقش پررنگ ژنتیک و استعداد هر فرد در ابتلا به بیماری افسردگی را از یاد برد. میتوان گفت که وجود بسیاری از عوامل خطر نامبرده، بدون آسیبپذیری ذاتی فرد برای ابتلا به افسردگی، در بسیاری از موارد به این بیماری منجر نمیشود. البته بدیهی است که عوامل مذکور شاید به بیماری افسردگی منجر نشود، اما با ایجاد سطحی دائمی از استرس روزمره و کاستن چشمگیر از سطح کیفیت زندگی، حس خوشبختی را ذایل میکند و فرد را به روزمرگی میاندازد. به عبارتی، با یک نگاه اجتماعی، برای از میان رفتن حس خوشبختی، نیازی به این نیست که حتماً بیماری افسردگی وجود داشته باشد.
با نگاهی به فهرست بلندبالای عوامل مستعد کننده ابتلا به افسردگی، درک دشواری پیمودن مسیر پیشگیری از آن، بسیار ساده میشود. مداخلات اجتماعی، بهبود وضعیت اقتصادی، برقراری حس امنیت شغلی، گسترده شدن حمایتها و بیمههای اجتماعی، افزایش پیشبینیپذیری مسیر پیشرفت در زندگی، برجسته شدن اخلاقیات در جامعه، و از سوی دیگر ارتقای سطح آگاهی عمومی برای به رسمیت شناختن بیماریهای روانپزشکی و شناسایی، پیشگیری و درمان آنها، کاهش انگ بیماریهای روانپزشکی، دسترسی مردم به خدمات سلامت روان، ارتقای سیستم غربالگری افراد مبتلا یا مستعد ابتلا، و ساده شدن دستیابی به درمانهای روانپزشکی؛ همگی از جمله مواردی است که در کنار هم و به شکلی متوازن، مسیر کاهش بار بیماری افسردگی را هموار میکند.
چرا باید داروی اعصاب مصرف کنم؟
دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۷/۹)
پس از تشخیص درست و انتخاب درست شیوه درمان یک اختلال روانپزشکی، چگونگی پیگیری درمان مطرح میشود که خود یکی از معضلات دستیابی به پاسخ مناسب درمانی است. در اینجا منظور از درمان بیشتر نوع دارویی آن است. بسیاری از افراد شروعکننده درمان، قادر به ادامه مناسب آن نیستند. آنها ممکن است به دلایل متفاوتی این راه را ناتمام بگذارند؛ بیتابی در رسیدن سریع به بهبودی، عوارض جانبی داروها، باورهای ضد مصرف دارو، فشار اطرافیان برای قطع مصرف دارو، عدم آموزش کافی در مورد چگونگی مصرف داروها و مقابله با عوارض آنها، مشکل بودن رعایت دقیق برنامه مصرف داروها، و ماهیت بیماری موجود که خود به بیانگیزگی فرد در ادامه درمان دامن میزند، از جمله این دلایل است. متن پیش رو برای پاسخگویی به پرسشهای احتمالی مصرفکنندگان داروهای روانپزشکی و ارائه کمکی در جهت بهبود تداوم مؤثر درمان دارویی تهیه شده است.
چرا باید دارو بخورم؟ چرا خودم به خودم کمک نکنم؟
البته که «کمک کردن به خود» خوب است. بدیهی است که در هر شرایطی فرد باید یاد بگیرد که چگونه به خود کمک کند. اما این که «کمک کردن به خود» دلیلی باشد بر پیگیری نکردن درمان دارویی و نخوردن دارویی که پزشک تجویز کرده، سفسطهای است در جهت «زیان رساندن به خود». هنگامی که درمان یک مشکل روانپزشکی با دارو به نتیجه میرسد، چه بسا مهمترین بخش «کمک کردن به خود»، همان مصرف دارو باشد.
و اما پاسخ این پرسش که چرا گاهی مصرف داروی اعصاب ضروری میشود؟ اصولاً پزشک هنگامی باید دارو تجویز کند که سود آن را بیش از عوارض جانبی آن بداند. پزشک آگاه و دلسوز به هنگام انتخاب شیوه درمان یک بیماری روانپزشکی، همه روشهای موجود را کنار هم میگذارد و در میان آنها دست به انتخاب میزند. وقتی انتخاب او تجویز دارو یا داروهایی است، این به آن معناست که او سودمندی مصرف آن دارو یا داروها را بیش از عوارض جانبی احتمالی آنها میداند؛ و بنابراین دلیل مصرف داروهای اعصاب این است: «مصرفشان سودمندتر ازعدم مصرف است، و تن ندادن به چنین درمانی عواقبی زیانبار دارد.» البته بدیهی است که مواردی هم وجود دارد که بهکارگیری درمان دارویی یا غیر دارویی سود یکسانی دارد یا درمان غیر دارویی ارجح است. تشخیص این موارد بر عهده پزشک است و اگر میخواهیم درمان مشکل خود را مطابق با نظری تخصصی پیش ببریم، باید نظر کارشناسی او را بر ایده سایر افراد (از جمله بر ایده خود، حتی اگر پزشک هستیم) ارجح بدانیم.
چه موقعی میتوان رواندرمانی را به جای دارو نشاند؟
این که درمان مناسب برای یک فرد شامل به کارگیری دارو، رواندرمانی، مشاوره، یا ابزارهای درمانی چون الکتروشوک است در ابتدا به نوع «تشخیص» بستگی دارد. بنابراین انتخاب نوع درمان موضوعی نیست که فرد پیش از مراجعه به پزشک، خود آن را تعیین کند و مثلاً بخواهد تنها از طریق رواندرمانی مشکل را حل کند. به طور مثال، در مورد بیماری افسردگی، ملاکهای خاصی برای تعیین شدت آن وجود دارد که بر آن اساس، پزشک میتواند انواع خفیف، متوسط و شدید را شناسایی کند. در موارد متوسط و به ویژه نوع شدید افسردگی، یا در موارد وجود نشانههای خاصی، تجویز دارو ضروری است؛ در حالی که در موارد خفیف میتوان رواندرمانی را درمان خط اول دانست. با این حال به جز تعیین شدت افسردگی، نکات تشخیصی تخصصی دیگری هم مطرح است که از آن جمله میتوان به تعیین دوقطبی بودن یا نبودن افسردگی اشاره کرد. در موارد دوقطبی، که البته باز هم علایم بیمار هنگام مراجعه به پزشک معمولاً همان علایم افسردگی است، درمان دارویی متفاوتی خط اول درمان را تشکیل میدهد. رواندرمانیها در درمان اختلالات متنوعی از جمله انواع اختلالات اضطرابی، شخصیتی، شبه جسمی و مصرف مواد کاربرد دارد، ولی باید توجه داشت که در هر موردی نظر تخصصی در انتخاب مؤثرترین شیوه درمان موضوع پیچیدهای است و نیازمند دانش و تجربه کافی.
چه مدت طول میکشد تا دارو اثر کند؟
زجر ناشی از علایم بیماری، گاه توان صبر کردن برای رسیدن به پاسخ درمانی مناسب را از فرد میگیرد. با این حال، باید دانست که دیدن اثرات درمانی کافی داروها، اغلب به گذشت چند هفته از مصرف آنها نیاز دارد. این زمان ممکن است گاه به کوتاهی دو هفته و گاه به درازی دو تا سه ماه باشد. موارد کمتری هم که به عنوان مقاوم به درمان شناخته میشود ممکن است نیاز به مدتی طولانیتر و مصرف تعداد بیشتری از داروها داشته باشد. راهکاری که معمولاً از سوی روانپزشک برای تحمل این زمان توسط بیمار اندیشیده میشود، تجویز داروهایی سریعالاثر برای تسکین موقتی برخی از علایم است تا بیمار بتواند این مدت انتظار را راحتتر سپری کند. پس از بهبودی نسبی، داروهای کمکی مذکور به تدریج قطع میشوند و دارو یا داروهای اصلی ادامه مییابند. بنابراین، برای آن که از مؤثر بودن یا نبودن یک رژیم دارویی مطمئن شویم، باید آن را با «مقدار کافی» و «مدت کافی» مصرف کرده باشیم و سپس در مورد اثربخشی آن به قضاوت بنشینیم.
تا کی باید دارو بخورم؟
عموماً دو مرحله در درمان دارویی تعریف میشود. ابتدا مرحله درمان حاد و سپس دوره درمان نگهدارنده. درمان حاد به این معنی است که دارو برای کنترل علایم بیماری فعلی تجویز میشود و درمان نگهدارنده مربوط به زمانی است که درمان حاد به بهبودی بیمار منتهی شده است. به بیان دیگر، درمان نگهدارنده برای جلوگیری از عود بیماری در نظر گرفته میشود و بنابراین در مورد بیماریهایی به کار میرود که عود کننده است. این که به کارگیری درمان نگهدارنده لازم است یا نه، و اگر لازم است تا چه زمانی باید ادامه یابد، به عوامل مختلف و متنوعی وابسته است.
چرا وقتی نمیخواهم دارو بخورم، باز هم باید پیش روانپزشک بروم؟
به این پرسش پیش از این به نوعی پاسخ داده شد. پیش از انتخاب نوع درمان، تعیین «تشخیص» اهمیت دارد و «تشخیص» است که درمان مناسب را تعیین میکند. به عبارتی، تعیین مؤثرترین شیوه یا شیوههای درمان برای یک مشکل خاص روانپزشکی بر عهده پزشک است. البته در مواردی پزشک ممکن است بیش از یک شیوه درمانی را مناسب بداند و پیشنهاد کند و ارجحیت آشکاری میان آنها در نظر نگیرد.
چرا وقتی بیماری خفیفی دارم، دکتر داروی یک بیماری شدید را تجویز کرده؟
هر یک از داروهای مورد استفاده در روانپزشکی (و البته شاخههای دیگر طب) ممکن است کاربردهای متنوعی داشته باشد و مهم است که بدانیم حتی بعضی از متخصصان سایر رشتهها ممکن است با کارایی متنوع برخی از داروهای روانپزشکی آشنا نباشند. در واقع، کاربردهای همه داروها دقیقاً مطابق با نام مشهور دسته دارویی آنها نیست. به این ترتیب، فردی که به درستی تحت درمان با یک داروی ضد افسردگی برای درمان وسواس، یا یک داروی ضد تشنج برای درمان افسردگی (دوقطبی)، یا یک داروی ضد روانپریشی برای درمان تیک، و یا یک داروی خوابآور برای درمان دلشوره قرار گرفته، ممکن است پس از ابراز شگفتی فردی ناآگاه از این عدم تناسب ظاهری دارو با مورد مصرف آن، از ادامه درمان درست پشیمان شود و نسبت به دانش پزشک معالج خود تردید کند. در همین راستا باید به این نکته اشاره کرد که نوع داروی تجویز شده عموماً ارتباطی با شدت بیماری ندارد و همانطور که در بالا اشاره شد، به طور مثال، همان داروی ضد روانپریشی که برای درمان بیماری اسکیزوفرنیا تجویز میشود، با دوز متفاوتی در درمان تیک به کار میرود.
در برابر فشار اطرافیان برای قطع مصرف داروها چه کنم؟
گاهی فرد مصرف کننده داروهای روانپزشکی باید در چند جبهه بجنگد! یکی با افکار ضد درمان و ضد داروی خودش که او را بر علیه مصرف داروها نهیب میزند، و دیگر فشاری که دوستداران و اطرافیانش وارد میکنند. برای مدیریت مورد دوم، راهکارهایی به این شرح قابل اجراست: ۱) اصلاح باورهای نادرست اطرافیان بیمار در مورد روانپزشکی و داروهای اعصاب؛ ۲) اطلاعرسانی به این افراد و آموزش آنها در مورد بیماری روانپزشکی فرد مراجع و چگونگی درمان او از طریق دعوت بیمار از آنها برای شرکت در برخی از جلسات ویزیت؛ ۳) افزایش اعتماد به نفس فرد تحت درمان برای ایستادگی در برابر توصیههای نادرست دیگران، دفاع از شیوه درمانی که پی گرفته و حتی آموزش دادن او به اطرافیان در این زمینه؛ ۴) ارائه بروشورها یا کتابچههای آموزشی به اطرافیان بیمار؛ ۵) ارتباط همدلانه پزشک با نزدیکان بیمار که در جلسه ویزیت حاضر شدهاند، در جهت رفع نگرانیهای آنها و پیبردنشان به دانش و مهارت پزشک معالج.
چرا از خرافات و دانش کاذب استقبال میشود؟
دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۸/۱۸)
در اینجا مراد از خرافات، باورهای ناهمساز با عقل، تجربه و دانش است. باورهایی که گاه سینه به سینه منتقل میشود و با وجود شواهد آشکاری که بر غیر منطقی بودن آن دلالت میکند، پایدار میماند و بر شیوه تفکر و رفتار فرد مستولی است. در اینجا باورهای روانپریشانه دستهای از بیماران دچار اختلال روانی مقصود نگارنده نیست، بلکه باورهایی مورد نظر است که هرچند به چالش کشیدن آنها مستلزم رویارویی با افراد یا ناهمرنگی با جماعتی باشد، در واقع با فرهنگ یا خردهفرهنگ صاحب آن عجین است. چنین ایدهها و افکاری را گاه میتوان به نوعی اختلال در تعیین رابطه علت و معلولی حوادث پیرامون دانست. ولی در مواردی با وجود آگاهی ضمنی از غیرمعقول بودن آنها، رفتار مرتبط با آنها ادامه مییابد؛ مانند به چوب زدن برای پیشگیری از حوادث ناگوار. انگار فرد از مواجهه استدلالی با چرایی انجام چنین رفتاری گریزان است و ترجیح میدهد به هر دلیل تغییر رفتار ندهد؛ شاید یک در میلیون درست از آب درآمد!
و گاه باورهای بیمدرک آنچنان به شکل باورهایی جمعی و اسطورهای درمیآیند که در کلام روزمره مردم و ادبیات مورد پسندشان تنیده شده و اصولاً به پرسش کشیدنشان دور از ذهن به نظر میرسد؛ یا حتی تابو تلقی میگردد. موضوعاتی چون «با هوشبودن ایرانیها»، «چیره بودن بیچون و چرای ابرقدرتها بر جزییترین تغییرات سیاسی جهان»، «همیشه بهتر بودن اجناس غربی نسبت به نوع ایرانی»، یا حتی باورهای مرتبط با درمان چون «مفید بودن مصرف مستمر ویتامینها»، «پرعارضه بودن داروهای شیمیایی و بیعارضه بودن داروهای گیاهی»، «لازم بودن مصرف داروی ضد چرک به دلیل احساس چرک در گلو» و «اعتیادآور بودن داروهای اعصاب» از این قبیلاند. در برابر برخی از افراد، موافقت با هر یک از این عبارات نیاز به دلیل و مدرک ندارد و به راحتی پذیرفته میشود، در حالی که ابراز تردید در درستی آنها نیاز به توضیح مفصل و چالش مطول دارد یا با شگفتی مخاطب همراه میشود.
چرایی این پدیده (اختلال در تعیین ارتباط منطقی علت و معلول، یا اهمیت ندادن به منطق این ارتباط) پیچیده و چند عاملی مینماید و میتوان آن را به دو دسته شرایط فردی و شرایط محیطی تقسیم کرد:
الف- شرایط فردی
۱) شرایط ذاتی: ویژگیهای شخصیتی خاصی در درصدی از افراد وجود دارد که آنها را متمایل به رفتار و تفکراتی چون جدی گرفتن حس ششم، اندیشههای جادویی و تلهپاتی میکند و چنین باورهایی تعیین کننده ارتباط معمول آنها با دنیا و مردم است. این ویژگیها عموماً آموخته نشده و جزو خصوصیات فردی آنهاست.
۲) شرایط روانی: پایین بودن اعتماد به نفس یا تحمل ناکامیهای مستمر و نیافتن راهی برای هموار کردن دشواریهای زندگی از مواردی است که ممکن است واکنشی به شکل غلو در تواناییهای خود متظاهر شود. این ناباوری زمینهای به خود، ممکن است آنچنان قوام و دوام یابد و در اقشار مختلف در مقام مقایسه جامعه خود با جامعهای دیگر قدرت بگیرد که باز هم واکنشی غلوآمیز این بار در سطح گروهی از افراد برانگیزاند و باورهای مشابهی را رواج دهد. به عبارتی، نیاز فرد یا گروه به تغییر شرایط میتواند آنها را به ترجیح کنار گذاشتن روابط معقول علت و معلولی رهنمون کند و به این شیوه به استحکام خودباوری زخمخورده خود بپردازند و قدرتی بیشتر برای ادامه مسیر زندگی بیابند.
۳) ویژگیهای تفکر: تفکر بسیط و غیرنقادانه به راحتی به وادی خطاهای منطقی میافتد و شیوهای غیرعلمی در برخورد با وقایع دارد. در واقع، تفکر علمی مختص دانشمندان نیست، بلکه افراد منطقی و نقدکننده دارای تفکر علمی هستند؛ به عبارتی، آنها به دنبال دلایل هستند و رابطه علت و معلولی میان رویدادها را تنها پس از بررسی منطقی شواهد میپذیرند. آنها آنچه را به عنوان حقیقت میشنوند، در ابتدا فرضیه میدانند و به دنبال شواهدی برای اثبات یا رد فرضیهاند. چنین شیوهای از تفکر، جزیی از زندگی بسیاری از افراد است؛ افرادی که طبیعتاً خرافهگریزند و یافتههای علمی را از اهلش طلب میکنند. آنها حتی این یافتههای مستندتر را نیز محک میزنند. شیوهای از تفکر که دنبال تحلیل و علت نیست و با ظاهرنگری توالی رویدادها را ناشی از ارتباط آنها میداند یا منبع پرطمطراق اطلاعات دریافتی را دلیلی بر صحت آن میپندارد، به سهولت به دام مدعیان میافتد و با تبلیغات فریبنده به تاراج میرود.
ب- شرایط محیطی
۱) شرایط فرهنگی- اجتماعی: هنگام رواج یک نظر یا گرایش بیمدرک یا غیرعلمی در جامعه – مانند نمونههایی که پیشتر آمد – نپذیرفتن نظر جمع و به نوعی خود را خلاف جریان آب نشان دادن اغلب هزینهای دارد که هرکس را توان پرداخت نیست. به این لحاظ، فشار جمع (دوستان، خانواده، همقطاران) فرد را همراه میکند و پشیمان از روشن کردن خطاهای منطقی دیگران.
۲) سوءاستفاده مروجان خرافات و تبلیغات غیراخلاقی: بدیهی است که نادانستههای بشر بسیار بیش از دانستههای اوست. به این لحاظ، خلاءهایی که در دانستههای انسان به هنگام حل مسائل روزمره پیش میآید غریب نیست و همه روزه پیش چشم همگان است. در تفکر علمی، فرد میداند که چه میداند و نیز میداند که چهها نمیداند و در برخورد با نادانستهها نیز شیوهای علمی برمیگزیند. همین خلاء نادانستهها، مکانی است برای جولان تبلیغ شیوههای غیرعلمی که هزینهای گزاف بر دوش نیازمندان مستأصل میگذارد و سودی کلان به جیب مروجان آگاه این شیوهها میبرد. همه روزه شاهد تبلیغات غیرعلمی با بزک شبه علمی در برخی رسانهها هستیم که از همین خلاءهای ناکارآمدی روشهای علمی سود میبرند. گاهی نیازی به تبلیغ رسانهای هم نیست و بسیار هستند افرادی که در خفا و به رایگان مثلاً تبلیغ مصرف تریاک میکنند و دوستان خود را برای درمان یک بیماری به این روش فرامیخوانند.
به طور خلاصه، منشأ بروز و رواج خرافات و در حالت کلی تفکر غیرنقادانه، عوامل گوناگون و متنوعی است که قابل تفکیک به شرایط فردی و شرایط محیطی است. با این حال، بخش اعظم این عوامل ناصواب قابل تعدیل و اصلاح است و ارتقای سطح آگاهی عمومی، رواج تفکر علمی در جامعه و رساتر کردن صدای اندیشمندان در منظر عموم مردم به شرایطی قابل قبولتر منتهی میشود.
اشارهای به تبلیغات غیرعلمی: آیا نوروفیدبک واقعاً مؤثر است؟
دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۷/۱۶)
در مورد اثربخشی نوروفیدبک در درمان اختلالات روانپزشکی و به ویژه اختلال بیشفعالی- نقص توجه (ADHD)، در چند سال اخیر گاه و بیگاه مطالبی در جراید، فضای مجازی و سایر رسانههای کشور منتشر شده و نظر برخی از هموطنان به ویژه آنهایی که دچار مشکلات روانپزشکی هستند یا در خانواده خود فرد مبتلایی دارند را به خود جلب کرده است. به عنوان روانپزشک، گاهی با این پرسش مراجعان رو به رو میشویم که مثلاً آیا میتوانم فرزندم که دچار بیشفعالی است را به روش نوروفیدبک درمان کنم و دیگر دارویی به او ندهم؟ یا آیا این روش میتواند قدرت یادگیری فرزندم که دچار اختلال یادگیری است را زیاد کند؟ سؤالاتی از این دست اغلب به دنبال مشاهده تبلیغ این روش، در ذهن افراد درگیر با موضوع که به دنبال راه حلی برای رفع مشکلات فردی و خانوادگی خود هستند شکل میگیرد. از سویی، تمایل به روشهای درمانی بدون دارو، با توجه نگرش منفی افراد زیادی از جامعه نسبت به مصرف داروهای روانپزشکی (که عمدتاً ریشه در باورهای نابهجا نسبت به بیماریهای روان و درمان آنها دارد)، به چنین گرایشی نسبت به هر درمانی به جز دارو دامن میزند.
اصولاً در رویارویی با تبلیغات پزشکی چه باید کرد و چگونه میتوان از درستی آنها مطمئن شد؟ در حالت کلی، شیوههای تبلیغات مربوط به درمانها به دلایل مختلف برای عموم مردم اغلب گمراهکننده است. در شیوههای تبلیغی، فواید روش مورد نظر بزرگ و محدودیتها و ضررهای آن کوچک شمرده میشود. البته این وضعیت حتی در کشورهایی که نظارت دقیق و گستردهای بر عملکرد رسانهها در امور تبلیغی وجود دارد و رسانهها ملزم به رعایت اصول حداقلیِ علمی و اخلاقی تبلیغات هستند نیز دیده میشود. موضوع هنگامی بغرنجتر است که در فقدان نظارت جدی، تبلیغات از این مرز فراتر میرود و متولیان آن به خود اجازه میدهند مطالبی خلاف واقع در متن خود بگنجانند؛ مانند مورد تأیید بودن یک روش از جانب یک سازمان معتبر علمی؛ یا استفاده از واژهها و عبارتهای عوام فریبانهای مانند «معجزه»، «درمان قطعی و بدون هیچ عارضه» و «دارای اثرات همیشگی». با نگاهی به مقالات علمی میبینیم که کلمات هیجانانگیز و غلوآمیز جایی در آنها ندارد و همواره مطالب با احتیاط کامل گفته میشود و حتماً نقصها و محدودیتهای روش مورد نظر و جاهایی که آن روش قابل استفاده نیست یا نیاز به بررسی بیشتری دارد اعلام میشود.
از سوی دیگر، تبلیغات ممکن است به نکات درستی در مورد شیوه مورد نظر اشاره کند که با آن که درست است، در حقیقت فریبی برای افراد ناآشنا با دقتهای منطقی و علمی باشد. به طور نمونه میتوان از این موارد نام برد: «خانم الف، هنرپیشه معروف، هم از این روش استفاده کرده و آن را بسیار مؤثر دانسته»، «سازمان ب، که سازمان بسیار مهمی است، به پرسنل خود این روش را توصیه کرده»، «آقای دکتر پ، که رییس بیمارستان معروفی است، تأکید کرده که حتماً از این روش استفاده شود»، «در کتابی که توسط خانم ت نوشته شده از این روش بسیار تعریف شده است»، و غیره. هیچیک از این نمونهها دلیلی بر قابل توصیه بودن یک روش درمانی نوظهور نیست. پس چگونه در شرایطی که نظارت محکمی بر شیوههای تبلیغی دیده نمیشود میتوان از درستی آنها مطمئن شد؟
رسیدن به چنین اطمینانی همیشه ساده نیست، اما میتوان در مورد روشهای نوظهوری که فرد در مورد آنها هنوز تردیدهایی دارد پیشنهادی برای اطمینان بیشتر ارائه کرد. شاید دقیقترین راه، مراجعه به راهنماهای بالینی سازمانهای معتبر علمی مانند دانشگاهها یا انجمنهای معتبر علمی و مشورت با متخصصی که با روش مورد نظر آشنایی دارد باشد. همچنین پیشنهاد باید از جانب پزشک مورد اعتماد فرد و نه بر اساس تبلیغات یا صرفاً سخن «هر» فردی که از روش مذکور سود اقتصادی میبَرَد داده شده باشد. به دلیل اخیر است که در مقالاتی که در مجلات علمی معتبر چاپ میشود، نویسنده حتماً باید نام مؤسسهای که برای پژوهش خود از آن پول دریافت کرده و وجود یا عدم وجود نفع مادی خود از موضوع مورد نظرش را اعلام کند.
این که فرد معروف یا غیر معروفی روشی را روی خودش مؤثر دیده دلیلی بر قابل تجویز بودن روش نیست و به هیچ عنوان نمیتوان در این مورد به نقل قول افراد از رضایت خودشان تکیه کرد. در واقع تأیید مؤثر بودن و قابلیت به کارگیری یک روش، فرآیندی بسیار پیچیده است که اغلب اگر هم به نتیجه برسد، سالها در این مسیر زمان میبرد. شاید هنوز برخی از افراد ندانند که حتی ادعای یک پزشک متخصص در یک رسانه عمومی در مورد مؤثر بودن یک روش درمانی، الزاماً به معنای صحت مطلب نیست! در اینجا منظور، بدیهی بودن اختلاف نظر میان متخصصان امر نیست، بلکه موضوع، نتیجهگیری اشتباه علمی از یافتههای موجود یا جهتدادن تبلیغی نادرست به یک موضوع علمی است. چنین است که به هنگام تبلیغ یک ابزار تشخیصی یا درمانی در رسانههای عمومی، لازم است که موضع تبلیغی بودن برنامه یا گزارش به وضوح بیان شود و تعارض منافع فرد مبلغ اعلام گردد.
نوروفیدبک در درمان بیماران روانپزشکی چه جایگاهی دارد؟
ابتدا ببینیم نوروفیدبک چیست. نوروفیدبک یا نوروتراپی روشی است که در آن به کمک ابزار نوار مغزی و به وسیله حِسگرهایی که روی پوست سر تعبیه میشود و به آمپلیفایر و رایانه متصل است، امواج مغزی ثبت میشود و طی فرایندی با هدایت رایانه، بازخوردهای تصویری (به شکل بازی ویدیویی) و شنیداری به فرد داده میشود. این بازخوردها در واقع نمایانگر فعالیت مغز فرد است و او میتواند با تغییر فعالیت مغزی خود به بازی ادامه دهد. فرد به کمک این بازخوردها و طی فرایند شرطیشدن، به تدریج یاد میگیرد که چگونه الگوی امواج مغزی و فعالیت مغز خود را تنظیم کند. نوروفیدبک در واقع نوع خاصی از روش بیوفیدبک است که از سالها پیش تا کنون عمدتاً به منظور آرامسازی در افراد مضطرب به کار میرفته است.
تردیدی نیست که نوروفیدبک جایگاه رو به رشدی در پژوهشها یافته و البته کاربردهای بالقوه مختلفی نیز در عمل برای آن برشمرده شده که از مهمترین آنها میتوان اختلال بیشفعالی-نقص توجه (ADHD)، اوتیسم، صرع، اختلال یادگیری، اختلالات افسردگی و اضطرابی، و صدمه مغزی را نام برد. با این حال پرسشهای بیجواب زیادی باقی است که نیازمند پژوهش است؛ به طور مثال، برای اجرای نوروفیدبک در درمان هر یک از اختلالات از کدام پروتکل اختصاصی باید استفاده کرد؟ چند جلسه نوروفیدبک باید اجرا شود؟ اثر درمان چه مدتی باقی میماند؟ کدام مکانیسم دقیق مغزی دخیل است؟ و پرسشهای بسیار دیگر. ولی مهمتر از همه این پرسشها در کار بالینی پزشکی، این است که آیا نوروفیدبک در هریک از اختلالات نامبرده مؤثر است؟ و اگر مؤثر است آیا از نظر قابلیت به کارگیری مورد تأیید راهنماهای معتبر پزشکی است؟ و اگر هست، در مقایسه با روشهای دیگر در کدام جایگاه قرار دارد؟
به نظر میرسد مطرحترین کاربرد بالینی نوروفیدبک به اختلال بیشفعالی-نقص توجه (ADHD) مربوط است. با این همه، نتایج مطالعات در این مورد متناقض بوده و در مجموع، گاه اثربخشی نسبی و گاه عدم اثربخشی گزارش شده است. بررسی راهنماهای معتبر نیز نشان میدهد که در آنها هنوز نوروفیدبک برای درمان اختلال بیشفعالی- نقص توجه یا یک روش آزمایشی دانسته شده، یا فاقد شواهد کافی شمرده شده، یا اصولاً توصیه نشده، و یا اصلاً نامی از آن برده نشده است (در راهنماهای SIGN، NICE، آکادمی آمریکایی متخصصان کودک، شورای ملی سلامت و پژوهش پزشکی استرالیا، و انستیتوی ارتقای سیستمهای بالینی). در بهترین حالت و با توجه به اثربخشی نسبی نوروفیدبک، برخی از محققان آن را به عنوان درمان کمکی و در مواردی که بهبودی کافی با درمانهای استاندارد بیماری فوق حاصل نشده یا عوارض جانبی درمانهای رایج قابل تحمل نبوده، توصیه کردهاند؛ به هرحال، اجماعی در این مورد وجود ندارد. در مورد اوتیسم هم شواهدی از اثربخشی در برخی از مطالعات گزارش شده ولی بیشتر آنها از ناکافی بودن شواهد یا بیاثر بودن حکایت میکنند. در سایر موارد نامبرده شواهد کمتر از این و گاه متناقض بوده است. در مجموع، به کارگیری نوروفیدبک هنوز بیش از آن که جنبه بالینی داشته باشد و به عنوان یک راهکار درمانی دست اول قابل طرح باشد، در مرحله آزمایشگاهی است؛ هرچند ممکن است در آینده جایگاه مهمتری بیابد.
محدودیتهای نوروفیدبک
بروز عارضه جانبی خطرناک یا تهدید کننده با اجرای نوروفیدبک مطرح نیست و عوارض دیگری چون اضطراب، تحریکپذیری و سردرد، عموماً کوتاهمدت و گذرا هستند. با این وجود، به کارگیری نوروفیدبک دارای محدودیتها و دشواریهایی است. به جز محدود بودن اَسنادِ نشان دهنده مؤثر بودن این روش، هزینه زیاد آن و لزوم تبحر و تجربه داشتن در بهکارگیری این ابزار از محدودیتهای آن است. به عبارتی، فقدان دانش و تجربه کافی در اجرا و تفسیر نتایج میتواند به استفاده نادرست از اطلاعات حاصل از نوروفیدبک منجر شود. حتی اجرای درست نوروفیدبک و آشنایی کامل با این دستگاه، الزاماً به معنای توانایی تفسیر درست نتایج آن نیست. همچنین هنجارهای مربوط به این دستگاه مربوط به جامعه یا جوامعی است که این ابزار بر روی آن مورد تحقیق قرار گرفته و ممکن است با جمعیت هدف متفاوت باشد. به عبارتی، تطبیق این هنجارها پیش از به کارگیری آن در جمعیت هدف، ضروری است.
نتیجهگیری
نوروفیدبک روشی نوین برای پژوهش در حیطه فعالیتهای مغز و امیدی برای کنترل مشکلات رفتاری و روانی و ارتقای عملکرد مغز است. هم اکنون پژوهشهای مرتبط با آن به شدت در جریان است و ممکن است در آینده به نتایجی عملی برای ارتقای سلامت روان و کارکرد مغزی انسان بیانجامد. با این وجود، نتایج مطالعات بالینی که بتواند جایگاه درخوری برای نوروفیدبک در راهنماهای بالینی معتبر دست و پا کند، تا کنون متناقض یا غیر متقاعدکننده بوده است و از جنبههای گوناگون نیاز به ادامه مطالعات و اجرای تحقیقات دقیقتر و گستردهتر به شدت احساس میشود.
منابع
- Attention deficit hyperactivity disorder: diagnosis and management of ADHD in children, young people and adults Issued: September 2008 last modified: March 2013 NICE clinical guideline 72 nice.org.uk/cg72.
- Dobie C, Donald WB, Hanson M, et al. Institute for Clinical Systems Improvement: Diagnosis and management of attention deficit hyperactivity disorder in primary care for school-age children and adolescents. Updated March 2012.
- Holtmann M, Steiner S, Hohmann S, et al. Neurofeedback in autism spectrum disorders. Dev Med Child Neurol. 2011 Nov;53(11):986-93.
- Hurt E, Arnold LE, Lofthouse N. Quantitative EEG neurofeedback for the treatment of pediatric attention-deficit/hyperactivity disorder, autism spectrum disorders, learning disorders, and epilepsy. Child Adolesc Psychiatr Clin N Am. 2014;23(3):465-486.
- Scottish Intercollegiate Guidelines Network. Management of attention deficit and hyperkinetic disorders in children and young people. A national clinical guideline. Guideline No. 112, ISBN 978 1 905813 53 7, October 2009.
- Simkin DR, Thatcher RW, Lubar J. Quantitative EEG and Neurofeedback in Children and Adolescents: Anxiety Disorders, Depressive Disorders, Comorbid Addiction and Attention-deficit/Hyperactivity Disorder, and Brain Injury. Child Adolesc Psychiatr Clin N Am. 2014;23(3):427-464.
- Sonuga-Barke EJ, Brandeis D, Cortese S, et al. Nonpharmacological interventions for ADHD: systematic review and meta-analyses of randomized controlled trials of dietary and psychological treatments. Am J Psychiatry. 2013;170(3):275-89.
- Sonuga-Barke EJ, Brandeis D, Cortese S, et al. Nonpharmacological interventions for ADHD: systematic review and meta-analyses of randomized controlled trials of dietary and psychological treatments. Am J Psychiatry. 2013 Mar 1;170(3):275-89.
- Subcommittee on Attention-Deficit/Hyperactivity Disorder, Steering Committee on Quality Improvement and Management, Wolraich M, et al. ADHD: clinical practice guideline for the diagnosis, evaluation, and treatment of attention-deficit/hyperactivity disorder in children and adolescents. 2011;128(5):1007-22.
- van Boxtel GJ, Gruzelier JH. Neurofeedback: introduction to the special issue. Biol Psychol. 2014 Jan;95:1-3.
- Vollebregt MA, van Dongen-Boomsma M, Buitelaar JK, et al. Does EEG-neurofeedback improve neurocognitive functioning in children with attention-deficit/hyperactivity disorder? A systematic review and a double-blind placebo-controlled study. J Child Psychol Psychiatry. 2014;55(5):460-72.
قربانیان تبعات روانشناختی جنگ چه کسانی هستند؟
یادداشتی از روزنامه «شهروند»، ۱۳۹۳/۶/۳۱- دکتر امیر شعبانی
جنگ، فاجعهای بشرساخته و بنابراین قابل پیشگیری است. بر مصیبتباری، تخریبگری و خانمان براندازی آن اجماع است و اندیشمندان عالم همواره سیاستمداران را از درافتادن به چنین دامی برحذر میدارند. با این همه، به تکرار روی میدهد و اقدامات پیشگیرانه فرهیختگان به سرانجام نمیرسد. آنچه بر جامعه میماند تبعات ناگوار و بیشمار اقتصادی، اجتماعی، روانی و فرهنگی است و معضلات صعبالعلاج و پرسشهای بیجواب در انتظار علاج و پاسخ تا سالهای سال مردم و دلسوزانشان را میآزارد.
افت شاخصهای اقتصادی خیلی زود در آمارهای پس از جنگ نمایان میشود و پیش از آن نیز همه به سادگی آن را لمس میکنند. اما تبعات روانی و اجتماعی جنگ ممکن است تا مدتها پس از بازسازی خرابیها و بهبود شاخصهای اقتصادی نیز دوام یابد و رد پایی تا نسلهای آینده به جا گذارد. این تبعات به هیچ عنوان محدود به افراد حاضر در جبهه نیست. مطالعات نشان داده که پس از جنگ، بروز و شیوع اختلالات روانپزشکی افزایش مییابد و این افزایش بیشتر در زنان، کودکان، سالمندان و افراد دچار هرگونه ناتوانی دیده میشود. شایعترین آنها افسردگی، اضطراب، سوءمصرف مواد، علایم جسمانیِ بدون توضیح مشخص و اختلال استرس پس از سانحه است. این آمار، تنها اختلالاتی با تعریف و ویژگیهای مشخص را در بر میگیرد و در واقع باید دانست که نسبت قابل توجهی از آزار دیدگان جنگ را افرادی تشکیل میدهند که هرچند دیگر عملکرد شغلی، خانوادگی یا اجتماعی پیشین را ندارند، به دلیل نداشتن علایم کامل یک اختلال روانپزشکی، در آمارِ آن وارد نمیشوند.
جدا از بیماریهای آشکار روانپزشکی، در چنین شرایطی نگرشها و باورهایی ناکارآمد رواج مییابد که در درازمدت شرایط سلامت روان بسیاری از آحاد جامعه را متأثر میسازد. احساس ناامنی، نگرانی از بروز دوباره جنگ، و ترجیح روزمرگی به برنامهریزی درازمدت از آن جمله است. برای آیندهنگری در جنبههای مختلف زندگی، ضروری است که بدانیم جنگی در نخواهد گرفت. هرگونه تردید در این مقوله، تشویشی پیوسته را در پی دارد و به ویژه در جوانان و گروههای آسیبپذیر جامعه، سرخوردگی و کمانگیزگی به بار میآورد و سلامت روان و حس خوشبختی را ذایل میکند. در افرادی که مستقیماً و از نزدیک از جنگ آسیب دیدهاند حتی باورهایی پایهایتر صدمه میبیند. به عنوان نمونه، عموماً کسی نگران ریزش سقف خانهاش نیست و این که «ریزش سقف خانه امری بسیار بسیار بعید است» باوری مستحکم و قابل اتکاست. اما در فردی که در جریان جنگ شاهد تخریب خانهاش بوده، باور مستحکم پیشین بیپایه میشود و دیگر سقف را چیزی غیرقابل ریزش تصور نمیکند. چه دشوار خواهد بود زندگی زیر چنین سقف لرزانی! مفهوم سقف را در این نمونه میتوان به برخی از مفاهیم دیگر گستراند و بدین سان احساس بیثباتی عرصههای گوناگون زندگی به ثبات میرسد.
پس از موضوع اثرات روانی کلی جنگ بر جامعه، نگاهی به قربانیانِ به جا مانده از جنگ و خانواده یا مراقبان آنها ضروری است. جانبازان جنگ – چه آنها که دچار صدمات فیزیکی شده و چه آنها که جانباز اعصاب و روان خوانده میشوند – در این بحث مورد توجهاند. در واقع هرگونه صدمه فیزیکی جدی و محرومیت فرد از برخی از تواناییهای پیشین، با کاستن از کیفیت زندگی فرد، سلامت روان او را تهدید میکند و در این شرایط، نیاز به حمایت خانوادگی، شغلی و اجتماعی فارغ از درخواست یا اعلان خود او، ضرورتی آشکار است. در واقع پدیده «از دست دادن»، چه اشارهای به از دست دادن یک عضو باشد و چه نشانهای از آنچه فرد میتوانسته و دیگر نمیتواند، تشابهی با رویداد «سوگ» که «از دست دادن» عزیزی را یادآوری میکند دارد. سوگ ممکن است تا سالها دوام یابد و صاحب خود را ناکام گذارد و «از دست دادن» کارایی و توانایی پس از آسیب دیدن در جنگ نیز گاه میتواند با یک سوگواری یا خشم بیانتها ملازم شود.
به شکلی بسیار جدیتر، همین مشکلات و مصایبی دیگر گریبانگیر جانبازان اعصاب و روان است. آنهایی که باز هم چیزی «از دست دادهاند» ولی آن چیز برخلاف گمگشته دسته قبل، دیدنی نیست و به لمس نمیآید. آنها ممکن است همه اعضا و ارگانهای بدنشان به ظاهر در جای خود باشد و در آزمایشات به درستی عمل کند، اما ناتوان شدهاند؛ نمیتوانند کار کنند، معاشرتی درخور نشان دهند، و وظایف روزمره را به جا آورند. «توقع دیگران» برای دیدن توانمندیهای پیشین آنها و اجرای حداقلهای مورد انتظار، و «درک نشدن آنها» در ارتباط با زجر مستمری که متحملاند و درد به ظاهر بیمنبعی که امانی بر جا نگذاشته، بار مضاعفی بر جان نحیفشدهشان سوار میکند. از سوی دیگر، برچسبهای اجتماعی که از روی ناآگاهی بر پیشانی جانبازان اعصاب و روان زده میشود و از این طریق با به حاشیهراندنشان، یکی از مهمترین حقوق اجتماعی آنها را سلب میکند، آزار دیگری بر آنهاست. مراد از برچسب اجتماعی تنها اطلاق واژههای نامبارکی چون «موجی» و «دیوانه» و «مجنون» نیست؛ هنگامی که این جماعت را از جنسی متفاوت با خود و مردم میدانیم و به تبع آن در قبال آنها به گونهای دیگر رفتار میکنیم، با نگاهی دیگر مینگریم، به شکلی متفاوت میاندیشیم و به اشارهای نابهنجار نشانشان میدهیم، در حقیقت آن برچسب نامیمون را به کار گرفتهایم و به یاریاش دیواری عریض میان «ما» و «آنها» به پا کردهایم. به این ترتیب، فردی که بیتردید لایق جایگاهی رفیع در جامعه و شنیدن نوای تحسین اجتماع است، علاوه بر تحمل علایم شدید افسردگی، اضطراب، درد، بیقراری، خشم، بیخوابی، کابوس و خاطرات وحشتناک جنگ و احیاناً ابتلا به تبعات آنها از قبیل سوء تغذیه، سوء مصرف مواد، بیکاری، مشکلات خانوادگی و بدهکاری، مجبور به تجربه «متفاوت بودن با مردم» هم میشود و لذت همرنگ جماعت بودن را به خاطرات میسپارد.
بخشی از مشکلات اجتماعی جانبازان اعصاب و روان را خانواده آنها نیز تحمل میکند. آنها چه از نظر رویارویی با مشکلات رفتاری برخی از بیماران و چه از جنبه پیامدهای اجتماعی این رفتارها با دشواریهای بسیاری دست به گریبانند. دورههای عود یا شدت اختلالی چون اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) اغلب با رفتارهای خشونتآمیز همراه است و این خشونت هرچند در هر بروز آن معمولاً با پشیمانی فرد و آرامش او به پایان میرسد، ممکن است به صدمه دیدن جدی بیمار یا اطرافیانش منجر شود و وسایل گرانبهای خانه را نابود کند. بیخوابیها و بیقراریهای شدید فرد در این دوران، آرامش کل خانواده را مختل میکند و به یک بحران میانجامد. هنگامی که چنین وضعیتی گاه و بیگاه و در طول سالیان متمادی بروز کند و یا وخیمتر از آن، بدون وقفهای قابل توجه همواره وجود داشته باشد، نمیتوان انتظار داشت سایر افراد خانواده از سلامت روان مناسبی برخوردار باشند و بتوانند بدون حمایت قوی و مستمر اجتماعی از پس چنین دشواریهایی برآیند. و البته بیش از سایر اعضای خانواده، کودکانی که در این محیط آسیبزا رشد کردهاند و دورانی پر از درگیریهای کلامی و فیزیکی، شکستن وسایل، تعارضات خانوادگی، بستری شدن مکرر پدر و مشکلات گسترده اقتصادی را پشت سر گذاشتهاند، نیازمند نظارت، پایش و حمایت مراکز حرفهای هستند.
جانبازان اعصاب و روان، خانواده و بهویژه فرزندان آنها، سایر جانبازان، و در یک نگاه کلی، عموم مردم را باید قربانی تبعات روانشناختی جنگها دانست. فاجعهای قابل پیشگیری که در صورت وقوع، جنبههای گوناگون زندگی افراد را تا مدتها متأثر میکند و این اثر، قابل انتقال به نسلهای بعدی است.
بیماریهای روانی در نگاه مردم
یادداشتی از روزنامه «شهروند»، ۱۳۹۳/۶/۲۹- دکتر امیر شعبانی
نگاه به بیماریهای روانی در طول تاریخ دستخوش نارواییها و ناآگاهیهای بسیار بوده است. گاه آن را ناشی از حلول ارواح خبیثه در کالبد فرد دانستهاند و فرد متأثر را سزاوار تنبیه یا تسلیم به خشونت اجتماع. این خشونت را برخی برای «پاکسازی» اجتماع ضروری میدانستند و از سوزاندن فرد نیز واهمه نداشتند. این پاکسازی در جایی با طرد فیزیکی فرد مبتلا از اجتماع روی داده و در جایی به مدد بهکارگیری برچسبهایی چون دیوانه (به معنای دیو زده) یا مجنون (جن زده) آنها را از جمع غالب به انزوایی تلخ میرانده و به بیانی، مجریان پاکسازی یا همان عموم مردم مدعی سلامتی را از هر گونه شباهت یا ملازمت با بیمار روانی میرهانده است. در مسیری دیگر و در یک رویکرد انسانی برای درمان این بیماران نیز در طول تاریخ شیوههایی به کار رفته که گاه در انطباق با باورهای تاریخی پیشگفته بوده و گاه به دانش امروزی ناساز با منطق و بدیهیات. سوراخ کردن جمجمه برای خروج ارواح نابهکار در قرنهای دورتر، و عمل جراحی برای برداشتن اعضای داخلی یا کشیدن دندانها در قرن گذشته نمونههایی است از این رهیافت.
حتی در عصر جدید و پس از آن که واژههای تشخیصی تخصصی به عرصه ظهور رسیدند، سوء برداشت برخی صاحبنظران یا سوء استفاده منابع قدرت از تشخیصهای روانپزشکی به تداوم نگاه ناصواب به این بیماریها و دیدی توأم با تردید یا حس تهدید نسبت به شیوههای درمانی آنها دامن زد. ساموئل کارترایت پزشک آمریکایی در عصر بردهداری، با ابداع واژه دراپتومانیا (Drapetomania) نوعی از بیماری روانی را تعریف کرد که بردههای ناسپاس فراری را دربرمیگرفت. به باور او، بردهها باید مطیع اربابان خود باشند و با آنها مانند کودکان و با مهربانی و بذل توجه رفتار شود. او ابراز چنین برخوردی از جانب اربابان را رفتاری انسانی و عامل «درمان» تمایل بردهها به فرار میدانست. از سویی دیگر و در تاریخی نزدیکتر، فجایعی با بهرهکشی از دانش روانپزشکی در کشور شوروی به وقوع پیوست. خروشچف رییس جمهور شوروی در سال ۱۹۵۹ گفته بود «جرم، انحرافی از استاندارهای عموماً پذیرفتهشدۀ رفتار است و به فراوانی به سبب اختلال روانی ایجاد میشود». بر این اساس، او وضعیت روانی مخالفان کمونیسم را غیرطبیعی میدانست. در همان عصر و دیار، برخی از روانپزشکان نیز به یاری اصحاب قدرت رفته و با گسترده کردن تعریف بیماری روانی، به حبس مخالفان حکومت به بهانه ابتلا به چنین بیماریهایی کمک کردند.
با مرور چنین تاریخچهای، درک چرایی بروز مقاومت در برابر تشخیصهای روانپزشکی و درمانهای دارویی آن در اقشاری از جامعه و حتی برخی از صاحبنظران، سادهتر میشود و میتوان ریشه باورهای عامیانه کنونی ضد روانپزشکی در میان بسیاری از مردم را نیز در تاریخچه شکلگیری دانش روانپزشکی دید. در واقع، حتی در عصر حاضر و با پیشرفتهای قابل توجه علمی و ملاحظات کمنظیر اخلاقی و اجماع بر توجه دقیق به حقوق انسانی افراد و از جمله بیماران در رشته روانپزشکی، باورهای ناکارآمد بسیاری از مردم در پرهیز از درمانهای روانپزشکی ادامه یافته و عامل محروم شدن جمعیت زیادی از نیازمندان دانش روانپزشکی است. این نگرش منفی محدود به جمعیت یا کشور خاصی نیست. رد پای آن را میتوان در اندیشههای سازندگان بسیاری از فیلمهای سینمایی یا سریالهای تلویزیونی ایران یا کشورهای دیگر دید و این نکته نیز میتواند شاهدی بر همهگیری آن باشد. فیلمهایی که تصویری غیرعادی یا سیاه از چهره یا نگاه بیماران نمایش میدهد، آنها را انسانهایی متفاوت مینمایاند، مصرف داروهای اعصاب را به شکلی ناگوار به تصویر میکشد، زندگی فرد بیمار را رو به تباهی و غیر قابل اصلاح میداند، روند معمول بیماری و درمان را با حضور در آسایشگاه روانی یکسان میپندارد، و حتی روانپزشک را فردی متفاوت از عموم مردم معرفی میکند، همه و همه نشانگر متفاوت دانستن قشری از جامعه و تلاش برای جدا نگهداشتن آنها از سایرین است. به عبارت دیگر، رفتاری است در جهت حفظ «داغِ متفاوت بودن» بر پیشانی گروهی از افراد جامعه. جالب اینجاست که تخمین زده میشود نزدیک به ۲۴ درصد افراد جامعه ایران در طول زندگی خود نوعی از اختلالات روانپزشکی را تجربه میکنند. به این ترتیب، این رویکردِ متفاوتسازی، حدود یکچهارم جمعیت کشور را متأثر میکند و میتوان رفتار حامیان آن را نوعی خودزنی به حساب آورد. به بیان دیگر، بسیاری از افرادی که با نگاهی طردکننده به بیماران روانپزشکی مینگرند و خود و نزدیکانشان را بسیار سالمتر از «آنها» میپندارند و بر این پایه دوستان و آشنایان خود را از پیگیری درمانهای روانپزشکی برحذر میدارند، خود ممکن است دچار مشکلات مرتبط با روانپزشکی و نیازمند درمان باشند و با چنین باورهایی نخست خود و عزیزان خود را از امکان برخورداری از آرامشی والاتر، کیفیتی بهتر در زندگی و حضوری مؤثرتر در اجتماع محروم میکنند.
باورهای ناکارآمد مخل روند رو به رشد روانپزشکی در جامعه، تنها محدود به نگرش منفی به بیماریها و درمانهای استاندارد روانپزشکی نیست. تصورات گوناگونی در اقشاری از جامعه دیده میشود که با دانستههای کنونی متفاوت یا گاه در تضاد است و با این وجود در ذهن صاحبان خود به شکلی مستحکم نشسته است. از آن جمله میتوان به اثربخش دانستن ازدواج در درمان بیماریهای روان اشاره کرد. چنین باوری بسیاری از افراد دچار بیماریهای شدید و نیازمند درمان مستمر را به ورطه تنشهایی بیپایان کشانده و خانوادههای مرتبط با چنین وصلتی را سالها درگیر کرده است. شاید محدود بودن منابع اطلاعات گروهی از افراد جامعه یا اعتماد بیش از حد آنها به اطلاعات سینه به سینه، روایتی یا محفلی نسبت به شیوههای روزآمد دسترسی به اطلاعات را بخشی از علت پایداری باورهای ناکارامد بدانیم. با این حال، برخی از این باورها از حیطه خانوادهها فراتر رفته و در قاب تبلیغات خیابانی نمایان میشود. تنبل و تنپرور دانستن دستهای از بیماران روانپزشکی که در واقع دچار وابستگی به مواد هستند و بیماری پیچیده و چندعاملی «اعتیاد» را ناشی از ضعف اراده دانستن، منتهی به اعلامیهای میشود با مضمون: «ورزش آری، اعتیاد نه». تردیدی در مفید بودن ورزش و اثربخشی آن در بهبود کیفیت زندگی و حتی کمک به درمان برخی از بیماریها نیست؛ اما باور یاد شده که ورزش را به تنهایی عامل رفع اعتیاد میداند و نگارش یک عبارت کوتاه در معابر را در کاهش شیوع این بیماری مؤثر میپندارد بر یافتههای علمی استوار نیست و میدانیم که آموزشهای منفعلانه و یکسویه بدون یک برنامهریزی همهجانبه که خارج از حوصله این بحث است ره به جایی نخواهد برد.
از اثر تبلیغات پزشکی بر نگرش مخاطبان نیز نباید گذشت. هنگامی که فرد نگرشی منفی به درمانهای دارویی دارد و از روی اطلاعات ناکافی یا به تذکر اطرافیان، چنین درمانی را عامل اعتیاد یا موجب خوابآلودگی و ازکارافتادگی میداند، ممکن است با مشاهده تبلیغ یک داروی گیاهی یا روشی که نوین و «بدون دارو» خوانده میشود به آن تمایل نشان دهد و تنها با هدایت آگهی تبلیغاتی یا مشورت افراد فاقد صلاحیت، درمانی ناروا را پی بگیرد. به عنوان نمونهای از تبلیغات گمراهکننده میتوان به تبلیغ «شیمیایی بودن» داروهای مرسوم اعصاب و «شیمیایی نبودن» داروهای گیاهی اشاره کرد. در همین زمینه، نشاندن تأیید افراد خاص (حتی برخی از متخصصان) به جای ارائه تأییدیه سازمانهای معتبر علمی قابل ذکر است. در نبودن نظارت جدی و دقیق سازمانهای صاحب صلاحیت بر تبلیغات پزشکی، راه بر روشهای درمانی غیرمعتبر گشاده میشود و بستر نگرش منفی به درمانهای دارویی روانپزشکی و ناآگاهی از روشهای مورد اجماع جامعه علمی روانپزشکی نیز مسیر گسترش روشهای نابهجا را هموارتر میکند. نمونه مشخصی از تبلیغات پزشکی که یک شیوه درمان مقدماتی و بدون شواهد کافی را برجسته میکند و حتی گاهی آن را بر درمانهای استاندارد و مؤثر موجود رجحان میدهد، تبلیغ روشی به نام نوروفیدبک است که برای درمان اختلال بیشفعالی- نقص توجه (ADHD) مطرح شده است. این روش هماکنون به عنوان روشی آزمایشی مطرح است و البته ممکن است در آینده جایگاهی در درمان این اختلال یا اختلالات دیگر پیدا کند. با این وجود، نوروفیدبک هنوز در راهنماهای بالینی معتبر جایگاهی ندارد و این مورد نشان دهنده آن است که استناد به تبلیغات و عدم ارتباط با منابع موثق در کنار نگرش منفی به درمانهای دارویی روانپزشکی میتواند مانع از دسترسی به درمان استاندارد یا باعث تأخیر ناموجه در آغاز آن و بروز تبعات مربوطه شود.
کاهش انگ ابتلا به بیماریهای روانپزشکی و بهرهگیری از درمانهای آن، ارتقای آگاهی عموم مردم و بهویژه برنامهریزان، برنامهسازان و افراد مرتبط با آحاد جامعه از بیماریهای روانپزشکی و اصلاح نگرشهای ناکارآمد میتواند به رشد سطح سلامت روان و کیفیت زندگی افراد جامعه بینجامد و برای دستیابی به چنین هدفی، تقویت نقش اجتماعی نهادها و جوامع علمی مرتبط و مشارکت آنها در سیاستگذاریهای کلان توصیه میشود.
خوابآورهای عامل بیخوابی
دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۴/۶/۲۲)
وجود یک خواب راحت و بیدغدغه نقش مهمی در تداوم سلامت جسمانی که سلامت روان نیز بخشی از همان است دارد. کمخوابی چه به دنبال عوامل بیرونی یا بیماریهای دیگر بروز کرده باشد و چه به عمد و به دلیل تمایل فرد به کار کردن زیاد یا اشتغالات و تفریحات شبانه باشد، در بروز برخی از بیماریها و کوتاه کردن طول عمر فرد مؤثر است. بسیاری از مردم از مشکلات خواب شکایت دارند؛ کمخوابی، پرخوابی، خواب منقطع، خواب بیکفایت، خواب سبک، خُرخُر یا مشکل تنفسی در خواب، بیقراری پاها پیش از خواب، کابوس، راه رفتن در خواب، حرفزدن در خواب و غیره و غیره. بسیاری از مردم نیز از داروهای خوابآور برای افزایش مقدار یا کیفیت خواب خود بهره میگیرند. در برخورد با افرادی که برای بهبود خواب خود به پزشک مراجعه میکنند، عموماً یکی از این دو نکته در ذهنیت آنها نسبت به داروهای خوابآور دیده میشود: «مخالفت با مصرف داروهای خوابآور که آنها را مضر و عامل اعتیاد میدانند» یا «درخواست برای ادامه داروی خوابآوری که مدتهاست مصرف میکنند». نظر کدام دسته درستتر است؟ آیا مصرف داروهای خوابآور اعتیادآور است؟ آیا خواب کسی که مدتهاست از این داروها مصرف میکند و کماکان دچار کمخوابی است قابل اصلاح است؟ به پاسخ این دو سؤال میپردازم.
آیا مصرف داروهای خوابآور اعتیادآور است؟
در گذشته از داروهایی مانند فنوباربیتال برای بهبود خواب استفاده میشد که اکنون اصلاً جایگاهی در این امر ندارد. امروزه داروهای متنوعی مانند دیازپام، کلونازپام، لورازپام و آلپرازولام به وفور به این منظور تجویز و مصرف میشوند. این داروها عموماً در ابتدای مصرف باعث ایجاد خوابی با کیفیت مطلوب میشوند و از طرفی اثر ضد اضطراب دارند و باعث افزدون بر آرامش فرد میشوند. با این حال، مصرف خودسرانه آنها به هیچوجه توصیه نمیشود و در بسیاری از موارد اثر خوابآوری آنها پس از مدتی کاهش مییابد. حتی ممکن است در مواردی در درازمدت به تشدید مشکلات خواب منجر شوند به طوری که کاهش مقدار یا قطع مصرفشان به بهبود کیفیت خواب کمک کند. از سوی دیگر، مصرف خودسرانه این داروها در افرادی که مشکل تنفسی دارند ممکن است به وخامت وضعیت تنفسی بیانجامد. در پاسخ به سؤال بالا، میتوان گفت که این داروها قابل سوءمصرف هستند و البته این سوءمصرف عموماً توسط افرادی که دچار اعتیاد به مواد مخدر یا محرک هستند دیده میشود. با این حال، این داروها در صورتی که زیر نظر پزشک مصرف شوند و بر اساس تشخیص درست و در مدت لازم به کار روند، تأثیر زیادی در بهبودی خواب و علایم اضطرابی افراد دارند و در واقع در این شکل مصرف، باید آنها را جزو داروهای بسیار کمعارضه به حساب آورد.
درمان کمخوابی
برای بهبود کمخوابی باید نکاتی را در نظر داشت که یک به یک در پی میآید:
الف- کمخوابی، نشانه یک بیماری دیگر است
بسیاری از بیماران ممکن است از سرفه، تب یا درد در رنج باشند. برطرفکردن هر یک از این نشانهها بدون رسیدگی به علت آنها ممکن است عواقب وخیمی داشته باشد. به طور مثال، سرفه یا تب ممکن است نشانهای از یک بیماری عفونی، و درد نشانهای از هر یک از بیماریهای سیستمیک بدن باشد. مصرف داروهای ضد سرفه، تببُر یا مسکّن بدون تشخیص اختلال زیر بنای آنها به پیشرفتهتر شدن بیماری زمینهای کمک میکند و درمان را به تأخیر میاندازد. این در حالی است که در بسیاری از موارد، سرعت عمل نقش مهمی در مداوا دارد.
کمخوابی نیز عموماً یک نشانه است نه یک بیماری مستقل. بنابراین در اینجا نیز باید به دنبال علت گشت، نه آنکه تنها با یک داروی خوابآور روی نشانه مهمی که میتواند در رسیدن به شناسایی بیماری عامل آن کمک کننده باشد، سرپوش گذاشت و درمان اصلی را به تأخیر انداخت. کمخوابی ممکن است تنها نشانهای از عدم رعایت بهداشت خواب باشد که در زیر به آن اشاره میشود. در عین حال میتواند نشانهای از ناتوانی در مدیریت مناسب تنشهای روزمره یا رویدادهای ناخوشایند، یک بیماری سیستمیک یا عضوی (مانند بیماریهای ریوی)، و یا حاکی از هر یک از بیماریهای روانپزشکی مانند اختلالات افسردگی و اضطرابی باشد. پس ارزیابی علت بروز کمخوابی مهمتر از رفع فوری آن است.
ب- اصول بهداشت خواب
هر فردی – چه دچار بیماری باشد و چه نباشد – برای حفظ ویژگیهای مطلوب خواب خود، لازم است نکاتی را همواره رعایت کند:
روش نادرست: «من هر شب بعد از صرف قهوه و تمام شدن برنامههای تلویزیون که در حالت استراحت روی تختخوابم میبینم میخوابم».
روش درست: «من هر شب در ساعت معینی میخوابم و هر روز حتی در تعطیلات در ساعت معینی بیدار میشوم. از اتاق خواب برای تماشای تلویزیون یا رسیدگی به کارهای روزمره استفاده نمیکنم و پیش از خواب غذای سنگین، چای، قهوه، نوشابه یا سیگار مصرف نمیکنم. اصولاً پیش از خواب تلویزیون نمیبینم و با رایانه کار نمیکنم، ولی ممکن است روزنامه یا کتاب بخوانم».
روش نادرست: «خوشبختانه عصرها همیشه یک خواب حسابی دارم، ولی بدبختانه شبها خیلی دیر خوابم میبرد».
روش درست: «سعی میکنم روزها کمتر بخوابم تا شبها راحت خوابم ببرد. هر وقت دورههای بیخوابی شروع میشود، روزها جلوی خوابم را میگیرم».
روش نادرست: «برای رفع بیخوابی شبانه، روزها به شدت ورزش میکنم که تا نزدیک زمان شام طول میکشد».
روش درست: «به شکل مستمر و با برنامه ورزش میکنم، ولی سعی میکنم این برنامه شش ساعت پیش از خواب انجام شود. غروبها گاهی از روش آرامسازی که یاد گرفتهام استفاده میکنم و حمام با آب گرم قبل از خواب هم گاهی به بهتر شدن خوابم کمک میکند».
روش نادرست: «هر وقت خوابم نمیبرد تا حدود دو ساعت در تختخواب در تقلا هستم و نگرانم که صبح خواب بمانم».
روش درست: «هر وقت خوابم نمیبرد از تختخواب بیرون میآیم و چند دقیقه به کارهای عقبافتادهام میپردازم یا کتاب میخوانم. سعی میکنم محیط خواب خنک و کاملاً تاریک باشد».
پ- درمان علت زمینهای
در قریب به اتفاق موارد کمخوابی، علتی پشت آن نهفته است. به جز دلایل جسمانی که اشارهای به آن شد، انواع اختلالات افسردگی و اضطرابی زمینهساز آن هستند. فرد افسرده به جز بیحوصلگی، ناامیدی و کاهش اعتماد به نفس، اغلب در خوابیدن نیز دچار مشکل است. اگر چنین فردی تنها با مصرف داروهای خوابآور، کمخوابی خود را به ظاهر جبران کند، در واقع با ایجاد تأخیر در درمان افسردگی، علاوه بر آن که زجر ناشی از این بیماری را تحمل میکند، ممکن است دستیابی به نتیجه مطلوب از درمان بعدی را دشوارتر کند و یا با ایجاد وابستگی به داروی خوابآور، یک «کمخوابی مقاوم به درمان» را نیز به مشکل افسردگی موجود بیافزاید. مانند آن که فرد دچار عفونت ریوی با مصرف خودسرانه داروی ضد سرفه و بدون درمان با آنتیبیوتیک، باعث گسترش عفونت ریوی و ایجاد بیماری مقاوم به درمان گردد. در صورتی که در موارد بیماری افسردگی یا اضطرابی، درمان از ابتدا به درستی معطوف به تسکین افسردگی و اضطراب شود، در نهایت مشکل خواب فرد نیز بهبود مییابد. حتی در مورد فرد افسردهای که مدتها به شکل بیرویه داروهای خوابآور مصرف کرده و کماکان دچار کمخوابی است، شروع درمان با داروهای دارای اثر دوگانه ضد افسردگی و خوابآوری میتواند راهگشا شود.
ت- درمان دارویی
برای درمان علت زمینهای کمخوابی که در بیشتر موارد یک اختلال افسردگی یا اضطرابی است، مصرف داروهایی که ضد افسردگی نام دارند و در واقع هم ضد افسردگیاند و هم ضد اضطراب، در بیشتر موارد کفایت میکند. با این حال، از آن جا که اثر این داروها معمولاً چند هفته پس از آغاز مصرفشان شروع میشود، پزشک معمولاً داروی سریعالاثری مانند داروهای خوابآوری که نام برده شد را به عنوان داروی کمکی تجویز و حداکثر پس از چند هفته قطع میکند. این قطع زودهنگام داروی خوابآور مانع از ایجاد وابستگی میگردد و البته داروی اصلی ضد افسردگی اغلب تا مدتی برای جلوگیری از بازگشت علایم ادامه مییابد. داروهای ضد افسردگی بر خلاف داروهای خوابآور باعث وابستگی نمیشوند. البته همواره استثنائاتی در تجویز داروها وجود دارد که با نظر پزشک اعمال میگردد. به طور مثال، پزشک ممکن است مصرف طولانیمدت داروی خوابآور را نیز در مواردی لازم بداند.
ث- درمان غیر دارویی
روشهای غیر دارویی مانند رواندرمانیهای شناختی- رفتاری نیز در درمان کمخوابی میتواند مؤثر باشد و البته این درمانها در بیشتر موارد باز هم باید در اساس، معطوف به درمان اضطراب و افسردگی شود.
تیغ جهل و جفا بر گریبان افسردهها
دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۰۶/۱۵)
افسردگی چیست؟ آیا افسردگی همان نارضایتی و دلخوری از وضعیت موجود است؟ یا بیبرنامگی و بادی به هر جهت بودن در زندگی است؟ یا بیهدف دانستن جهان و پوچ و بیدلیل خواندن آن است؟ آیا افسردگی همان پشت پا زدن به دنیا، گوشهنشینی و اعتکاف است؟ یا دل به دنیای دیگر داشتن و بیاهمیت دانستن لذتهای این جهانی؟ آیا غم داشتن همان افسردگی است؟ دلتنگ یک دوست بودن یا دوری یار را تحمل نکردن همان افسردگی است؟
نه! هیچکدام به تنهایی معادل افسردگی نیست. آنچه در اینجا افسردگی نامیده میشود یک بیماری است و بیماری آن است که مانع زندگی روان روزمره شود، عامل زجر و عذاب گردد، مخرب باشد و مایه فروگذاری از اجرای منویات شخصی و وظایف جمعی. هر یک از نمونههای بالا حالتی است از احوال ما یا دیگران که در زندگی روزمره به آن شکل رفتار میشود، حس میگردد یا به اندیشه میآید. هیچیک از این موارد یا موارد دیگر تا به آشفتگی زندگی فردی یا اجتماعی ما نیانجامد بیماری به حساب نمیآید. افسردگی یک ژست اجتماعی نیست، یک دلتنگی گذرا نیست، یک تأسف سطحی نیست. پس افسردگی به چه میگوییم؟
امروزه از برخی میشنویم که «همه افسردهاند، مگر شما خودتان افسرده نیستید» یا «مگر میشود در این اوضاع اقتصادی با اجبار به چند شیفت کار روزانه، بدهکاری، آلودگی هوا، ترافیک و ناسالم بودن مواد غذایی افسرده نبود». آنچه به عنوان افسردگی در کلام معمول روزانه ما میآید همیشه همانی نیست که در یک بحث تخصصی مراد است. افسردگی یک بیماری است با همه مشخصات یک بیماری. افسردگی مجموعهای از نشانههاست. شاید به جای تعریف علمی و پیچیده افسردگی، نگاهی به نمونه زیر روشنگرتر باشد:
خانم الف ۳۸ ساله، از زمانی که به یاد دارد غمزده و پریشان است. در بیشتر اوقات خود را بیحوصله و کمانگیزه میداند. او که دارای دو فرزند و کارمند یک شرکت است، تمام وقت خود را صرف کارهای منزل یا کار در شرکت میکند و میگوید با غرقشدن در کارها غمهایش را از یاد میبرد. با این همه تلاش، خود را کاملاً ناکارآمد میپندارد و از اینکه تواناییهای خود را دستکم میگیرد واقعاً ناراحت است. سالهاست که در بهخوابرفتن مشکل دارد ولی اشتهای عادی و تمرکزی نسبتاً مناسب دارد، انرژی خود را کافی میداند و نسبتاً امیدوار است که بتواند با معالجه به وضعیت بهتری برسد.» (برگرفته از کتاب آموزش روانپزشکی با نمونههای بالینی).
این خانم دچار یک افسردگی خفیف ولی مزمن است. غمگینی او دائمی و آزارنده است و لذت کار و زندگی را از او گرفته. اعتماد به نفس خود را از دست داده و خود را ناتوان میداند. در واقع، افسردگی دارای سه دسته نشانه است که در این مثال، فرد مورد نظر بعضی از آنها را دارد: ۱- آنچه حس میکند [غم- بیانگیزگی- خستگی- بیحواسی]؛ ۲- آنچه رفتار میکند [کمحرفی- کنارهگیری از دیگران- خیره شدنهای طولانی- سستی در انجام وظایف- کمخوابی یا پرخوابی- کمخوری یا پرخوری]؛ و ۳- آنچه باور دارد [ناتوان بودن- به درد نخور بودن- اضافه بودن- بیارزش بودن زندگی- پُررنگی ناکامیهای گذشته- تیره و تار بودن آینده].
چنین فردی نیاز به درمان دارد. اما ادامه داستان او را ببینید:
خانم الف تصمیم میگیرد برای درمان به روانپزشک مراجعه کند. بنابراین با همسرش مشورت میکند. اما در حین مشورت، با واکنشی بسیار غیر منتظره روبهرو میشود. همسرش با عصبانیت میگوید: «مگه تو دیوونهای که پیش روانپزشک بری. سابقه نداشته که هیچ کدوم از اقوام ما همچین کاری کنند. اصلاً افسردگی یعنی چه؟ این حرفا مال توی کتاباست. سعی کن به خودت مسلط بشی. اینقدر به خودت تلقین نکن که افسردهای! پیش روانپزشک هم که بری یه مشت قرص خوابآور تجویز میکنه که به جای این که سرحال بشی باید دائم بخوابی! یعنی دیگه از کار و زندگی میافتی. مگه چند سالته که باید از حالا قرص اعصاب بخوری؟».
همسر خانم الف تنها کسی نیست که چنین باورهایی دارد. این باورها ریشه در تاریخ و فرهنگ ما دارد و تغییر آنها در میان بسیاری از مردم کار سادهای نیست. به هر حال، کار هر روزه روانپزشکان آموزش افراد برای اصلاح باورهایی این چنین است؛ باورهایی که رسیدن به یک زندگی مثبت، کارآمد و بارور را با یک حیات ناکام، فرصتسوز و در مواردی خانمانبرانداز تاخت میزند. و ادامه داستان:
همسر خانم الف موفق میشود. خانم الف که به دلیل افسردگی توان و انگیزه زیادی برای به کرسی نشاندن خواستههایش ندارد، سرانجام تسلیم میشود. با این حال در ماههای آینده به تدریج بیحوصلهتر و بیحوصلهتر میشود تا جایی که دیگر رمقی برای حاضر شدن در محل کارش ندارد. یک سال بعد شغلش را رها میکند و خانه نشین میشود. بیشتر وقتش را روی تختخواب در حالی که به نقطهای خیره شده و بدترین خاطرات زندگیاش را با خود مرور میکند میگذراند. شبها خواب اندکی دارد و به دلیل اشتهای اندک، در حال از دست دادن وزن است. دیگر امیدی به بازگشت به سالهای قبل ندارد و فکر میکند که باقی عمرش نیز با همین عذاب غیرقابل تحمل خواهد گذشت. همسرش اغلب او را سرزنش میکند؛ گاهی با فریاد از او میخواهد که بلند شود و به زندگیاش برسد. گاهی نیز او را تهدید میکند که با این رفتارهایش، شاید مجبور به تجدید فراش شود! چند بار هم با زدن ضرباتی سعی میکند خانم الف را به خود آورد ولی این ضربات تنها به کبودی صورت بیمار میانجامد و وخامت حس بدبختی او. دو سال پس از آن و در حالی که خانم الف از زبان اطرافیان زمزمههایی از ازدواج دوباره همسرش میشنود، به اصرار بستگان، توسط همسرش نزد روانپزشک برده میشود.
این یک داستان تخیلی نیست. بسیاری از افرادی که در جامعه ما از افسردگی رنج میبرند گرفتار باورهای نادرست خود یا اطرافیانشان هستند. ناآگاهی برخی از افراد از سویی، و انگ بیماریهای اعصاب و روان از سوی دیگر از موانع عمده تأخیر در درمان هستند. خانم الف در ابتدا دچار یک افسردگی خفیف بود که البته در همان زمان نیز میبایست تحت درمان قرار میگرفت. با این حال، در طول زمان نشانههای افسردگی شدت گرفتند و تا اینجای داستان به حدی رسیده که تداوم آن ممکن است مرگبار باشد. آری؛ جدا از عواقب فرصتسوزی چون «از دست دادن امکان پیشرفت و کیفیت زندگی» و عواقب خانمانبراندازی چون «ورشکستگی و از دست دادن جمع گرم خانواده»، «مرگ» نیز میتواند سرنوشت عدم درمان افسردگی باشد. ادامه داستان را در مطب روانپزشک ببینید:
همسر خانم الف: آقای دکتر به او بگویید که باید خودش سعی کند تا از این وضع درآید. به او بگویید هیچیاش نیست و همهاش این فکرهای بیخودی است که او را به اینجا رسانده. تا خودش نخواهد هیچ چیز درست نمیشود. همهاش به خودش تلقین میکند که افسرده است. شما خودتان یک چیزی به او بگویید.
روانپزشک: این بیماری مدتهاست که شروع شده. باید هر کاری از دستمان برمیآید برای بهبودی این افسردگی انجام دهیم. میفهمم که خانم الف چه اوقات سختی را میگذراند. به هر حال هنوز هم میتوان کاملاً به بهبودی امیدوار بود. باید همه به کمک هم به جنگ این بیماری برویم.
خانم الف (در حال بغض و با چشمانی پراشک): دیگر فایدهای ندارد. بهتر است کمکم کنید تا راحتتر از این دنیا بروم. میخواهم بمیرم. واقعاً اگر میخواهید کمکم کنید، یک جوری راحتم کنید. (سرش را پایین میاندازد و به شدت میگرید)
همسر خانم الف (با خشم): تمامش کن! این بازیها را در نیاور. مگر دست خودت است که خودکشی کنی. (رو به پزشک:) او اهل این حرفها نیست دکتر، شما جدی نگیرید.
بیماری که در چنین مرحله شدیدی از افسردگی است، بیتردید باید زیر نظر پزشک بستری شود. هنگام رؤیت عوامل خطر بروز خودکشی، نباید به سادگی از کنار موضوع رد شد و نگاه را به سویی دیگر انداخت. آری! «او هم ممکن است خودکشی کند. حتی او!». دست کم گرفتن چنین خطری در مورد بیمار افسرده، گاه سرنوشتی چون کوتاهی در پیگیری خطر سکته قلبی در فرد دچار تنگی عروق قلب مییابد. در شرح بالا، انواعی از باورهای نادرست یا مخرب دیده میشود که یک به یک از نگاه میگذرانیم:
الف- «این دیوانگان هستند که به روانپزشک مراجعه میکنند»!
ب- «افسردگی بیماری نیست، بلکه با تلقین فرد به خودش ایجاد میشود»!
پ- «روانپزشکان برای درمان افسردگی قرص خوابآور تجویز میکنند و باعث میشوند فرد از کار و زندگی بیفتد»!
ت- «خوردن قرص اعصاب برای جوانان و میانسالان زود است»!
ث- «با فریاد و تهدید و زور میتوان فرد افسرده را به زندگی برگرداند»!
ج- «اینها افسرده نیستند، خوشی زیر دلشان زده»!
چ- «نزدیکان ما خودکشی نمیکنند»!
امروزه افسردگی نوعی بیماری تلقی میشود که با واکنش مغز به عواملی چون زمینه ذاتی یا ارثی و تنشهای محیطی شکل میگیرد و در صورت عدم رسیدگی و مدیریت مناسب، ممکن است به یک بیماری وخیم و صعبالعلاج منتهی شود. این باور که داروهای روانپزشکی خوابآور و کسالتزا هستند در میان بسیاری از مردم رواج دارد و یکی از عوامل عدم مراجعه آنها به پزشک است. متأسفانه گاه با افرادی روبهرو میشویم که بدون دانش کافی، خود را صاحبنظر مییابند و به خود اجازه میدهند در زمینه معالجه بیماریها از جمله افسردگی، به اطرافیان و دوستانشان مشورت دهند و آنها را به سوی روشی عوامانه که خود میپسندند هدایت کنند. چه فاجعهبار و چه شجاعت کوری!
موضوع خوابآور دانستن همه داروهای روانپزشکی هم معضلی برای روانپزشکان است. تغییر باور برخی از افراد در این مورد ساده نیست. واقعیت آن است که بسیاری از داروهای روانپزشکی نه تنها خوابآور نیستند، بلکه ممکن است از خواب فرد هم کم کنند. البته داروهای خوابآور متعددی نیز وجود دارد که آنها هم به کار افراد دچار کمخوابی میآید. به عبارتی، پزشک بر مبنای آن که فرد مراجع دچار کمخوابی است یا پرخوابی، از داروهایی با اثر متناسب با آن وضعیت بهره میگیرد. به هر حال، هدف از تجویز داروها در درمان افسردگی تغییر وضعیت خواب فرد نیست، بلکه اثر درمانی اصلی داروهای ضد افسردگی همان برطرف کردن روحیه غمگین و ناامیدی و بالابردن انرژی و اعتماد به نفس اوست. چنین اثراتی از طریق تغییر میزان خواب ایجاد نمیشود و مکانیسم جداگانهای دارد. این داروها با اثر بر گیرندههای درون مغز و برقراری تعادل میان مواد مؤثر بر سلولهای مغزی کار میکنند.
برخی نیز نگران شیمیایی بودن داروها هستند. البته که این داروها چنیناند و داروهای گیاهی نیز اتفاقاً شیمیاییاند! آب هم یک ترکیب شیمیایی است! منظور واقعی افرادی که داروها را شیمیایی میخوانند باید «مصنوعی» بودن این ترکیبات باشد نه شیمیایی بودنشان. آری این ترکیبات مصنوعی هستند، در آزمایشگاه ساخته میشوند و پس از سالها پژوهش بر روی نمونههای حیوانی و سپس انسانی، و ارزیابی منافع و مضرات آنها، وارد کار بالینی پزشکی میشوند. مصنوعی بودن این ترکیبات به آن معنا نیست که با اثر بر مغز آن را از کار میاندازند یا باعث عوارض مغزی میشوند. آنچه نقطه قوت داروهای تأییدشده است، «آگاه بودن ما» از میزان اثربخشی، جایگاه اثربخشی، نوع و مقدار احتمال بروز عوارض جانبی و تداخلات بالقوه داروها با یکدیگر است. این آگاهی، ما را به بهترین و منطقیترین تصمیم رهنمون میشود. به عبارتی، مصنوعی یا طبیعی بودن دارو در اینجا اهمیتی ندارد، بلکه مهم مورد تأیید بودن آن از نظر «غلبه وزن اثربخشی بر وزن عوارض جانبی» است. «شیمیایی» خطاب کردن داروها را میتوان ترفند برخی از مراکز برای از میدان به در کردن داروهای مقبولتر رقیب دانست و سخنی عوامانه است برای فریب شیفتگان آگهیهای بازگانی پزشکی. بدیهی است که داروهای گیاهی نیز عوارض جانبی و تداخلات ویژه خود را دارند و باز هم تنها و تنها در صورتی قابل تجویزند که از نظر «غلبه وزن اثربخشی بر وزن عوارض جانبی» بر رقبای خود چیره شوند؛ نه صرفاً به این دلیل که گیاهیاند! ادامه ماجرا:
اصرار پزشک برای بستری کردن خانم الف در بخش روانپزشکی به جایی نمیرسد. خانم الف مخالف است و همسرش از مطرح شدن این پیشنهاد بسیار ناراحت و ناخرسند. در نهایت داروی ضدافسردگی تجویز میشود و به آنها آموزش داده میشود که تا رسیدن به اثربخشی دارو چندین هفته زمان لازم است و در این مدت بیمار نیاز به مراقبت و حمایت جدی دارد. قرار ملاقات بعدی، هفته آینده است؛ ولی آنها مراجعه نمیکنند.
چهار ماه از آن زمان میگذرد. خانم الف این بار توسط خواهرش نزد همان پزشک آورده میشود. دارو را حدود دو هفته مصرف کرده و کنار گذاشته است. با برملا شدن ازدواج مجدد همسرش، از او جدا شده و با خواهر خود زندگی میکند. بسیار افسرده، تکیده و لاغر به نظر میرسد. چند هفته است که غذای اندکی میخورد. در چهار ماه اخیر دو بار اقدام به خودکشی کرده که به کمک خواهرش نجات پیدا کرده است. از این که زنده مانده بسیار پشیمان است. باز هم نظر پزشک بستری شدن خانم الف است. او باز هم نمیپذیرد اما با موافقت خواهرش بستری کردن او امکانپذیر میشود. در بخش روانپزشکی تجویز دارو شروع میشود و پس از آن که همکاری خانم الف به تدریج جلب میگردد و به درمان تمایل نشان میدهد، جلسات رواندرمانی نیز آغاز میگردد. در چهار ماه اخیر، خانم الف دچار سوزش معده شدید بوده که در مواردی غیرقابل تحمل بوده است. در بررسیها روشن میشود که زخم اثنیعشر بروز کرده و نیاز به دورهای از درمان دارد. پس از گذشت یک ماه از آغاز درمان، اکنون وزن خانم الف به حال عادی پیشین بازگشته و روزنههای امید به بهبودی را در پیش چشم دارد. از بخش مرخص میشود و درمان را به شکل سرپایی پی میگیرد.
در چنین موردی درمان دارویی ضروری است و نمیتوان درمانی که دارو در آن دیده نشده باشد را به تنهایی در نظر داشت. با این حال، رواندرمانی بیتردید کمککننده است و بدون برقراری حمایت خانوادگی و اجتماعی ممکن است درمانها اثربخشی درازمدت یا کافی نشان ندهند. حتی پس از بهبودی کامل نیز در چنین مواردی، نیاز به درمان نگهدارنده برای جلوگیری از عود افسردگی تا مدتی که توسط پزشک تعیین میشود وجود دارد.
تأخیر در درمان خانم الف مصایب زیادی به همراه داشته و این تأخیر حتی میتوانست با مرگ او فاجعهای اسفبار بیافریند. به علاوه، چنین تأخیری ممکن است به صدماتی جسمانی چون بیماری قلبی یا آنطور که خانم الف دچار شده، زخم گوارشی منتهی گردد. در واقع افسردگی هم از طریق افزایش احتمال بروز بیماریهایی چون بیماری عروق قلب و هم از راه افزودن خطر خودکشی، طول عمر را کوتاه میکند و در غیر این صورت نیز به شدت از کیفیت زندگی میکاهد و حس خوشبختی را کلاً ذایل میکند. پس آگاه کردن افراد و به موقع وارد عمل شدن، در کاستن از چنین خطراتی نقش به سزایی دارد.
جانبازان به ناحق موجی خوانده میشوند
بررسی «اختلال استرس پس از جنگ» در گفتوگوی روزنامه شهروند با دکتر امیر شعبانی (۱۳۹۳/۵/۱۹)
به نظر میآید اگر گفت و گو را با تعریف جامعی از بیماری اعصاب و روان ناشی از جنگ شروع کنیم، میتواند روشنکننده ادامه بحث باشد.
در متنهای علمی به این بیماری اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) گفته میشود. این اختلال پس از یک سانحه ناگوار که تهدیدکننده حیات است به وجود میآید؛ مثل سیل، زلزله، تجاوز و جنگ. یعنی پس از آنکه که فرد احساس کند عنقریب ممکن است فاجعهای برایش اتفاق بیفتد یا شاهد فاجعهای برای فرد دیگری باشد بیماری شروع میشود. اما چون بحث ما درمورد جنگ است، میتوانیم نام بیماری را «اختلال استرس پس از جنگ» بگذاریم.
درمان و علایم هردوی اینها مثل هم است؟
بله، از این لحاظ تفاوتی با هم ندارند و علایم و اصول کلی درمان آن ها مثل هم است.
این بیماری با این اسم شناخته شده؟ گویا نامهای دیگری هم مطرح است.
در گذشته به آن شِل شاک (shell shock) میگفتند؛ به معنای شوک ناشی از انفجار. از روی همین عبارت، واژه موجی و انگهایی مانند آن رواج پیدا کرده و بر بیماران نامگذاری شده است. به این معنا که انفجاری رخ داده و موج آن فرد را پَرت کرده و پس از آن فرد ضربه دیده و به خاطر انفجار دچار بیماری روانی شده است.
یعنی شما اعتقادی به کلمه موجی ندارید؟
خیر، این کلمه توسط عموم افراد به نادرستی استفاده میشود. بسیاری از خود بیماران هم فکر میکنند به دلیل آنکه روزی بر اثر موج انفجار پَرت شدهاند این بیماری برایشان به وجود آمده؛ درصورتی که خود آن موج انفجار و پَرت شدن ربطی به این موضوع ندارد. البته پَرت شدن ممکن است باعث ایجاد ضربه مغزی شود، یا تکان مغزی شدیدی به وجود آورد که علایم خاصی را به دنبال داشته باشد؛ مانند اختلال تمرکز، اختلال حافظه، اختلال یادگیری و حتی اختلال رفتاری؛ اما اختلال استرس پس از جنگ برخلاف تصور عامه هیچ ربطی به موج و پَرت شدن ندارد.
پس چه چیزی باعث این بیماری میشود؟
همان مفهوم روانشناختی زیربنایی رویداد فاجعهباری که گفته شد. یعنی فرد در شرایطی قرار گرفته که فکر میکرده هر لحظه ممکن است از بین برود و یا یک رویداد مصیبتبار را تجربه کند و یا اینکه این بلا بر فردی نازل شود که همراه اوست. حتی ممکن است فرد شاهد صحنه ای در تلویزیون باشد و اصلاً در محل اتفاق حضور نداشته باشد. از دیگر مواردی که می تواند سببساز بروز این بیماری شود میتوان شکنجه شدن یا شاهد کشته شدن یا شکنجه شدن فرد دیگر یا فرد همرزم را نام برد. این بیماری الزاماً به موج انفجار ربطی ندارد.
وقتی که فرد این اتفاق را تجربه میکند چه میشود؟ اصلاً این بیماری به فاصله چه مدت زمانی بروز میکند و خود را نشان میدهد؟
طیف این فاصله بسیار زیاد است؛ ممکن است از همان روز سانحه شروع شود و یا از سالها بعد. بعضی از گزارش ها شروع بیماری رادر ۳۰ سال بعد هم نشان داده است. اما این که ادعای کسانی که بعد از ۳۰ سال خود را به عنوان مبتلا به این بیماری معرفی میکنند تا چه حد میتواند معتبر باشد، بحث دیگری است. آنچه گاهی میبینیم جانبازانی هستند که با مناعت طبع سالها دنبال غرامت نرفتهاند و بعد از سالها که دچار مشکل اقتصادی شدهاند حاضر به تن دادن به دریافت غرامت شدهاند. آنها باورهایی داشتهاند که اجازه نداده دنبال این موضوع بیایند. این جانبازان اغلب جزو آن دستهای هستند که علایمشان خفیفتر بوده و به مرور با زیاد شدن سن و یا مشکلات اقتصادی و خانوادگی، علایم خفیف جدیتر شده است.
البته آنطور که جانبازان گفتهاند اثبات این مورد هم بسیار سخت است…
به هر حال تمارض جزو تشخیصهای افتراقی اختلال استرس پس از جنگ است و در تمام دنیا هرجا که غرامت پرداخت شود عدهای تمارض میکنند. یعنی آن دستهای که مثلاً تنها در پشت جبهه حضور داشتهاند و شاهد هیچ صحنه فاجعهبار یا دلخراشی هم نبودهاند ممکن است علایم عصبی خود را به فجایع جنگ مرتبط کنند. حالت عکس آن هم ممکن است؛ یعنی فرد دچار این بیماری است ولی پزشک به اشتباه تشخیص تمارض میگذارد.
شما چه پیشنهادی برای نحوه شناسایی این گروه از جانبازان دارید؟
به نظر من اگر به تمام کسانی که خود را جانباز اعصاب و روان معرفی میکنند و پزشکان نیز آنها را با احتمال نسبی دچار اختلال روانپزشکی ناشی از حضور در جبهه جنگ میدانند غرامت کافی پرداخت شود در نهایت به نفع جانبازان و به سود کشور است؛ چرا که ممکن است به علت مشکوک بودن به تمارض یا بزرگنمایی، از پرداخت غرامت به عدهای که واقعاً دچار بیماریاند غفلت شود و این فاجعهبارتر از آن است که به عدهای از افراد بیجهت غرامت داده شود. از سوی دیگر، میدانیم که شماری از جانبازان اعصاب و روان صرفاً برای آنکه به درصد جانبازی (غرامت صدمات وارده) متناسب خود برسند، به ناچار خود را در بیمارستان بستری میکنند و با در نظر داشتن مجموع این روند، هزینهای غیرضروری، مستمر و هنگفت تحمیل میشود. اما با این روش پیشنهادی میتوان از بستریشدنهای نابهجا برای اثبات اختلال روانپزشکی به سیستم مسئول جلوگیری کرد. البته این بستریشدنهای نابهجا عموماً به قصد تمارض نیست، بلکه برای دیده شدن و رساندن صدای نیاز است. نیازی که وظیفه داریم به آن پاسخ دهیم.
این بیماری چه علایمی دارد؟
معمولاً علایم آن در همان اوایل شروع میشود. در زلزله بم هم مشاهده شد که در همان روزهای ابتدایی خیلیها دچار علایم PTSD شده بودند؛ البته اسم این حالت را در ابتدای بروز علایم، PTSD نمیگذارند؛ بلکه به آن اختلال استرس حاد میگویند که معمولاً بعد از چند روز برطرف میشود؛ اگر مدت علایم از یک ماه بگذرد به آن PTSD گفته میشود. البته بسته به شدت سانحه یا تروما مدت علایم اختلال متفاوت خواهد بود. مثلاً بیشتر کسانی که در اتاقهای شکنجه اردوگاه نازیها بودند دچار PTSD شدند، چرا که شرایط وحشتناکی داشتند. در جنگ ما هم اتفاقهای ناگوار زیادی برای رزمندگان رخ داد. به هر حال، این بیماری جزو بیماریهای وابسته به استرس قرار میگیرد و فرد دچار اضطراب شدید، بیقراری، حملات ناگهانی خشم و پرخاش، بیحوصلگی و بیانگیزگی و فعالیت زیاد سیستم سمپاتیک بدن مثل تپش قلب، لرزش و عرق کردن میشود.
اضطراب یادشده در جانبازان چگونه شکل میگیرد؟
این اضطراب در زمینه سه دسته از علایمی رخ میدهد که ارزش تشخیصی دارد؛ یعنی وقتی این علایم به مدت بیش از یک ماه در فردی بروز کرده که در معرض سانحه قرار گرفته تشخیص، «اختلال استرس پس از سانحه» یا PTSD است. یک دسته از علایم، تکرار مکرر خاطرات آن اتفاق است که به آن خاطرات تروماتیک گفته میشود؛ مثلاً کسی که از نزدیک شاهد شهادت دوست خود بوده یا در آخرین لحظات او را در آغوش خود داشته، ممکن است تصویر این لحظات یا صحنهای که آخرین ترکش به بدن او برخورد کرده مدام در ذهنش تکرار شود. فردی تعریف میکرد که اسیر و شکنجه شده؛ او با جزییات همه صحنهها را در ذهن خود داشت، حتی صداهایی که به گوشش میرسیده یا بوی فردی که او را شکنجه میکرده. اکنون هر بویی که او را یاد فرد شکنجهگر میاندازد باعث میشود که بسیار برانگیخته شود و در شرایطی گاه خودزنی یا حتی اقدام به خودکشی کند. او در اغلب روزها و ساعتها در حال تداعی ناخواسته خاطرات فاجعهبار خود است.
یعنی تداعی خاطرات هم جزو عواملی است که باعث برانگیختگی فرد میشود؟
بله؛ همانطور که گفته شد تداعی مکرر خاطرات فاجعهبار یکی از سه دسته علامت اصلی PTSD به شمار میآید. این تداعی گاهی آنقدر شدید است که جانباز اعصاب و روان فراموش میکند در حال حاضر کجا قرار گرفته و کاملاً وارد خاطره خود میشود؛ او فکر میکند که اینجا جبهه است، زیر میز سنگر میگیرد و طی حملات مکرر ذهنی از محیط فعلی خود کنده میشود و به محیط دیگر که جبهه است وارد میشود. حتی ممکن است ساعتهای طولانی در این وضعیت باقی بماند و روزها و هفتهها همین مورد برای او تکرار شود. این وضعیت گاهی آنچنان شدید است که هرچقدر به آنها توضیح داده شود قبول نمیکنند و میگویند «الان زمان جنگ است و باید به جبهه بروم، چرا من را در بیمارستان نگه داشتهاید؟». این حالت در دورههای شدید بیماری اتفاق میافتد. نکته جالب آنجاست که قسمتهایی که فرد تمایلی برای بهیادآوردن آنها ندارد مدام در ذهناش تکرار میشود، ولی قسمتهایی از داستان حادثه هم هست که هرچقدر کنکاش کند چیزی به یاد نمیآورد. این قسمت معمولاً محوریترین بخش خاطره است؛ قسمتی که از فرط وحشتناک بودن نمیتواند به یاد آورده شود و انگار برای آنکه فرد مصون بماند مغز ناخودآگاه آن را پنهان میکند.
این بخش، چه اتفاقها و خاطراتی را شامل میشود؟
این قسمت شامل ناگوارترین بخش خاطره است؛ ممکن است مربوط به خاطره مشاهده متلاشی شدن سر دوستش باشد یا مورد تجاوز قرار گرفتن یک فرد؛ لحظاتی که یادآوریاش برای او کشنده است. در واقع، خاطراتی هست که فرد میخواهد جلوی آنها را بگیرد اما مدام جلوی ذهنش میآید و بعضی دیگر هم هست که هرچقدر بخواهد آن را مرور کند چیزی به خاطر نمیآورد؛ یعنی ممکن است داستانی را تعریف کند و وقتی که به نقطه اوج هیجانی آن برسد بگوید: «دیگر چیزی به خاطر نمیآورم.» این کار تمارض نیست و فرد ممکن است واقعاً چیزی به یاد نیاورد.
خوب، به ادامه علایم زمینه ساز استرس بپردازیم…
دسته دوم علایم، علایم اجتنابی نام دارد؛ یعنی فرد از چیزهایی که یادآور خاطرات عذابآور اوست دوری میکند. دوری از یک بوی خاص هم میتواند مصداق همین اجتناب باشد. وقتی که فرد شاهد یک صحنه فجیع بوده و حالا با فردی رو به رو میشود که چهره او شبیه به یکی از افراد حاضر در آن صحنه است و یا نوحهای میشنود که در زمان حادثه میشنیده است؛ هر یک از این یادآورها برای دگرگونی او کافی است و بنابراین از مواجهه با چنین یادآورهایی دوری میکند. در واقع هنگامی که از این یادآورها اجتناب نکند، ممکن است دوباره صدای خمپارهها را بشنود یا تصویر تانک، شکنجهگرها یا کسانی که دارند به او حمله میکنند جلوی چشمانش بیاید.
اگر این یادآورها زیاد شوند، چه اتفاقی میافتد؟
میتواند تا جایی پیش رود که هر صدای بلندی باعث یادآوری خاطرات بد آنها شود؛ مثلاً در روز حادثه انفجار بزرگی رخ داده و پس از آن با شنیدن هر صدای مهیبی یاد آن روز میافتد. در عین حال ممکن است به تدریج این تحمل آنقدر کم شود که حتی صدای کلیک بر جا گذاشتن گوشی تلفن هم یادآور خاطره شود و فرد را برانگیخته کند. در این وضعیت او هیچ صدایی را تحمل نمیکند و کلاً قادر به زندگی عادی نیست. در این موقعیت هیچکس حق ندارد در خانه بلند صحبت کند و حتی گاهی اصلاً نباید هیچکس صحبت کند. کسی حق امرکردن به او را ندارد و باید به تمام حرفهای او «بله» گفته شود. رفته رفته فرد «دوریها» و «اجتنابها» را در زندگی خود اعمال میکند و از مردم و خانواده فاصله میگیرد و حتی ممکن است زندگی کردن در یک اتاق را به هر چیزی ترجیح دهد. جانبازانی را میشناسم که اغلب خود را در یک اتاق منزل حبس میکنند تا مجبور به تحمل رفتار دیگران نباشند و یا باعث آزار افراد خانواده خود نشوند. حتی یکی از بیماران من به یک شهرستان رفته و در اتاقی گوشه یک باغ به تنهایی زندگی میکند. او میگوید که در آنجا حال بهتری دارم، تا اینکه بخواهم در خانوادهای زندگی کنم که حال من را درک نمیکنند.
شما با جانبازان و خانوادههای آنها در ارتباط هستید. خانوادهها معمولاً در این شرایط چه واکنشی نشان میدهند؟
هیچ رفتاری را نمیتوان به همه افراد و به شکل یکسان نسبت داد. با این حال بسیاری از خانوادههایی که جانبازشان بهبودی نیافته و این علایم شدید را تجربه میکند، کم کم خسته میشوند. آنها نمیتوانند در خانهای بدون صدا و با تلویزیونی که اغلب باید خاموش باشد زندگی کنند؛ مهمانی به خانه آنها نیاید و آنها هم به خانه کسی نروند. فرزندان، پدر پرخاشگری را میبینند که گاه رفتارهایی بسیار خشونتآمیز نشان میدهد. بعضی از جانبازان اعصاب و روان با گوشهنشینی و دوری از اجتماع یا همانطور که گفته شد با تنها زندگی کردن توانستهاند تا حدی آرامش را به زندگی خود برگردانند. البته این آرامش یک آرامش غیرطبیعی و نااُمیدانه است و به قیمت از دست دادن شاخصهای ریز و درشت کیفیت زندگی به دست میآید. این جانبازان از مواردی هستند که ما توانایی خدمت کافی به آنها را نداشتهایم یا نتوانستهایم اثری کافی در درمانشان بگذاریم. این ناتوانی نسبی و اثربخشی ناکافی ممکن است تا حدی به عواملی چون کمبود پرسنل و امکانات درمانی و توانبخشی موجود و عدم تأمین اقتصادی بیماران بازگردد.
اگر موافق باشید بحث علایم PTSD را ادامه دهیم…
دسته سوم علایم، علایم بیشبرانگیختگی است که عمدتاً علایم بیشفعالی سیستم سمپاتیک است؛ در این مورد وقتی که فرد یاد خاطرات میافتد و اجتناب برای او ناممکن میشود تپش قلب، لرزش، بیقراری، تعریق و پرخاشگری شدید اتفاق میافتد. در بسیاری از موارد، فرد خاطرات فاجعهآمیز خود را در خواب به شکل کابوس میبیند. بنابراین خواب این افراد کیفیت بدی دارد؛ در خواب عرق میکنند و قلبشان تند میزند و به کرات از خواب میپَرند. فردی را به یاد دارم که گاهی نیمهشب از خواب بلند میشد و فکر میکرد همسرش که در کنارش خوابیده سرباز عراقی است و گاهی در این حال به او حملهور میشد.
این پرخاشگری کاملاً به صورت لحظهای و ناخودآگاه انجام میشود؟
این نوع پرخاشگری کاملاً ناگهانی و بدون فکر انجام میشود. اگر در لحظهای که با یادآورها مواجه میشوند و یا به دلیلی احساس ناکامی میکنند یا با تنشی مواجه میشوند – مانند این که مثلاً در یک محیط اداری احترام آنها حفظ نشده- ممکن است آرامشی که تا لحظهای پیش از آن داشتهاند به ناگهان ناپدید شود و رفتاری خشونتآمیز نشان دهند. در مورد این نکته آخر لازم است به شرایط اجتماعی و اقتصادی این افراد نیز اشاره شود. طبیعی است که انتظار داشته باشیم فردی که در جنگ جان بر کفی کرده، هماکنون مدالهای افتخار را بر سینه داشته باشد و جامعه احترامی در خور به او نشان دهد. حال که در بسیاری از موارد چنین شرایطی دیده نمیشود و به جای آن بسیاری از جانبازان در تأمین شرایط ابتدایی یک زندگی ناتوانند و از سویی ناملایمات ناشی از رفتارهای اجتماعی دیگران نیز بر این بار میافزاید، توجه به مسایل اجتماعی- اقتصادی جانبازان اهمیتی بسیار بیشتر مییابد. بسیاری از افراد هنوز با به کار بردن کلماتی مانند «موجی» جانبازان اعصاب و روان را خطاب میکنند و آنها را به عنوان افرادی غیر عادی با دست نشان میدهند. مسایل معیشتی، خانوادگی و اجتماعی زیادی را میتوان برای آنها نام برد. جانبازی هست که منزلش کنار یک ایستگاه تاکسی قرار گرفته و طبیعتاً رانندهها گاهی برای پیداکردن مسافران خود در ایستگاه تاکسی بلند صحبت میکنند. این جانباز هم در واکنش به این صداها گاهی از پنجره آپارتمانش گلدانهایی را پایین میاندازد. او میگوید یک تابلو هم پایین منزلش نصب کرده و در آن چیزی با این مضمون نوشته که «یک جانباز اعصاب و روان در این محل زندگی میکند، لطفاً سکوت را رعایت کنید.» همسرش ظاهراً گلدانها را جابهجا کرده و به جای آن بطریهای پلاستیکی آب معدنی گذاشته است. با همه اوصافی که این جانباز کاملاً به بیماریاش آگاه است و درمان را به خوبی پیگیری میکند – دارو مصرف میکند، رواندرمانی میشود و گاه در بیمارستان روانپزشکی بستری میگردد – به دلیل رفتارهای پرخاشگرانه ناگهانی که خارج از کنترل او روی میدهد شاکیهای متعدی دارد و میگوید به دلیل درگیری مکرر با رانندههای کنار منزلش یا سایر افراد، چندین پرونده دارد و بارها به دادگاه رفته است.
بعد از پایان این برانگیختگی چه اتفاقی میافتد؟ یعنی وقتی که یک فرد دچار PTSD به حالت عادی اش برمیگردد و اتفاقات حالت برانگیختگی خود را مرور می کند چه میشود؟
عموم آنها با مرور کردن آن حالت به شدت پشیمان میشوند و احساس انزجار از رفتار خود میکنند و میپندارند که دیگر شخصیت سابق را ندارند. برخی از آنها مسئولیتهایی در جنگ داشتهاند یا نیروهایی از آنها فرمانبرداری میکردهاند و حالا احساس میکنند که دیگر کسی آنها را به حساب نمیآورد. حتی خانوادهشان ممکن است هر روز آرزو کنند زودتر از خانه بیرون بروند. به عنوان نمونه، دختری میخواهد ازدواج کند و خانواده طوری برنامهریزی میکند که در روزخواستگاری پدر در خانه نباشد و در آن روز او را در بیمارستان بستری میکنند. یا در روزهای امتحان بچهها، پدر را در بیمارستان بستری میکنند تا خانه ساکت و مناسب برای درس خواندن شود. رفتارهای پرخاشگرانه بیماران مبتلا به PTSD از نوع تکانشی است؛ یعنی بدون برنامه قبلی و به صورت ناگهانی انجام میشود؛ بنابراین طبیعی است که فرد پس از فرونشستن خشم بسیار پشیمان شود یا به شدت بیقرار و گریان شود و حتی در موارد شدید واکنشی به شکل خودزنی یا اقدام به خودکشی نشان دهد. در مورادی دیده میشود که این بیماران صدمات جسمانی شدیدی به افراد خانواده خود که اتفاقاً برایشان بسیار عزیز بودهاند وارد کردهاند. این واقعیت نشان میدهد که آنها در شرایط حادی که رفتاری خشونتآمیز نشان دادهاند، این رفتار کاملاً خارج از کنترل و اراده آنها بوده است. بنابراین طبیعی است که پس از چنین رویدادی فرد دچار احساس تقصیر شود و چه بسا در مواردی تا آخر عمر این احساس گناه را به همراه داشته باشد. البته هنگامی که چنین رفتارها و واکنشهایی همه روزه رخ میدهد و کشمکشهای درون خانواده روزمره میشود، ممکن است به تدریج پشیمان شدن رنگ ببازد و جای آن را سوءظن و بدگمانی بگیرد. فرد احساس میکند که دیگران او را درک نمیکنند. یا ممکن است از دیگران متوقع شود که در هر حال باید بدانند او یک بیمار اعصاب است و باید او را تحمل کنند.
راننده آژانسی که من را به این جا رساند از رزمندههای دوران جنگ بود؛ او برایم تعریف کرد که با یک گروه هفت نفره کاملاً در محاصره نیروهای عراقی قرار میگیرد، با تلاش زیاد راه خروجی پیدا میکنند و به آن سمت میدوند؛ همرزمِ جلوتر از او با اصابت چند ترکش به پاهایش از دویدن جا میماند، راننده آژانس هم مجبور میشود که از روی او پَرت شود و به راهش ادامه دهد، در این موقع همرزم به زمین افتاده میگوید: «صبر کن رفیق، من رو هم با خودت ببر، مادرم منتظره.» او با گفتن این جمله و یادآوری این صحنه به شدت گریه کرد و از عذاب وجدان این که نتوانسته او را نجات دهد به هم ریخت. آیا میشود این مورد را هم جزو ویژگیهای مرتبط با بحث امروز طبقهبندی کرد؟
بله، به این وضعیت «احساس گناه فرد بازمانده» گفته میشود. برای تبیین این مورد سکانس یکی از فیلمهای سینمایی را یادآور میشوم؛ در یک کش و قوس وقتی یک رزمنده میخواهد همراه خود را نجات دهد او را زیر آب میبَرد تا گلولهای به او برخورد نکند. آنها بالا میآیند ولی به ناچار باز هم پایین میروند؛ آنقدر زیر آب میمانند تا مطمئن شوند شرایط آسوده است. وقتی که بالا میآیند معلوم میشود که فرد همراه خفه شده و مُرده است. این شهادت باعث عذاب وجدان و احساس گناه فرد میشود. چنین احساسی ممکن است تا ابد باقی بماند و برای درمان این وضعیت حداقل احتیاج به رواندرمانی است. در حالت دیگر مثلاً کسی به شما و دوستتان حمله میکند، شما فرار میکنید و او کشته میشود. فردی که زنده میماند تا ابد احساس گناه میکند که باید میمانده و میجنگیده. در چنین شرایطی حتی با مرور داستان همیشه نمیتوان اطمینان پیدا کرد که بهترین اقدام در آن موقعیت چه بوده و مثلاً در نمونه اخیر این امکان هم بود که در صورت ماندن فرد در موقعیت برای دفاع از دوستش هر دوی آنها به راحتی کشته شوند. کشمکش ذهنی برای تحلیل چنین وضعیتهای دشواری و ناتوانی در رسیدن به یک پاسخ منطقی یا آرامشبخش، به روان فرد آسیب میزند.
آیا این بیماری علایم جسمانی هم دارد؟
در این مورد به جز علایم برانگیختگی مانند طپش قلب و تعریق و لرزش، و نیز مشکلات خواب مانند کابوسهای مکرر که گفته شد، میتوان به وجود درد اشاره کرد. منظور دردهایی است که منشاء روانشناختی دارد؛ البته بدیهی است که دردها و صدمات جسمانی هم شیوع زیادی در این افراد دارد. این دردهای با منشاء روانشناختی در بسیاری از موارد مزمن میشود و درصورت پیگیری نکردن ممکن است به سوءمصرف مواد بیانجامد. البته سوءمصرف مواد ممکن است ناشی از درمان ناکافی دردهای جسمانی توسط ما پزشکان باشد؛ مثلاً در مواردی که تجویز متادون برای مهار درد لازم است، مقداری ناکافی از آن را تجویز کنیم. در این شرایط فرد برای کنترل درد شاید به تریاک روی آورد. خیلی از بیماران PTSD بنا بر توصیه دوستان و اطرافیان خود مبنی بر این که با تریاک حال آدم خوب میشود، داروهای تجویزی را قطع میکنند. یکی از بیماران گفته بود: «بالاخره تونستم با کشیدن تریاک از شر قرصهام خلاص بشم!» متأسفانه هنوز مصرف داروهای روانپزشکی در میان مردم انگهای زیادی دارد و در بسیاری از موارد، وجود درد و توصیه دیگران به مصرف مواد باعث شروع اعتیاد میشود.
در مورد اعتیاد بیماران مبتلا به اختلال استرس پس از جنگ، نکته مهم دیگری هم وجود دارد. اعتیاد در واقع یکی از عواقب عدم درمان و رسیدگی مناسب به این بیماران است و نباید آنها را به کوتاهی، بیارادگی یا ضعف شخصیت متهم کرد. بیماری وخیمی که بسیاری از این افراد تحمل میکنند پیامدهای سنگینی از جمله انزوای اجتماعی، از کار افتادگی شغلی و مشکلات جدی خانوادگی دارد و اعتیاد نیز در این سیر با فراوانی بالا روی میدهد. در تعیین غرامتی که برای این جانبازان در نظر گرفته میشود نیز نباید بروز اعتیاد عاملی در جهت کاهش آن قلمداد شود؛ برعکس، وجود اعتیاد در کنار PTSD نشاندهنده وخامت بیشتر بیماری و نیاز بیشتر بیمار به مراقبت و حمایت است.
تأمین اقتصادی جانبازان چه نقشی میتواند در درمان آنها داشته باشد؟
اختلالی به نام «رواننژندی غرامت» وجود دارد؛ یعنی وقتی شما به یک بیمار اعصاب و روان به خاطر وجود برخی از علایم پول پرداخت میکنید، در این شرایط بهبودی علایم به سادگی امکانپذیر نمیشود و حتی این ارتباط مالی منجر به ادامه یافتن علایم میگردد. در واقع به شکلی ناخودآگاه، مغز به این نتیجه میرسد که علایم نباید خوب شود. اگر فرد بیمار تنها در صورت رفتارهای پرخاشگرانه غرامت دریافت کند و هنگامی که برخلاف گذشته پرخاش نکند و شیشهای نشکند غرامت او قطع شود، بیماری جدیدی در او شکل میگیرد که عامل آن تنها دریافت غرامت در قبال وجود بیماری است. البته این حالت همان تمارض نیست چرا که تمارض در وضعیتی کاملاً آگاهانه صورت میگیرد. بنابراین در چنین مواردی که یک بیماری مزمن روانپزشکی وجود دارد که به تبع آن فرد سالهای فعال جوانی خود را از دست داده و اکنون مدتهاست که توانایی اشتغال یا حتی انجام وظایف ساده خود در خانواده را ندارد، پرداخت غرامت و تعیین درصد جانبازی باید به صورت مادامالعمر و مستقل از میزان بهبودی کنونی علایم تعیین شود. اختلاف نظر در تشخیص متخصصان نیز موضوعی است که به تفاوت در نتیجه کار منتهی میشود. ممکن است پزشکی بگوید که برای تشخیص PTSD باید هر سه دسته علایمی که گفته شد وجود داشته باشد و در صورتی که اکنون پس از سالها از شروع بیماری، یکی از این سه دسته علایم در مصاحبه با بیمار آشکار نشود، فرد مورد نظر دیگر مبتلا به PTSD نیست. بدیهی است که در طول سالها از شروع بیماری برخی از علایم آن ممکن است تغییر کند یا برطرف شود و یا آنکه در یک مصاحبه روانپزشکی نتوان علایم کامل را به دست آورد. در روانپزشکی، اصولاً از تشخیص «همه عمر» استفاده میشود؛ به این معنا که مثلاً برای تشخیص PTSD لازم نیست که همه علایم آن «هماکنون» وجود داشته باشد و در صورتی که برخی از علایم بیماری بهبودی یافته نیز تشخیص اولیه تغییر نمیکند. به جز این، توجه به این نکته دارای اهمیت است که فردی که سالهای مفید عمرش را به دلیل ابتلا به یک بیماری از دست داده و اکنون در میانسالی یا کهنسالی است و توان جبران سالهای از دست رفته را ندارد، نمیتوان با بهبودی نسبی برخی از علایم بیماری، حمایت اجتماعی- اقتصادی از او را ناتمام گذاشت.
مسئله دیگر بحث انگ و نگاه اجتماعی به بیماری اعصاب و روان است. خود من یادم میآید در دورهای نیاز به مشورتهای روانپزشکی داشتم، وقتی که به روانپزشک مراجعه کردم، جرأت آن را نداشتم که کسی را از این موضوع باخبر کنم؛ حتی با حرفهایی که در جامعه رواج داشت به خودم شک کرده بودم که مشکل خاصی دارم که به روانپزشک مراجعه کردهام. به نظر این موارد کار را برای جانبازان اعصاب و روان و خانوادههایشان سختتر میکند.
هنوز بیماریهای روانی به عنوان یک انگ در جامعه مطرحاند و اصلاً خود کلمه «روانی» به عنوان یک ناسزا به کار برده میشود. هرچقدر هم که از این کلمات در طنزها و شوخیهایمان استفاده کنیم به گسترش این انگ دامن زدهایم. خیلیها به خاطر همین نگاه با وجود بیماری به روانپزشک رجوع نمیکنند، یا وقتی مراجعه میکنند به کسی نمیگویند؛ یا آنکه میگویند مراجعه کردیم و دکتر گفت که مشکلی نداری؛ یا در نهایت میگویند پزشک فقط یک قرص خیلی سبک تجویز کرد. برای جانبازان در کنار همه این انگها، انگ مضاعفی هم وجود دارد و آن به کار بردن کلماتی مانند «موجی» است؛ این کلمه یک انگ است نه یک بیماری. حتی آنقدر این کلمه مُصطلح شده که گاهی خود جانبازان میگویند ما موجی هستیم و چیزی درمورد اختلال استرس پس از سانحه نمیدانند. چنین نگاهی باعث طرد جانبازان از جامعه و گوشهنشینی آنها میشود. در این حالت ممکن است به آنها کار ندهند یا با کوچکترین مشکلی اخراجشان کنند. وظیفه مهم همه ما و بهویژه افراد صاحب منصب و بانفوذ در جامعه و از جمله روزنامهنگاران و اهالی رسانه این است که تا میتوانند در راه کم کردن انگ این بیماریها قدم بردارند.
برای درمان این افراد چه روشی را پیش گرفتهاید؟
درمان این موارد نیاز به یک تیم درمانی دارد. باید امکانات لازم برای درمان و توانبخشی مهیا شود و از نظر اقتصادی و اجتماعی و شغلی نیز حمایت صورت بگیرد. آنها از نظر اجتماعی باید جایگاهی در خور و فراتر از تعارفات الزامآور مرسوم بیابند. حتی در کلاممان باید از به کار بردن کلماتی مانند مجنون و دیوانه و موجی – چه به طعنه و چه غیر آن – خودداری کنیم. تغییر نگرش اجتماع و تلاش برای ارتقای موقعیت اجتماعی جانبازان در عمل، از مهمترین مسایل این حوزه است.
درمانهای تخصصی پس از تشخیص روانپزشک و با تجویز دارو شروع میشود؛ داروهایی برای کم کردن اضطراب و افسردگی و بالا بردن کیفیت خواب و کنترل خشم. انواع رواندرمانی هم به این جانبازان بسیار کمک میکند؛ اما معمولاً درمان این افراد طولانی است و هزینه بسیاری میطلبد و نیازمند پرسنل زیاد و مجرب برای اجرای رواندرمانی و خدمات توانبخشی به همه بیماران است. در بخشی از رواندرمانی باید متوجه کم کردن اضطراب، بیقراری و پرخاشگری در فرد شد و در قسمت دیگر، او را با خاطرات ناگوار خود مواجه کرد؛ یعنی در نهایت فرد باید بتواند چنین خاطراتی را بدون دگرگونی تعریف کند و با آن کنار بیاید و در عین حال با حفظ آرامش خود بر خشم غلبه کند. چنین فرایندی ممکن است در کوتاه مدت مؤثر باشد ولی در موارد شدید بیماری، ممکن است سالها طول بکشد تا به نتیجه برسد. در مواردی هم هیچوقت به بهبودی کامل منجر نمیشود. روش دیگر توانبخشی و کاردرمانی است که باعث کاهش تبعات PTSD در جانبازان جنگ میشود. ایجاد توانایی اشتغال و مهیا کردن زمینه فعالیتهای اجتماعی برای آنها، اغلب به بهبود علایم بیماری کمک میکند.
در پایان میخواهم بپرسم که نمونههایی هم داشتهاید که درمان صورت گرفته باشد و جانباز اعصاب و روان به زندگی عادی خود بازگشته باشد؟
بله. البته بهبودی نسبی و کوتاهمدت که در بیشتر موارد اتفاق میافتد، ولی به ویژه آنهایی که پشتوانه تحصیلی و شغلی و حمایت خانوادگی و اجتماعی قویتری داشتهاند، به بهبودی کاملتر و ماندگارتری رسیدهاند و اصولاً این افراد در اصطلاح پزشکی، پیشآگهی بهتری دارند. افرادی هم هستند که بیماری شدیدی دارند اما تسلیم نمیشوند و به شدت با ناملایمات در حال مبارزهاند. تلاش آنها بیتردید در نتیجه درمان بسیار مؤثر خواهد بود. شخص جانبازی را میشناسم که هنر دستی خوبی دارد و کوزههای زیبایی میسازد، اما بارها در محل کار به دلیل عصبانیت کوزهها را شکسته و اخراج شده است. با این حال او کماکان در تلاش است.
اختلال دوقطبی قابل درمان است
یادداشتی از دکتر امیر شعبانی در هفتهنامه «زندگی مثبت» (۱۳۹۳/۰۴/۱۴):
چه کسی دچار اختلال دوقطبی است؟
دستهای از بیماریهای روانپزشکی به نام اختلالات «خُلقی» شناخته میشوند که نامآشناترین آنها اختلال افسردگی است. در واقع علامت بیمارگونه اصلی افراد مبتلا به این اختلالات، علامت مربوط به «خُلق یا روحیه» دانسته شده است. اختلال افسردگی انواع گوناگونی دارد که هر یک دارای ویژگیهایی منحصر به خود است. این اختلال به شکل «دورههایی» از علایمی چون بیحوصلگی، بیانگیزگی، غمزدگی، خستگی، کاهش امید به آینده، احساس پوچ بودن و عدم تمایل به زندگی یا حتی زنده بودن تظاهر میکند. گاهی نیز به شکل «دورهای» نیست و به صورت درازمدت و حتی تا سالها به طول میانجامد.
گروهی از افرادی که دچار افسردگی میشوند ممکن است در طول زندگی خود دوره یا دورههایی از آشفتگی خُلق تجربه کنند که به کلی متفاوت از دورههای افسردگی است. به این دورهها شیدایی (mania) یا نیمهشیدایی (hypomania) میگویند و مورد زیر نمونهای از آن است:
آقای الف ۲۸ ساله، متأهل، دیپلمه و کارمند است. او سه سال پیش، پس از یک مشکل مالی جدی دچار افسردگی شدید شد و با درمان دارویی بهبود یافت. یک سال پیش نیز دوباره و این بار به دنبال بروز بیماری سرطان در پسر عمویش مبتلا به افسردگی شد و این بار نیز به پزشک مراجعه کرد و با پنج هفته مصرف داروی ضد افسردگی بهبودی کامل یافت.
آقای الف از دو هفته پیش اغلب سر کار نمیرود و تغییراتی در رفتارش مشاهده میشود: «شبها حداکثر دو ساعت میخوابد در حالی که اصلاً در طول روز خسته یا خوابآلوده نیست. همه میگویند بیش از حد حرف میزند و گاهی شوخیهایی میکند که پیش از این از او سرنزده بود. گاه و بیگاه شروع به تعریف و تمجید از تواناییها و قابلیتهای زیاد خودش میکند و در این مورد به داستانسرایی میپردازد. گاهی نیز برخلاف منش همیشگی، بسیار عصبانی میشود و با تندخویی با دیگران صحبت میکند.»
در نمونه بالا، روایتی از آقای الف را میبینید که پس از دو دوره افسردگی و درمان موفق، دچار دورهای از آشفتگی «خُلق» شده که «شیدایی» نام دارد. در چنین دورههایی خُلقِ فرد اغلب در حد بسیار بالا (احساس شادی و نشاط نامتناسب یا غیرمعمول) است و یا به شکل تحریکپذیر (عصبانیت یا واکنشهای پرخاشگرانه مستمر به شکلی نامتناسب یا غیرمعمول) تظاهر میکند. به جز آن، فرد مبتلا ممکن است هر یک از ویژگیهای پرحرف شدن، پُرکارشدن، خستگیناپذیر شدن، مغرورتر شدن، خود بزرگبینی، پرانرژی شدن، نیاز نداشتن به خواب و زیاد شدن تمایل جنسی را نشان دهد. در این دورهها فرد خصوصیاتی پیدا میکند که در حالت معمول در او مشاهده نشده و برای اطرافیان تازگی دارد. به دورههایی که شکل خفیفتری دارد، «نیمهشیدایی» میگویند.
افرادی که دچار دوره یا دورههایی از شیدایی یا نیمهشیدایی شدهاند، در ارزیابی روانپزشک ممکن است تشخیص «اختلال دوقطبی» (Bipolar) بگیرند. در واقع، روانپزشک پس از ارزیابی دلایل دیگر بروز علایم شیدایی (مانند برخی از بیماریهای غدد درونریز یا مغزی و مصرف مواد یا برخی از داروها) و اطمینان از این که چنین دلایلی عامل بروز تغییر رفتار فرد نیست، تشخیص اختلال دوقطبی را مطرح میکند.
آیا اختلال چند شخصیتی، همان اختلال دوقطبی است؟
بسیاری از افراد، اختلال دوقطبی را با «اختلال چند شخصیتی» که اغلب در فیلمهای سینمایی با آن آشنا شدهاند، اشتباه میگیرند؛ در حالی که هیچ ارتباطی میان آنها نیست. مبتلایان به اختلال دوقطبی در صورت پیگیری درمان دارویی (که اساس درمان آنهاست) و تبعیت از دستورات پزشک، ممکن است در فواصل دورههای آشفتگی، زندگی کاملاً عادی داشته باشند، به تحصیلات خود تا بالاترین درجه آن ادامه دهند، به موفقیتهای بزرگ شغلی دست یابند و روابط اجتماعی کاملاً عادی و حتی بهتر از بسیاری از افراد غیر مبتلا داشته باشند. چنین اهدافی برای بسیاری از افراد مبتلا قابل دستیابی است و البته برای آن دسته از کسانی که بهبودی کامل نمییابند یا مشکلاتی در عملکرد اجتماعی، شغلی، تحصیلی یا خانوادگی خود دارند، کماکان پیگیری درمان برای نزدیک شدن به اهداف بالا بهترین راهکار است و همواره امید برای عملکرد بهتر و بهتر وجود دارد.
آیا اختلال دوقطبی انواعی دارد؟
این اختلال را به انواع ۱) اختلال دوقطبی نوع یک، ۲) اختلال دوقطبی نوع دو و ۳) اختلال خلق ادواری (سایکلوتایمیک) تقسیم میکنند. بیشترین آشفتگی خُلقی که در افراد مبتلا به هر یک از این انواع سهگانه بروز میکند، از نوع دورههای افسردگی است. به عبارت دیگر، آنها بیشتر در وضعیت افسردگی هستند تا در حالت (نیمه)شیدایی، و بیشتر در وضعیت افسرده به پزشک مراجعه میکنند. اما آنچه این سه نوع را از هم متمایز میکند به این شرح است:
الف- اگر فرد دستکم یک دوره شیدایی را تجربه کرده باشد، دچار اختلال دوقطبی نوع یک است.
ب- اگر فرد به جز دوره یا دورههای افسردگی شدید (با نام علمی «ماژور» یا «اساسی»)، دستکم یک دوره نیمهشیدایی را تجربه کرده باشد (و نه هرگز دوره شیدایی)، مبتلا به اختلال دوقطبی نوع دو است.
ج- اگر فرد به مدت طولانی (بیش از دو سال)، در بیشتر اوقات در دورههای افسردگی خفیف و نیمهشیدایی (که گاه و بیگاه به هم تبدیل میشوند) باشد، دچار اختلال خلق ادواری است.
البته شکل یا اشکال خفیفتری از اختلال دوقطبی نیز تعریف شده که هنوز مورد اجماع صاحبنظران نیست.
چه درمانی برای اختلال دوقطبی در دسترس است؟
بیتردید درمان اصلی این بیماری، به کمک داروها انجام میشود. درمان غیر دارویی به شکل رواندرمانی نیز در موارد خاصی مؤثر است، ولی نمیتوان آن را جایگزین درمان دارویی نمود و تنها به عنوان مکملی برای افزایش اثربخشی داروها به کار میرود.
از آن جا که اختلال دوقطبی بسیار عودکننده است و عدم درمان دارویی تبعات نامطلوب و گاه ناگواری در زندگی فرد دارد، لازم است که مصرف دارو یا داروها به مدت طولانی و در مواردی برای همیشه ادامه یابد. در واقع، حتی پس از برطرف شدن کامل علایم بیماری و رسیدن به عملکرد شغلی، تحصیلی یا اجتماعی مطلوب، باز هم در بیشتر موارد لازم است که مصرف دارو برای تداوم بهبودی و ثبات کارکرد فرد ادامه پیدا کند.
داروهایی که برای درمان این بیماری به کار میرود انواع مختلفی دارد. برخی از آنها مانند لیتیوم، والپروات، لاموتریژین و کاربامازپین به نام داروهای «تثبیتکننده خُلق» مشهورند. داروهای دوم تا چهارم فوق، در دسته داروهای ضد تشنج نیز قرار میگیرند که البته این کاربرد آنها ارتباطی با اثربخشیشان در درمان اختلال دوقطبی ندارد. از سایر داروهایی که قابل تجویز در درمان این بیماری است، میتوان به کوئتیاپین، الانزاپین، ریسپریدون و آریپیپرازول اشاره کرد. داروهای دیگری نیز برای تجویز وجود دارد، اما آنچه یادآوری آن در اینجا مهم است، توضیحی در مورد جایگاه مصرف داروهای ضد افسردگی – از قبیل فلوکستین، سرترالین، فلووکسامین، سیتالوپرام، ونلافاکسین و دولوکستین – در درمان اختلال دوقطبی است. این داروها در درمان اختلالی به نام افسردگی اساسی مؤثرند، اما در تجویزشان برای افراد افسردهای که مبتلا به اختلال دوقطبی هستند (یعنی فرد افسردهای که در گذشته دورهای از شیدایی یا نیمهشیدایی را گذرانده است) باید احتیاط شود. روانپزشک میتواند آنها را در موارد خاصی در همراهی با سایر داروهای درمان کننده اختلال دوقطبی (که برخی از آنها در بالا نام برده شد) تجویز کند، اما مصرف خودسرانه داروهای ضدافسردگی ممکن است به وخامت سلامت روان فرد بیانجامد. در این افراد، گاهی مصرف داروی ضد افسردگی به بروز دوره جدیدی از نیمهشیدایی یا شیدایی منتهی میشود. ایمیپرامین، آمیتریپتیلین، نورتریپتیلین و دزیپرامین، برخی از داروهای ضد افسردگیاند که بیشتر در مظان اتهام ایجاد عود دوره شیدایی در فرد مبتلا به اختلالات دوقطبی قرار گرفتهاند.
داروی دیگری که مصرف خودسرانه و نابهجای آن اکنون در اقشاری از جامعه دیده میشود و ممکن است برای فرد دچار اختلال دوقطبی مضر و مایه عود دوره خُلقی شیدایی یا نیمهشیدایی شود، مِتیلفِنیدِیت (یا ریتالین) است. کاربرد پزشکی این دارو عمدتاً در درمان «اختلال بیش فعالی و نقص توجه» (ADHD) است؛ همچنین، به ندرت در درمان اختلال افسردگی اساسی مقاوم به درمانهای مرسوم ممکن است توسط روانپزشک در دوره کوتاهی تجویز شود. بر خلاف درمان اختلال بیش فعالی و نقص توجه، که مصرف این دارو ممکن است به مدت طولانی ادامه یابد، در درمان افسردگی مقاوم به درمان سعی روانپزشک بر آن است که آن را در کوتاهترین دوره ممکن تجویز کند. به هر حال، مصرف آن در اختلال دوقطبی، حتی در دورههای افسردگی مورد پذیرش نیست و میتواند به وخیم شدن سیر بیماری منجر شود.
کمخوابی و اختلال دوقطبی
کمخوابی یکی از مشکلاتی است که ممکن است در دورههای افسردگی یا شیدایی دیده شود و نیاز به مداخله درمانی دارد. از سویی خود بیخوابی شبانه میتواند عاملی برای بروز یک دوره جدید نیمهشیدایی یا شیدایی باشد و بنابراین خود فرد نیز باید از بیدار نگهداشتن خود در شب پرهیز کند. بیخوابی ممکن است به کمک داروها درمان شود، ولی گاه این مشکل به طول میانجامد و به جز با رعایت دستورات بهداشت خواب، تغییری نمیکند. به عبارت دیگر، فرد لازم است که فعالیت جسمانی کافی در طول روز و در صورت امکان ورزش مرتب (مثلاً دستکم سه روز در هفته و هر بار حداقل ۲۰ دقیقه) داشته باشد، از خواب روزانه بپرهیزد، شبها قهوه نخورد، مکان خوابیدن خود را تغییر ندهد، هر صبح در ساعت مشخصی بیدار شود (فارغ از آن که شب در چه ساعتی به خواب رفته)، پیش از خوابیدن تلویزیون تماشا نکند و غذای سنگین نخورد، به جز برای خوابیدن مدتی طولانی را در بستر نگذراند، و اگر به خواب نمیرود تقلای زیادی نکند (مکان خواب را ترک کند و چند دقیقه به فعالیتی مشغول شود).
مصرف مواد و اختلال دوقطبی
فرد مبتلا با توجه به نوساناتی که در خلق و رفتارش طی دورههای عود رخ میدهد ممکن است به مصرف مواد مخدر یا سایر مواد (از جمله الکل) روی آورد. برخی نیز با مصرف مواد در حقیقت به تنظیم روحیه یا خلق خود میپردازند. بدیهی است که با این رفتار به تدریج دچار وابستگی به مواد میشوند و درمان خود را پیچیده و پیچیدهتر میکنند. مواردی از بروز شیدایی نیز با قطع ناگهانی مصرف موادی چون تریاک گزارش شده است که میتواند نشان دهنده اهمیت ترک اصولی مصرف مواد – و نه ترک اجباری و ناگهانی در کمپهای ترک اعتیاد – باشد. به هر حال، پرهیز از مصرف مواد، اصلی از اصول درمان اختلال دوقطبی است. شگفتانگیز است که هنوز گاه و بیگاه کسانی را میبینیم که به عزیزشان توصیه میکنند داروهای اعصاب را قطع کند و با مصرف تریاک که به قول خودشان علاج هر دردی است به مداوا بپردازد!
خودکشی و اختلال دوقطبی
شدید شدن افسردگی ابتدا با بیمیلی به تفریح، کار و فعالیت، و سپس با بیمیلی به هر آنچه مربوط به زندگی و زندهبودن است و در نهایت با تمایل به مرگ یا حتی گرایش به خاتمه دادن به زندگی خود همراه میشود. به همین شکل، در اختلال دوقطبی که افسردگی تظاهر معمول و غالب آن است، تمایل به خودکشی ممکن است بهویژه در دورههای افسردگی بروز کند. درمان اختلال دوقطبی میتواند با کنترل این دورهها به برطرف شدن افکار خودکشی و بازگشت فرد به زندگی عادی بیانجامد و از این راه در واقع طول عمر فرد را زیاد کند. اعضای خانواده و دوستان فرد مبتلا نیز با برخورد آگاهانه و ارتباط صمیمانه با او میتوانند هم او را به ادامه ارتباط درمانی تشویق کنند و هم در صورت بروز گرایش به خودکشی، به موقع وارد عمل شده و از فرد متخصص کمک بگیرند. مشارکت دادن خود شخص مبتلا به اختلال دوقطبی در فرآیند درمان و حتی گاهی در تصمیمگیریهای درمانی، به ارتقای سطح همکاری او میانجامد و افراد نزدیک بیمار نیز میتوانند با هوشیاری وضعیت او را در نظر داشته باشند تا در صورت بروز اولین و خفیفترین نشانههای عود دورههای افسردگی یا شیدایی به پزشک اطلاع دهند تا به کمک او از عود کامل جلوگیری شود.
ترس از الکتروشوک و داروهای اعصاب
متن زیر، مصاحبهای است با دکتر امیر شعبانی که در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۸ در روزنامه خورشید با عنوان «به بیماران روانی برچسب نزنید» منتشر شده است.
یکی از روشهای درمان روانپزشکی که مردم از آن واهمه دارند، الکتروشوک است؛ این ابزار درمانی چیست و چرا با چنین ترسی همراه است؟
الکتروشوک عبارت است از قرار دادن دو الکترود بر روی سر و انتشار یک جریان الکتریکی درون مغز که به بروز تغییرات شیمیایی در مغز منجر میشود و بهبودی بیمار روانی را میسر میسازد. درباره این روش درمانی نگرشهای منفی زیادی وجود دارد. نارضایتی مردم و ترس آنان از الکتروشوک به تاریخچه استفاده از این وسیله در گذشته برمیگردد. در ابتدای پیدایش الکتروشوک، بیماران روانی را بدون بیهوشی و از طریق برق دچار تشنج میکردند که حالت بسیار ناخوشایندی را برای آنان به وجود میآورد. از طرف دیگر سوء استفاده از شوک الکتریکی برای انگ زدن به زندانیان و قلمداد کردن آنان به عنوان بیمار روانی در آن زمان رواج یافت و باعث شد که الکتروشوک به عنوان یک وسیله تهاجمی در بین مردم شناخته شود و ترس و واهمه آنان از این وسیله درمانی را به دنبال داشته باشد.
یکی دیگر از رخدادهای مهمی که الکتروشوک را در اذهان جهانیان مخدوش کرد، فیلم «دیوانه از قفس پرید» بود. این فیلم که در سال ۱۹۷۵ با نام اصلی «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» ساخته شد، نشان میداد که با بیماران روانی چه رفتار خشونت آمیزی میشود تا جایی که حتی برای تنبیه آنان از شوکهای الکتریکی استفاده میشود. این فیلم به صورت خاطرهای در ذهن مردم باقی ماند و اینگونه شیوههای درمانی روانپزشکی را زیر سؤال برد.
آیا درمان با الکتروشوک با عوارض همراه است؟
امروزه الکتروشوک در زمره موثرترین درمانهای روانپزشکی قرار دارد که عوارض آن نسبت به گذشته خیلی کمتر شده چون با روشهای بسیار پیشرفتهتری انجام میشود. در حال حاضر برای شوک الکتریکی، بیماران را بیهوش میکنند تا متحمل درد ناشی از شوک نشوند. عارضهای که این شیوه درمان برجای میگذارد، اختلال حافظه کوتاه مدت برای زمان کوتاهی است.
استفاده از الکتروشوک برای چه بیمارانی توصیه میشود؟
الکتروشوک برای بیمارانی که عوارض مصرف دارو را تحمل نمیکنند، به کار گرفته میشود. این شیوه همچنین برای افراد مُسنی که به دلیل مسایل جسمانی و یا مصرف حجم بالای سایر داروها، امکان مصرف داروهای جدید برایشان میسر نیست، مناسب است.
از طرفی برای بیمارانی که در وضعیت اورژانسی روانپزشکی قرار میگیرند و درصدد آسیب رساندن به خود و دیگران هستند نیز از الکتروشوک استفاده میشود. در خانمهای باردار نیز که در سه ماهه نخست بارداری قادر به مصرف دارو نیستند، از این شیوه استفاده میشود. همچنین در افرادی که به دلیل مسایل حاد روانی از غذا خوردن امتناع میکنند و همکای با پزشک ندارند، الکتروشوک میتواند مؤثر باشد. به طور کلی شوک الکتریکی برای درمان بیماریهایی مانند افسردگی، اختلال دوقطبی، اسکیزوفرنیا، کاتاتونیا و اختلالات دیگر استفاده میشود. باید گفت سریعترین اثر درمانی که در روانپزشکی وجود دارد، بهوسیله الکتروشوک است و هیچگونه منع مطلقی برای استفاده از این وسیله برای بیماران وجود ندارد اما باید در نظر داشت که این شیوه درمان از عود بیماری پیشگیری نمیکند.
یکی دیگر از مسایلی که مردم را از درمانهای روانپزشکی دور میکند، عدم تمایل آنها به مصرف داروهای مرتبط با روان است. چرا چنین تصوری وجود دارد؟
بسیاری از مردم فکر میکنند داروهای اعصاب اعتیادآورند. این تصور نادرست ممکن است به دلیل سوءمصرف گروهی از این داروها توسط برخی از افراد معتاد به وجود آمده باشد.
دسته خاصی از داروهای روانپزشکی که در آنها احتمال سوء مصرف وجود دارد، بنزودیازپینهاست که شامل داروهایی مانند لورازپام، دیازپام، کلونازپام و آلپرازولام است. این داروها در صورت مصرف طولانی و بیرویه و بدون نسخه پزشکی میتواند باعث وابستگی شود. البته این موضوع به منزله آن نیست که مصرف اینگونه داروها خطرناک باشد، بلکه لازم است تحت نظر پزشک معالج و با دوز مناسب و مدت کافی مصرف شود تا اثربخشی مفیدی برای درمان بیماری داشته باشد.
به جز نگرش منفی ترس از اعتیاد، چه عوامل دیگری مانع از مصرف داروهای روانپزشکی میشود؟
یکی دیگر از نگرشهای منفی درمانهای روانپزشکی، وجود این تصور است که جوانان نباید از داروهای روانپزشکی استفاده کنند و در این باره گفته میشود که چون هنوز خیلی جوان است، زود است که از این داروها مصرف کند؛ این در صورتی است که بیماریهای روانپزشکی معمولاً جوانان را درگیر میکند و افرادی که سالمند هستند و تا سن سالمندی مشکل روانی پیدا نکردهاند، بعید است که در این سن برای نخستینبار مشکلات روانپزشکی بر آنها عارض شود؛ مگر آنکه بیماریهای مغزی از قبیل آلزایمر، سکته مغزی و یا تومور مغزی پیدا کنند. چنین تصوری مانع از درمان بیماریهای روانی جوانان شده و منجر به این میشود که آنها فرصتهای زندگی خود را از دست بدهند و نتوانند از زندگی طبیعی مانند تحصیل، شغل و ازدواج برخوردار باشند و زندگی آنها به تباهی کشیده شود.
وجود این تصور که داروهای روانپزشکی نیاز به مصرف طولانی دارد، یکی دیگر از نگرشهای منفی مردم به درمانهای روانی است.
برخی از بیماریهای روانی در زمان کوتاهی درمان میشود که نیاز به مصرف دارو به مدت طولانی نیست؛ ولی درمان برخی دیگر از بیماریها ممکن است چند ماه به طول بینجامد که در این صورت بیماران باید بعد از بهبودی نیز مصرف دارویشان را ادامه دهند تا بیماری عود نکند و باید بگویم که از این نظر داروهای روانپزشکی با سایر بیماریهایی که مصرف مرتب دارو برای آنها ضروری است، مانند ازدیاد فشارخون، تفاوتی ندارد.
واهمه مردم از عوارض داروهای روانپزشکی، یکی دیگر از نگرشهای منفی آنها نسبت به درمانهای روانی است. عوارض این داروها تا چه حد است؟
بسیاری از داروها دارای عوارض هستند و این عارضه تنها متعلق به داروهای روانپزشکی نیست. به عنوان مثال مصرف طولانی داروی ضد فشار خون ممکن است منجر به افسردگی شود، ولی نمیتوان برای جلوگیری از چنین عارضهای از مصرف آن خودداری کرد. درمانهای روانپزشکی نیز به همین ترتیب است و به ویژه برای درمان بیماریهای حاد روانی مانند اسکیزوفرنیا، نمیتوان مصرف دارو را به خاطر عوارض آن قطع کرد چون زندگی فرد مختل میشود. لازم به یادآوری است که در بیشتر موارد، عوارض داروهای روانپزشکی خفیف، گذرا یا به راحتی قابل درمان است.
به نظر میرسد خوابآور بودن داروها نیز میتواند مانع دیگری برای مراجعه مردم به روانپزشک باشد.
خوابآور بودن برخی از داروهای روانپزشکی مربوط به سابقه اینگونه داروها در گذشته است که غالباً خوابآور بودند و امروزه نیز برخی از این داروها این ویژگی را دارد. اما برخی از داروهای روانپزشکی دارای عارضه بیخوابی هستند و بنابراین نمیتوان حکم کلی برای این داروها صادر کرد. مهم آن است که پزشک معالج معایب داروها را بسنجد و بهترین تصمیم را برای تجویز بگیرد.
امتناع از حضور در مراکز روانپزشکی به دلیل ترس از انگ روانی خوردن، وجود دارد. برای رفع این مشکل چه اقداماتی ضروری است؟
در این زمینه تصمیمات مهمی در کشور گرفته شده از آنجمله که صدور مجوز احداث بیمارستان تکتخصصی روانپزشکی، ممنوع شده و قرار بر این شده است که بخش روانپزشکی در داخل یک بیمارستان عمومی احداث شود و همچنین به بیمارستانهایی مجوز ساخت داده میشود که حتماً دارای یک بخش روانپزشکی باشد.
برای زدودن انگ در جامعه چه اقداماتی میتوان انجام داد؟
به نظر من مسئولیت این کار بر عهده رسانههای گروهی است که سعی کنند بار منفی را از روی کلمات مربوط به مشکلات روانی بردارند. استفاده از کلماتی مانند دیوانه، مجنون و روانی برای تحقیر و یا شوخی کردن، جنبههای منفی زیادی را به همراه دارد که مهمترین آن خودداری مردم از مراجعه به مراکز درمان روان است. از طرف دیگر خطاب کردن برخی از بیماران با عنوان موجی نیز کار درستی نیست؛ لازم به یادآوری است که هر آسیب روانی ناشی از صدمات جنگی، لزوماً به علت موجگرفتگی نیست بلکه میتواند ناشی از عوامل دیگری مانند مشاهده صحنههای دلخراش، احساس خطر کردن یا اتفاقات ناخوشایند دیگر باشد که این نوع اختلال با نام استرس پس از سانحه (PTSD) شناخته میشود و بنابراین اطلاق نام موجی بر اینگونه بیماران نه مبنای درستی دارد و نه شایسته افرادی است که در جنگ دچار آسیبهای روانی شدهاند.